اساساً نوشتهها و گفتههای فاقد این دو ویژگی، هرچند مملو ازدانش و تجربه و اطلاعات باشند، ارزش علمی ندارند؛ یعنی در واقع تکرار مکررات هستند و نه دانشی بردانش موجود میافزایند(آسیب بنیادی پژوهش) و نه گرهی ازکار فروبسته بشر میگشایند(آسیب کاربردی پژوهش). از اینرو محققان همواره بعد از انتخاب موضوع تحقیق، با روشها، چارچوبها ورهیافتهای متعدد برای انجام پژوهش مواجه اند که انتخاب یکی از آنها ضروری ودرعین حال مشکل و دغدغه آفرین است. این نوشتار ضمن بیان مختصری از روششناسی و رهیافت پستمدرن درعلوم انسانی، به این بحث میپردازد که مواجهه پژوهشگربا رهیافتهای نوین درعلوم سیاسی باید فعال، آگاهانه، گزینشگر و نقاد باشد وبا معیار قراردادن ملزومات واهداف پژوهش ازرهیافتهای گوناگون بهره مند شودکه نام آن را میتوان«رویکرد تلفیقی» نهاد.
رهیافتهای موجود درعلوم انسانی
رهیافتهای حاکم برپژوهشهای علمی، دانسته و ندانسته، تلفیقی از رویکردهای پوزیتویستی، تفسیری وانتقادی است. فارغ ازشاخههای فرعی هریک از این رویکردها اعم از پوزیتویسم منطقی، تجربهگرا، عقلگرای انتقادی، رفتارگرا و کارکردگرای ساختاری تفاوت این رهیافتها در تفاوت پاسخهای آنها به هشت پرسش است: 1 - هدف پژوهش؛ 2 - چیستی واقعیت اجتماعی؛ 3 - سرشت انسان؛ 4 - تفاوت شناخت علمی و فهم متعارف؛ 5 - چیستی نظریه یا فهم مناسب در علوم اجتماعی؛ 6 - چگونگی ارزیابی دادهها؛ 7 - ماهیت دادهها و شواهد؛
8 - ارزشهای مد نظر پژوهشگر و داوری او.
تفاوت روششناسی وروش تحقیق
روششناسی با روش تحقیق متفاوت است.معادل روش تحقیق همان متدولوژی است.فرهنگ اکسفورد دربرابر واژه متدولوژی تعریف زیر را ارائه کرده است که بیشتر معنای شیوه وراه از آن استفاده میشود:
A set methods and principles used to perform a particular activity or procedure, plan of action, way, manner in which one conducts business, technique, systematic arrangement of actions
در حالی که دربرابر واژه approach که معادل فارسی آن رهیافت، نظر کردن، رویکرد، نگرش و معبر است ومعنای روششناسی بیشتر با این واژه منا سبت دارد آورده است:
A way of dealing with sb/sth, a way of doing or thinking about sth such as a problem or a task
گذشته از معادلیابیهای زبانی که بحث ما نیست، درتفاوت روش تحقیق و روششناسی میتوان گفت روش تحقیق مجموعهای از فنون و مهارتهایی است که از طریق آنها میتوان پدیدهها و موضوعات را درحوزههای مختلف علوم پژوهش کرد که درحوزه علوم سیاسی نیز این روش مختصات خود را دارد؛ مانند این که فرضیه میتواند نوعی رابطه علی را بین متغیرهای تابع و مستقل بیان کند یا از نوعی رابطه همبستگی بین متغیرها خبر دهد. درحالی که چیزی که در علوم سیاسی از آن به عنوان روششناسی نام میبریم بیشتر از آن که مهارت و شیوههای گوناگون برای تحقیق یا پژوهش باشد، خبر ازانواع رویکردها ونظرگاهها به پدیدههای سیاسی میدهد که بیشتر با فلسفه مدرن کانتی ارتباط دارد، ازاین رو که قائل به «نمود»های متکثر از «بود» واحد است.
