کم‌گفته‌ها و پرشنیده‌ها از حکایت‌های جوانمردی آنقدر زیاد است که در این نوشته تنها می‌توان چند نمونه مشهور اخیر را آورد و تنها به ادای احترام به دیگر مردان و زنانی که حق جوانمردی و نوع‌دوستی را در حق «انسان» به‌جا آورده و از این بابت در پیشگاه خداوند رو سفیدند، قناعت کرد؛

 از سرسلسله جوانمردان عالم، از امیرمومنان علی(ع) و حضرت سیدالشهدا(ع) گرفته تا بزرگ‌مردانی که از حق مظلومی دفاع کرده‌اند؛ از پوریای ولی و جوانمردقصاب تا شهیدان و رزمندگان میهن‌ پاکمان و خانواده‌هایشان... و مادر آق‌کندی که کودک سه‌ساله خود را از دهان گرگ بیرون کشید، پدر دورودی که برای نجات دختر پنج‌ساله‌اش از سیل جان خود را فدا کرد، پرستار آملی که با اهدای کلیه به یکی از بیمارانش شغلش را از دست داد، مادران و پدرانی که سال‌ها از فرزند خود پرستاری کرده‌اند و فرزندانی که جان و جوانی خود را برای زندگی بهتر پدر و مادرشان وقف کرده‌اند و هزاران زمینه ازخودگذشتگی بزرگ و کوچک که حکایت آنها از آگاهی نویسنده این نوشته خارج است اما همه آنها نزد خدا ثبت شده‌اند.

معلم فداکار

بهمن ماه سال 76 بود که بخاری نفتی مدرسه روستای بیجارسر شفت آتش گرفت. شعله بخاری نفتی که حالا جان گرفته بود و تا سقف کلاس زبانه می‌کشید، در هوای سرد زمستان سرکشی می‌کرد. حسن امیدزاده معلم 30دانش‌آموز مدرسه. شعله را که دید بی‌اختیار سوی کلاس دوید. بچه‌ها به سمتش دویدند اما آتش میان او و دانش‌آموزانش جدایی انداخته بود. از میان آتش رد شد و بچه‌ها را از میان شعله‌ها گذراند. آنقدر رفت‌وآمد تا هر 30دانش‌آموز را از مرگ رهاند اما آتش خودش را محاصره کرد. خودش می‌گفت: هرچه سعی کردم، نتوانستم بیرون بیایم و زبانه‌های آتش نیز در حدی بود که تمام بدنم سوخته بود و به‌خاطر سوختگی و درد زیاد نتوانستم از پنجره کلاس بیرون بیایم. پس از سوختگی و آتش‌گرفتن کلاس بود که مسئولان آموزش و پرورش شهرستان، به مدرسه آمدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند. در آن شرایط که دچار سوختگی بسیار شدیدی شده بودم، هیچ‌کس حاضر نبود همراه من در داخل آمبولانس بنشیند، ولی یکی از مسئولان محلی آموزش‌وپرورش این کار را کرد، به‌طوری که تمام اضافه‌های گوشت سوخته من و خون بدنم به لباس‌هایش چسبیده بود. حسن امیدزاده پس از 15سال تحمل درد و رنج ناشی از سوختگی شدید 30تیر 91در بیمارستان درگذشت.

سرباز فداکار

وحید جمشیدی گاهی مرخصی می‌گرفت تا برای دعا و مناجات به مسجد جمکران برود؛ گروهبان یکم بود و سرباز نیروی زمینی ارتش.
26تیرماه سال 90 بود که در مسیر بازگشت از مسجد جمکران، دید که یک خودرو واژگون شده شاید چند دقیقه بعد همه سرنشینان خودرو زنده‌زنده در آتش می‌سوختند. پیاده شد و در تاریکی شب به سمت خودروی واژگون شده دوید. با احتیاط و به ترتیب اضطرار، سرنشینان خودروی واژگون‌شده را بیرون کشید.همه سرنشینان حادثه‌دیده را که به کنار بزرگراه رساند، ناگهان یک خودروی سواری با سرعت معمول بزرگراه برون‌شهری آمد و ندید و وحید را به سوی دیگری پرتاب کرد.

این سرباز فداکار در این حادثه از ناحیه نخاع، مهره‌های گردن و پای چپ دچار شگستگی و مصدومیت شد و در بیمارستان خانواده ارتش بستری شد. یک‌ماه تحمل درد و رنج آسیب‌های یک تصادف مهیب هم باعث نشد که وحید جمشیدی بار دیگر روی پا بایستد، راهی خانه شود و شب دیگری را برای دعا و مناجات به مسجد جمکران برود. او یک‌ماه بحرانی را در بیمارستان سپری کرد و در نهایت در‌ماه مبارک رمضان همان سال مهمان خدا شد.

