شاید در اینزمانه، دوره سخنگفتن از «نظامهای فلسفی» به سرآمده باشد و اصولاً گسستهای معرفتی و تکثر رویکردها چنان بر ذهن و جان اندیشمندان غلبه دارد که حتی فرض سیستمی فلسفی، به عنوان مانیفست یک فرهنگ، بیوجه به نظر می رسد.
این سخن، تا آن جا که از درون یک فرهنگ پویا به موضوع بنگریم، درست است و حکایت از آن دارد که مجموعه اموری که برآیندشان آخرین حد افق اندیشهورزی در فرهنگی خاص را برمیسازد، در سیری مدام در حال تغییر است و هیچ لحظهای از آن را نمیتوان به مثابه آخرین دیدگاه ، بازتابنده کلیت آن فرهنگ قلمداد کرد.
اما اگر از منظری کلان، که مرزهای زبانی، تاریخی و حتی جغرافیایی و سیاسی یک فرهنگ را نیز دربر بگیرد، به این قضیه بنگریم، زمینه این تغییرات و گسستها را ـ هرچند به اجمال ـ تشخیص خواهیم داد و در نتیجه خواهیم توانست پدیدههای فرهنگی و نیز رویکردها و نظریههای فلسفی به ظاهر از هم گسیخته و بیربط را در ذیل بسط روح کلی آن فرهنگ، به هم پیوند دهیم و در شبکهای معنادار، ضرورت بودنشان را تبیین کنیم.
در این جا برای نمونه میتوان به روح حاکم بر تمدن و اندیشه غربی اشاره کرد که در آن هرچند شاهد نسبیگرایانهترین نظریهها، که در صدد نفی هرگونه «کلانروایت»اند، هستیم، باز «غربیبودن» آن را با اندکی تأمل میتوانیم تشخیص دهیم. ما به عنوان کسانی که در زمینه فرهنگی دیگر رشد یافته و محاط در مرزها، امکانها و دادههای انضمامی و تاریخی خود هستیم، این «دیگر بودن» را به جان در مییابیم.
این مقدمه بهانهای است تا به یکی از موضوعات دامنگیر جامعه دانشگاهی خود بپردازیم. سخن بر سر پژوهش های فلسفی است. با توجه به آن چه آمد و با اهتمام به این موضوع که هیچ یک از پدیدهها و مسائل یک فرهنگ از دیگری قابل انتزاع نیست (چراکه در بستری واحد میزیند و از آبشخوری مشترک سرچشمه میگیرند ) آن دسته از پژوهشهای فلسفی ما که پدیدههای مطروحه در فرهنگ غربی را موضوع تتبع خود قرار میدهند، اگر فاقد آن دید کلی نسبت به روح حاکم بر تمامیت فرهنگ و اندیشه غربی باشند – که اغلب چنیناند – چیزی جز کاریکاتوری مضحک از آن واقعیت به جامعه ایرانی ارائه نخواهند داد. به عبارت دیگر، تطبیق پدیدههای به ظاهر مشترک در دو فرهنگ متفاوت بر یکدیگر، بدون لحاظ زمینههای تاریخی آنها، همواره عاملی بودهاست که فضای آشفته و سردرگم تاریخ معاصر اندیشه و فلسفه ما را پریشانتر ساختهاست.
گزینش دلبخواهی ایدههای غربی و بسط و تطبیق آنها بر پدیدههای خودی، از آن جا که هر یک از این ایدهها حواشی و مقتضیات خود را به همراه میآورد، هیچ گاه نمیتواند به پرسشها و مسألههای زیسته «ما» پاسخی درخور دهد و حتی پرسشی اصیل بیافریند و اگر هم بتواند پرسش یا پاسخی فراهم آورد، از اساس به ما تعلقِ ندارد و پاسخگوی مشکل ما نیست.
نمونه این گرتهبرداریها و گزینشهای کور را میتوان در پایاننامههای دانشجویی مشاهده کرد. هر ساله از موضوعات متعددی در قالب پایاننامهها و رساله های تحصیلات تکمیلی در رشته فلسفه دفاع میشود بدون آن که پژوهشگران توانسته باشند خط و جریانی را در فلسفه ما پدید بیاورند. این مسأله البته امری نوظهور نیست و خود ریشه در ابتدای مواجهه ما با فلسفه غرب دارد؛ مواجههای که در اغلب موارد به خود فراموشی ما منجر شده و آن را به نسلهای بعدی نیز انتقال داده است.
نتیجه آن شدهاست که هیچ بستر و جریان قابل ذکری شکل نگیرد و با مرگ هر اندیشمند، راه تفکر او نیز مسدود بماند و هیچ کس نتواند بر مبنای سنت و پویش قبلی، راه پرسشگری را ادامه دهد؛ توگویی با ظهور هر محقق و فلسفهپژوهی در ایران، کورهراهی بر راههای بیفرجام دیگر افزوده میشود و به بیانی هیچ دیالوگی که بستری فلسفی بیافریند، شکل نمیگیرد.