در سیاست نیز روششناسی، این تفاوتها را آشکار میکند و به محققان در شناخت بهتر و دقیقتر و جامعتر پدیدههای سیاسی یاری میرساند. از اینرو روششناسی درعلوم سیاسی بیشتر بحثی معرفتشناختی است. از اینرو شاید مناسب باشد که به جای واژه «رویکرد» یا approach واژه «مکتب» یا school را برای روششناسی به کار بریم. در واقع وقتی از طرح تحقیق، برنامهریزی تحقیق، فرایند تحقیق، متغیرها، فرضیه، تعاریف مفهومی وعملیاتی، جمع آوری اطلاعات، اندازهگیری اطلاعات اعم ازاسمی، رتبهای، فاصلهای و نسبی، نمونهگیری و... سخن میگوییم درباره روش تحقیق سخن میگوییم. ولی وقتی سخن از رویکردهای پوزیتیویستی، هنجاری، نهادی، رفتارگرایی، فمینیستی و تجزیه و تحلیل گفتمان وانتخاب عقلایی سخن میگوییم، از رهیافت یا مکاتب درعلوم سیاسی سخن میگوییم و عدم تمایز بین این دو ساحت موجب آشفتگیهای ذهنی وعملی خواهد شد.
از اینرو در هر رهیافت ممکن است روشهای متفاوتی وجود داشته باشد. نسبت رهیافت و روش همانند نسبت دیدگاه وابزار است. به عنوان مثال روش تاریخی درعلوم سیاسی یعنی مراجعه به متون و اسناد تاریخی و تجزیه و تحلیل رفتارها و روابط و مواضع برای شناخت واقعیت سیاسی در آن دوره و تأثیر آن بر تحولات بعدی. ولی در رهیافتهای تاریخی مباحث دیگری مطرح است. برخی رهیافت تاریخی را به معنای شناخت اندیشه درشرایط زمانی ومکانی خودش میدانند، نه مطالعه مفاهیم درطول تاریخ. «مکاینتایر» مخالف سیر خطی اندیشه است.او قائل به سنن فکری است که به موازات هم پیش میرود. رهیافت جامعهشناسی قائل به نوعی جبر است که همان تأثیر جامعه بر اندیشه است.
رهیافت اقتصادی میگوید اندیشه سیاسی چیزی جز بازتاب مسائل اقتصادی نیست. اثباتگرایی ویتگنشتاین معتقد است گزارههای فلسفی به نامها تحلیل و تحویل میشود. این نامها اجزای بنیادیای هستندکه ما به ازای خارجی دارند. اگر چیزی بخواهد معنادار باشد یا باید قراردادی باشد یا ما به ازای خارجی داشته باشد و هرچه غیر از این دو باشد بی معنا و توتولوژیک است. پس میتوان گفت روششناسی نشانگر شیوه خاصی از نگریستن، سازمان دادن و شکل بخشیدن به تحقیق است.
رهیافتهای موجود در علوم سیاسی که هر محقق در پژوهش و تجزیه و تحلیل خود از پدیدههای سیاسی به آنها نیازمند است عبارتند از: 1 - پوزیتیویسم، 2 - رفتارگرایی؛ 3- ساختـــــــارگـــرایی؛ 4-کارکردگرایی؛
5 - عقلگرای انتقادی یا مکتب فرانکفورت؛ 6 - هرمنـوتیـــک؛ 7 - پدیـــــدارشناسی؛
8 - تـــــاریخگرایــی؛ 9 - انتـــخاب عقلایی؛
10 - فمیـــنیــستی؛11 - نهادگرایی. البته میتوان تعدادی از این رهیافتها را در ذیل عناوین کلیتری قراردارد؛ مانند این که هرمنوتیک و پدیدارشناسی را میتوان در ذیل عنوان تفسیرگرایی قرارداد و وجوه اشتراک و افتراق آنها را برشمرد. هریک از رهیافتهای مذکور تمایل دارند راههای گوناگون ارزشمندی را برای شناخت جهان معرفی کنند. اینکه با چه معیارهایی میتوان تمایز این رویکردها را درعلوم سیاسی شناخت و بیان کرد، محل بحثهای گسترده در روششناسی است.
مدعیات پستمدرنیسم
اصطلاح «پستمدرن» درحوزههای فکری وفرهنگی گوناگون به کار میرود ومتفکران و نویسندگان و فیلسوفان متعددی زیر چتر این اصطلاح قراردارند؛ مانند ژان فرانسوا لیوتار نویسنده کتاب معروف «وضعیت پستمدرن»، میشل فوکو، ژان بودریا، ژاک دریدا وریچارد رورتی. در واقع پستمدرنیزم بیانگر فضایی فرهنگی و فکری است با درون مایهها، مشغلهها و پیش انگاشتهای فلسفی ویژهای که بیگمان با فضای فرهنگی و فکری گذشته متفاوت است(1). ازجمله جریانهای فلسفی عمدهای که دررواج اندیشه پستمدرن درنیمه دوم قرن بیستم موثر بوده است، نیچه، فلسفه هرمنوتیکهایدگر، نقد آدورنو و هوکهایمراز عقل ابزاری و اندیشه روشنگری، نظریه ویتگنشتاین درباره بازیهای زبانی و شکلهای زندگی وابسته به آنها و نظریه تامس کوهن درباره تحول و تاریخ علم و الگوهای علمی است.