دهقان فداکار

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه‌های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست‌از کار کشیده بود و به ده خود بازمی‌گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می‌کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می‌کرد نزدیک راه‌آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه‌آهن می‌گذشت تا به خانه‌اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ‌های بسیاری از کوه فروریخت و راه‌آهن را مسدود کرد. ریزعلی می‌دانست که تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آنجا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده‌های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی‌دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر می‌داد.ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می‌رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می‌دادند. از اندیشه حادثه خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست‌و‌جوی چاره‌ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد، ناگهان، چاره‌ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباس‌های خود را از تن درآورد و به چوبدستی خود بست. نفت فانوس را بر لباس‌ها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی درحالی‌که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکان‌های شدید، از حرکت بازایستاد. راننده و مسافران، سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است. 1
اَزبرعلی حاجوی مشهور به ریزعلی خواجوی که متولد 1309 است، در 32سالگی چنین کرده است. او می‌گوید: پس از توقف قطار مردم ناراضی از قطار پیاده شدند و مرا کتک زدند تا اینکه آنها را متوجه خطری که در انتظار آنها بود کردم. پس از آنکه مسافران با چشم خود ریزش کوه را دیدند تشکر و عذرخواهی کردند.
1- حکایت دهقان فداکار در کتاب کلاس سوم ابتدایی

آتش نشان فداکار

خرداد سال 91 یکی از بزرگ‌ترین مراکز خرید قطر در آتش سوخت و 19نفر را قربانی کرد؛ قربانیانی که در میان اسامی اروپایی و آفریقایی آنها، یک نام ایرانی هم به چشم می‌آمد؛ محمود پولادی.
پولادی جوان 26ساله‌ای بود که اصلیتش به شهر دیر بوشهر می‌رسید و در قطر سکونت داشت و در آتش‌نشانی دوحه کار می‌کرد. او در رشته اقتصاد دانشگاه یمن تحصیل می‌کرد و در آستانه ازدواج قرار داشت که همراه با یک آتش‌نشان مراکشی در این حادثه جان خود را از دست داد.

ساعت حوالی 11صبح هشتم خرداد‌ماه بود که صدای زنگ خفیفی در مرکز خرید «ویلاجیو» به گوش رسید؛ صدایی که نه آنقدر بلند بود که به گوش مأموران امنیتی مجتمع برسد و نه آنقدر جدی که مشتری‌هایی که در مجتمع قدم می‌زدند، هشدارهایش را جدی بگیرند اما وقتی دود و آتش سالن‌ها را پر کرد، مردم وحشت‌زده به فضای باز رفتند و به دود سیاهی نگاه کردند که از مهدکودک مرکز خرید بیرون می‌زد.

همه ورودی‌های مهدکودک با دود و آتش مسدود شده بود و این در حالی بود که 13کودک و چهارمربی امکان بیرون آمدن از این فضا را نداشتند. در این شرایط در دسترس‌نبودن نقشه ساختمان، دقایقی آتش‌نشان‌ها را سردرگم کرد. درنهایت وقتی مکان مهدکودک را پیدا کردند که بیشتر بچه‌ها در اثر خفگی از بین رفته بودند. در میان این بچه‌ها سه کودک سه قلوی نیوزلندی همراه با کودکانی از کشورهای اسپانیا، مصر، آفریقای‌جنوبی، آمریکا، فیلیپین، چین و کانادا هم حضور داشتند.
آتش‌نشانان سعی داشتند با حفر سوراخی در سقف، مسیر خروج دود را باز کرده و قربانیان را بیرون بکشند. در همین حال، محمود پولادی، آتش‌نشان ایرانی‌الاصل تیم نجات که وارد ساختمان شده بود توانست 5کودک را زنده به بیرون منتقل کند اما وقتی برای نجات کودکان بعدی به دل دود زد، خودش دچار خفگی شد و جانش را از دست داد.
یک روز بعد، رسانه‌های قطری به پولادی و همکار مراکشی‌اش عنوان «شهید» را دادند و شیخ تمیم بن‌حمد آل‌ثانی، ولیعهد قطر، با حضور در منزل آنها با خانواده‌هایشان ابرازهمدردی کرد.

پلیس فداکار

گروهبان‌یکم نیروی انتظامی، سیدجلال علیزاده، در طول مسیر سفر با قطار از تهران به اهواز، متوجه حضور سارقی در قطار می‌شود؛ بنابراین برای حفظ امنیت مسافران، واگن به واگن سارق را دنبال کرده و هنگامی که مجرم عرصه را بر خود تنگ می‌بیند، فرار را بر قرار ترجیح داده و خود را از قطار به بیرون پرت می‌کند. جلال نیز به‌دنبال سارق به بیرون می‌پرد که متأسفانه تعادل خود را از دست داده و قطار از روی پاهایش رد می‌شود... جلال که‌ زاده یکی از روستا‌های تابع تربت حیدریه است و در زمان حادثه نزدیک به دو‌ماه از ازدواجش می‌گذشت، چند روز پیش از این حادثه همراه همسرش به اهواز نقل مکان کرده بود.