نفیسه مجیدی‌زاده: مثل یک ساختمانِ نیمه‌کاره می‌شوم جمعه‌ها؛ تنها و رها شده و بلاتکلیف. کاری از من برنمی‌آید، سرپناه کسی نیستم و از هر دیوار نیمه کاره‌ام سرما می‌آید تو.

فقط کارم این است که طلوع و غروب را تماشا کنم و ماشین‌هایی را که نمی‌دانم برای چه بیرون آمده‌اند! آیا جمعه برای همه همین‌طور است یا این منم که نیمه کاره‌ام؟

تمام هفته در انتظار این روز تعطیل نبودم؟ پس چرا از رسیدنش دلم می‌گیرد؟ چرا این ساختمان نیمه‌کاره را نمی‌سازم جمعه‌ها؟

یادآوری اول:

وقتی این متن نوشته شد جمعه نبود و با نوشتن آن احساس دل‌تنگی جمعه آمد همراه با صدای...

ساعت 7 صبح

صدای زنگ ساعت نمی‌آید تا نشان بدهد مجبوریم بیدار شویم، مدرسه برویم و به کارهای روزانه بپردازیم. یادم است تمام هفته می‌خواستم صبح را بدون دغدغه‌ی بیدار شدن بخوابم. حالا هی می‌خوابم و هی بیدار می‌شوم. تو به من گفتی طبق عادت جمعه‌ها صبح زود بیدار می‌شوی و از این مسئله خیلی ناراحت بودی. یکی هم گفت که جمعه‌ها با خیال راحت می‌خوابد و ما همه از این وضع راضی بودیم و صبح جمعه گذشت...

یادآوری دوم:

موسیقی‌اش هم مال فرهاد است و اگر جمعه گوش بدهید نفستان بند می‌آید:

توی قاب خیس این پنجره‌ها/ عکسی از جمعه‌ی غمگین می‌بینم/ چه سیاهه به تن‌اش رخت عزا/ تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم...

ظهر

با صبح مخلوط می‌شود و فقط این کار از جمعه برمی‌آید.

نه، جمعه روز بدی نیست، عموجان و دایی‌جان خانه‌ی ما هستند و خیلی خوش می‌گذرد و این حس فقط یکی دو ساعت دوام دارد.

سؤال

اصلاً جمعه، یک سؤال دو گزینه‌ای است، یکی را انتخاب کنیم:

اول: جمعه می‌تواند هر طوری که خودت بخواهی بگذرد، البته با توجه به در نظر گرفتن شرایط!

دوم: جمعه هر طور تو بخواهی نمی‌گذرد، آن‌طور که خودش بخواهد می‌گذرد و در همه‌ی زمان‌ها تکراری و غمگین است.

کسانی که گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنند، مثل من هر سال، 52 روز از عمر گران‌قیمت را به این حس‌های غمگین می‌گذرانند! البته من و آن‌ها می‌توانیم با کسانی که گزینه‌ی اول را انتخاب کرده‌اند همراه شویم و رنگی به جمعه‌ها بدهیم.

 باربد، 16 ساله: همین هفته‌ی قبل مجبور شدم برای 10 دقیقه از خانه بیرون بروم جمعه‌ی سردِ تعطیل، باد سرد سرد در کوچه می‌پیچید و مرا همراهی می‌کرد تا غم‌ها‌یی که نداشتم متولد شوند، هر مسئله‌ی ساده‌ای را به یاد می‌آوردم و برای خودم غم می‌ساختم جمعه‌ها خیابان را دوست ندارم.

هستی، 16 ساله: غروب جمعه هیچ کاری برای رفع دلتنگی نمی‌کنم، چون در این صورت هی وضع بدتر می‌شود. مثل آدمی که در باتلاق افتاده با هر تکان بیش‌تر فرو می‌روم باید تکان نخورم.

فاطمه، 17 ساله: جمعه کلاس می‌روم تا برای کنکور آماده شوم، برای من روز تست زدن است.

مریم، 16 ساله: جمعه غروب می‌روم مسجد نزدیک خانه‌مان، باور کنید اثر شگفت‌انگیزی دارد.

محمدرضا، 15 ساله: تا یادم می‌آید این غروب‌ها غمگین بودند، حتی وقتی خیلی کوچک بودم. هر غروب جمعه که مهمان‌ها می‌رفتند یا از مهمانی می‌آمدیم دلم می‌گرفت. آن روزها ما جمعه یا مهمان داشتیم یا مهمانی بودیم، یادش به‌خیر...

عصر

آه... یک آه بلند به جای همه برای این لحظه می‌کشم. این دیگر از ما برنمی‌آید. از هیچ کسی ساخته نیست که این لحظه را از غم دربیاورد. این روز برای هر کسی یک جور گذشته است. خرید، فوتبال و استادیوم، سینما یا مهمانی، تلویزیون یا بهشت زهرا و... هرکسی برنامه‌ای داشته، جمعه روز کارهایی است که در هفته فرصتی برای انجامش نیست. روز خواب و روز در کنار هم بودن، پس چرا این همه دلتنگ؟ جمعه طعم گسی دارد و من این مزه را دوست ندارم!

شب

اما همه‌ی این‌ها تا غروب تمام می‌شود. شب که می‌رسد تمام می‌شوند. دل‌تنگی‌های جمعه را طاقت بیاور تا غروب بگذرد. کسی هست که در جمعه دل‌تنگ نباشد؟ خوش به حالش. اگر هست برای ما راز دل‌تنگ نبودن جمعه‌هایش را بنویسد لطفاً!

آخر

از وقتی جمعه را شناخته‌ام دیگر از بی‌حوصلگی حرف نمی‌زنم. جمعه کارگر مهاجری است که در ساختمان نیمه‌کاره‌ای زندگی می‌کند. گاهی غروب‌های جمعه، از پشت پنجره خیابان را نگاه می‌کنم و او را می‌بینم که از خانه‌ی کوچک محقری که کنار حیاط ساختمان نیمه‌کاره، ساخته‌اند بیرون می‌آید و خیابان خالی را نگاه می‌کند و برمی‌گردد به خانه‌اش که نه دائمی است، نه تلویزیون دارد و نه هم‌خانه ای که با او حرفی بزند و...

به خانه برمی‌گردم و کنار خانواده احساس آرامش می‌کنم در حالی که برای همه‌ی آدم‌های مثل جمعه غمگینم.

منبع: همشهری آنلاین