همترین مدعیات نظریهای مذکور به طور بسیار خلاصه چنین است:
- هر تعبیری از جامعه بخردانه ناگزیر به جامعهای توتالیتر منتهی میشود که درآن جایی برای آزادی و فردیت و خلاقیت نیست. از اینرو پستمدرنها نقد مارکس از سرمایهداری را نیز نارسا میدانند؛ زیرا متکی به منطق عقل ابزاری حاکم برجامعه سرمایهداری است. به نظر نیچه عقل نمیتواند جای نیروی یگانگی بخش سنت و مذهب را بگیرد و میان انگیزها و نیتهای متضاد افراد هماهنگی ایجاد کند. عقل به راستی نقابی است برچهره خواست قدرت. خواست قدرت در لباس عقل توهمهایی مانند نظریههای علمی و ارزشهای جهانگیر اخلاقی را پدید میآورد.
- نقد علم: دردنیای جدید علم برای تفسیرنهایی و کلی جهان جای مذهب را گرفته است، ولی تفسیر علمی چون زندگی را از معنا تهی میکند و ارزشها را توجیه ناپذیرمی سازد، موجب حاکمیت نهیلیسم میشود. درواقع از نظر نیچه علم ومذهب هردواسطوره اند، ولی روشنگری یکی یعنی علم را بردیگری یعنی مذهب ترجیح داده است.
- نفی روایتهای کلان: جهان در تمامیتش قابل شناخت و ارزیابی نیست و هیچ روایتی یا چشماندازی نمیتواند مدعی اعتبار نهایی شود پس باید تنوع روایتها را پذیرفت و توهم شناخت واقعیت عینی را کنار گذاشت.
- رد جهانگستری اصول و ارزشها: متفکران پستمدرن معتقدند عقل ذاتا مدعی جهانگستری و فراگیری است و مطلق باوری را رشد میدهد و جامعه را همچون کلیتی یگانه میداند و پلورالیسم را نادیده میگیرد و تفاوتها و جلوههای گوناگون فرهنگ را از بین میبرد. در مقابل، پستمدرنها میگویند شناخت کلیت ساختار اجتماعی نه ممکن است و نه ضروری. این متفکران برمحلی بودن، نسبی بودن و غیر ضروری بودن حقیقت احکام وتنوع و بسیار گونگی شکلهای زندگی تاکید میکنند. از اینرو آنها عصر حاضر را عصر پایان آرمانشهرها و پایان هرگونه توهم درباره رهایی بشر میدانند؛ زیرا رهایی یک توهم خطرناک است؛ سرنوشت اندیشه وگفتاری که پیش انگاشت آن مفاهیمی مانند بشریت یا تاریخ یا رهایی وجز آن باشد توتالیتاریسم است. از این روریشه ترور و خشونت را نه درعمل استالین وپول پوت و صدام بلکه در نظر کانت، هگل و مارکس جستوجو کرد.
رهیافت پستمدرنیسم درعلوم سیاسی
در علوم سیاسی رهیافت پستمدرن برخلاف دیدگاههای سنتی، دیگر نگرشی درباره امور واقع جهان نیست، بلکه نگرشی نسبت به نگرشهای رایج است. درواقع به نگاههایی که به جهان واقع دوخته شده نگاه میکند و نه به خود جهان. پستمدرن ها که گاه از منظر فراساختارگرایی، هرمنوتیک و دیگر مواضع فلسفی ظاهر میشوند، روششناسی پوزیتویستی را مورد انتقادات جدی قرار دادهاندکه مهمترین آن عبارت است از این که علوم اجتماعی اثباتی، برخلاف ادعای خود، وسیله کشف حقیقت نیستند؛ زیرا حقیقتی به این معنا وجود ندارد، بلکه حقیقت درهر زمان محصول روابط قدرت است.
شناخت علمی اصولاً عام و کلی نیست بلکه مقید به متن تاریخی و اجتماعی است. علم هم مانند اقتصاد و دولت و خانواده یکی ازعوامل اعمال سلطه و قدرت است. در نتیجه پستمدرنها «پارادایم»ها را نفی میکنند؛ زیرا در واقع مخالف نظریه عمومی کلی و انتزاعی هستند. پستمدرنها این تصور که انسان و جامعه اموری ثابت و مستمر در هویت و در ساختها و کار ویژهها هستند را نفی میکنند و بر خصلت فراوردگی سرشت و هویت اجتماعی انسان تاکید میکنند و بدین ترتیب پارادیمهای بزرگ نظری در دهه 1980فرو میریزد(2). ازاین روی میتوان کم رونق شدن روشهای تحقیق پوزیتویستی را نیز تحلیل کرد.
به نظر دکتر بشیریه درپی ایجاد بحران درروششناسی و رهیافتهای علوم اجتماعی چهار واکنش درمیان اندیشمندان شکل گرفت: دسته اول کسانی هستند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده وهمان روشهای سنتی اوایل قرن بیستم را اجرا میکنند. دسته دوم، خرد نگریها را به طور کلی کنار گذاشته و تفسیرهای گسترده از تحولات جهانی را برگزیدهاند؛ مانندهانتینگتون، فوکویاما وتافلر. اما دسته سوم به بازاندیشی رابطه میان واقعیتها و نظریهها پرداختهاند به گونهای که در خدمت بهسازی جامعه قرار گیرد. براساس این دیدگاه که برخی آنها را «پستپوزیتیویسم» مینامند، ریشه شناخت و سیاستگذاری را نه درعلم اثباتی و عینی بلکه در تعامل گفتمانی باید جست.
اما دسته چهارم همان پستمدرنها هستند که بر عدم امکان دستیابی به تصویری از جهان براساس معیارهای معتبر تآکید میکنند. در مجموع روششناسی پستمدرنیستی سه داعیه دارد: 1 - انقراض علوم اجتماعی به این معنا که نمایش ادراکی جهان اجتماع به وسیله علوم اجتماعی رایج ممکن نیست؛ 2 - انقراض تجدد؛
3 - انقراض سوژه فردی و بر ساختگی بودن هویتها و هزار پارگی فرد.
نقدهایدگر درکتاب هستی و زمان(1927) از گفتمان فلسفی مدرنیته، بویژه از عقل سوژه محور، ارتباط عمیقی با روششناسی پستمدرن دارد.هایدگر فرض دکارت را مورد نقد قرار میدهد. دکارت بین فاعل شناسا و موضوع شناسایی، تفاوت وجدایی اساسی قائل میشود. دکارت معتقد است جهان، پیکرمادی منفعلی است که انسان بیرون از آن است و وفق علایق خود اشیای منفعل را مورد تأمل و مشاهده و داوری قرار میدهد و نوعی رابطه ابزاری وفن آورانه بین انسان وجهان وجود دارد. مبانی فلسفی روششناسی پوزیتویسم را میتوان در اندیشه دکارت مشاهده کرد، اماهایدگر که تأثیر مهمی بر روششناسی پستمدرن گذاشت، ازموقعیتمندی انسان درجهان دفاع میکند؛ یعنی انسان خود از طریق جهان ودرآن وجود مییابد. انسان از طریق دیگران و در زبان درجهان است.هایدگر میگوید جهان را بشنوید و اقتدارگرایانه به آن نگاه کنید(3).
همانطور که در عبارات مذکور اشاره شد اندیشههای نیچه نیز از محوریترین الهامات تفکر پستمدرن است. ایده افقی بودن اندیشههای نیچه اساساً با هرگونه پارادایمسازی در علوم انسانی ناسازگار است. نیچه، اندیشهها را قیاسناپذیر و تفاوت آنها را ذاتی میداند و دموکراسی و مذهب را از این جهت مورد حمله قرار میدهد که میخواهند با یکسانسازی، تفاوتها را زدوده و تجانس ایجاد کنند. از نظر نیچه ایدئالیسم درصدد است به واقعیات پراکنده واصیل وحدت بخشد؛ همان چیزی که نظریه و قانون در روششناسی دنبال میکنند.
به نظر نیچه وقتی حقیقتی مرکزی برای زندگی فرض شود، آن گاه باید دیگر وجوه زندگی را منکر شد، درحالی که زندگی کلیتی از تفاوتهاست و فروکاهش آن به اصلی واحد خطا و غیر ممکن است.به نظر نیچه زندگی انسان اساساً تقلیلناپذیر و مجموعهای است از تفاوتها. زندگی برحسب هیچ حقیقتنماییای شناختنی نیست، اما فلسفه و علم و دین با تعیین حقیقتی مرکزی، زندگی واقعی را که مشحون از تفاوتهاست انکار میکنند. حتی آن چیزی که اخلاق مداران و دین مداران از آن به عنوان ارزش یاد میکنند ذاتی نیستند، بلکه در بازی نیروها ساخته میشوند و این جهان «اراده معطوف به قدرت» است. درواقع میتوان مواضع اصلی تفکر پستمدرن را به شرح زیر بیان کرد که در روششناسی آن نیز موثر است.
تأکید بربازنمایی ووضع واقعیت به جای حضور یا نمایش واقعیت
از نظرپستمدرنها بازنمایی، حوزه نشانهها و مفاهیم است که در مقابل امکان حضور امر تجربی و عینی قراردارد. از دیدگاه پستمدرن هیچ واقعیتی برای محقق، بلاواسطه حاضر نیست و از زبان و نشانهها قابل جداییناپذیر است. به عبارت دیگر هیچگونه داده عینی شفاف و بلاواسطهای درکار نیست واین دو عامل یعنی زبان و بازنمایی، نمایش عینی واقعیت را ناممکن میسازد. پس همه پژوهشها درواقع درباره پدیدارهاست نه درباره پدیدهها و این پدیده نیزدرمتن زبان وسخن وجود مییابد.
نفی ساختارگرایی و رفتارگرایی
ساختارگرایان در روششناسی تلاش میکنند واقعیتها را از پس ساختارها درک و تحلیل کنند و رفتارگرایان نیز رفتاربازیگران را مبنای درک تحولات قرار میدهند و به سطح بی اعتنا هستند. درحالی که پستمدرنها میگویند در پس سطح هیچ عمق ومتنی درکار نیست.
نفی منطق استقرایی درعلم وپژوهش
همه مکاتب روششناسی از منطق استقرا بهره برداری میکنند و لازمه رشد تفکر را شروع اندیشههای ساده و روشن و جزیی میدانند، درحالی که پستمدرنها هرگونه شفافیت و وحدت معانی و مفاهیم را انکار میکنند. به نظر آنها هرپدیده بافتی است از روابط و هیچ چیز ساده و بلاواسطه و حاضری وجود ندارد و هرمتنی به اشکال مختلف قرائت است و لایههای تو درتو دارد. درحالی که در روششناسی پوزیتویستی زبان روزمره مبهم و ارزش گذارانه است؛ بنابراین باید به جای آن زبانی دقیق و شفاف برای بازنمودن واقعیت خارجی به کار برد و این زبان علمی را هرچه بیشتر از ابهامات زبان روزمره خالی کرد.
یعنی فرض اصلی پوزیتویسم جدایی زندگی از زبان زندگی و یا استقلال واقعیت از زبان است، درحالی که هرمنوتیک به عنوان یک بخش اساسی ازاندیشه پستمدرنیستی جدایی واستقلالی بین زندگی و زبان قائل نیست ومی گوید کردارهای اجتماعی را زبان ما شکل میدهد و زبان نیز درمتن کردارهای اجتماعی شکل و معنا مییابد و زبان از مجرای گوینده سخن میگوید و نه گوینده به واسطه زبان. بنابراین فهم واقعیت اجتماعی مستلزم کشف معانی بین الاذهانی و مشترکی است که واقعیت دربستر آنها شکل میگیرد.
برخلاف روششناسیهای قرن بیستم که بر ضرورت عدم دخالت پیش داوریها و تعصب محقق در پژوهشها تأکید میکنند، درپستمدرنیزم بویژه درهرمنوتیک فلسفی گادامر و پدیدارشناسیهایدگر بر نقش سنت و پیش داوری و تعصب در معرفت و فهم انسانی تأکید بسیار میشود و نقش پیش داوریها در فهم اجتناب ناپذیر انگاشته میشود؛ زیرا اساسا امکان آگاهی در سنت و تاریخ حاصل میشود و چون امکان شناخت سنت و تاریخ به مثابه فاعل شناسا به طور مطلق ممکن نیست، شناخت کامل نیز ممکن نیست؛ یعنی میان سوژه و واقعیت همواره پردههایی از زبان و گفتمان قراردارد و معرفتشناسی با همین پرده زبان گفتمان سر وکار دارد، نه با اگاهی از واقعیت. حال پرسش این است که که چنین نظرگاهی به واقعیتها یعنی روششناسی پستمدرن آیا اساساً قابل تصور است؟ و اگر قابل تصور است به چه کار میآید؟ پاسخ این است که هرچند روششناسی پستمدرن چارچوب ندارد و اساساً چارچوب پذیر نیست، ولی مفید است.
در تجزیه و تحلیلهایی که در پژوهشهای علوم سیاسی به آن نیاز داریم، آموزههای پستمدرنیزم به کار میآید و لایههای پنهانی از حقایق را برای محقق میگشاید. مقولات مهمی مثل زبان، تاریخ، سنت، آگاهی و... که ستون فقرات پیکره پستمدرنیزم را میسازند، نباید در تجزیه و تحلیل وقایع، رفتارها و مواضع و جهتگیریهای مورد مطالعه نادیده انگاشته شود. به دیگر سخن غفلت از این مولفهها پژوهش را از جامعیت، تیز بینی و عمق خالی میکند. درحوزه علوم سیاسی، نظریه دانش و قدرت فوکو راهگشای بسیاری از ابهامات و تیرگیهای ذهنی است؛ چیزی کههابر ماس نیز آن را پذیرفته و معتقد است عقل همواره ریشه در شرایط اجتماعی فرهنگی و تاریخی خاص دارد و با قدرت و علایق انسانی آمیخته است.
پس مقولهها ومعیارهای ارزیابی عقلی درشرایط تاریخی مختلف متفاوتند. از این روبخش مهمی از علوم انسانی جدید توجیه کننده و حتی درخدمت نظم موجود است وچشم برنارساییهای جامعه مدرن بسته است؛ زیرا در واقع حقیقت توسط نخبگان و پژوهشگران کشف نمیشوند؛ یعنی وجود خارجی ندارد که کشف شود، بلکه ساخته یا تولید میشود و هرجامعهای نیز رژیم حقیقتساز خود را دارد که بیانگر رابطه قدرت و دانش است؛ قدرت و سلطهای که معیار عقلی و غیر عقلی را بیان میکند.
از اینرو علوم انسانی و علوم سیاسی نه تنها از درون مجموعه نهادهایی که ساختار کلی شان بیانگر سلسله مراتب قدرت است پدیدآمدهاند، بلکه عملکرد آنها نیز در چارچوب همین سلسله مراتب قدرت است. به همین جهت، قدرت درجامعه مدرن به شکل غیرمستقیم از طریق رابطههای عقلی اعمال میشود. اما تحلیل شکلهای جدید قدرت و سلطه به عنوان موضوع علم سیاست با روشها و چارچوبهای سنتی قابل انجام نیست. از اینرو به نظر میرسد در پژوهشهای علوم سیاسی میتوان تلفیقی ازرویکردهای پژوهشی را به کار گرفت، ولی با آگاهی به نقاط قوت و ضعف هر یک از رویکردها و تناسب انتخاب یک رویکرد با هدف پژوهش یا بخشی ازپژوهش.
از اینرو هنوز هم دریک پژوهش علمی میتوان درجمع آوری دادهها وتکیه بر واقعیتهای بیرونی، رویکرد عینی و واقعگرا داشت واز دستاوردهای پوزیتیویسم بهره گرفت، ولی در تجزیه و تحلیل اطلاعات، ضمن کار آماری و ریاضی، روی دادههای به دست آمده از منظر پستمدرن و رویکردهای زیر مجموعه آن یعنی پدیدارشناسی، هرمنوتیک و... به تحلیل یافتههای تحقیق پرداخت و در ارائه نتیجه و رهنمون رویکرد انتقادی به وضع موجود داشت و ساختارهای موجود را به نقد و بررسی کشاند
پانوشت:
1 - حقیقی، شاهرخ، گذارازمدرنیته (نیچه ؛ فوکو ؛لیوتار؛ دریدا) آگاه، 1379، ص10.
2 - بشیریه، حسین، لیبرالیسم ومحافظه کاری (تاریخ اندیشههای سیاسی قرن بیستم)، نی،1382، ص14.
3 - همان، ص301.