تاریخ انتشار: ۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۸

داستان> مریم کوچکى: در اتاقم را که باز کردم، یاد یک فیلم افتادم که الآن حوصله‌ی تعریف کردنش را ندارم. مثل قطره‌ی آبی شدم که روی فلز داغی افتاده باشد. کار، کار خود مامان بود! خودش نبود، ولی اتاق من بدبخت را کلی مرتب کرده بود! حالا نمی‌دانستم وسایلم کجا هستند؟

دستکش بوکسم که همیشه گوشه‌ی اتاق بود و می شد زود از آن گوشه برش دارم و بروم باشگاه، دیگر آن گوشه نبود.

توی کمد را گشتم. چمدان لباس‌ها را انداختم روی زمین. گوشه‌ی کمد، توی قفسه‌های پایین؛ هیچ جا نبود.

به مامان زنگ زدم. صدای آهنگ گوشی‌اش از آشپزخانه  آمد. یا گوشی‌اش  را نبرده بود یا یادش رفته بود که ببرد. به مهرداد قول داده بودم ساعت چهار جلوی در باشگاه باشم. مامان نباید بدون اجازه‌ی من  همه‌چیز را به هم می‌ریخت و به اصطلاح خودش اتاق را مرتب می‌کرد .کلافه بودم. نزدیک ساعت  پنج آمد. دستکش‌ها توی ماشین لباسشویی بود.

چه عالی کار می‌کرد. خاموشش کردم. صدای آهنگ موبایلم می‌آمد. قطع شد. صدایش از کجا می‌آمد نمی‌دانستم. گوشی تلفن را برداشتم شماره موبایلم را گرفتم. رفتم توی اتاقم. آهنگ از جایی پخش می‌شد که نمی‌دانستم کجا بود؟ لباس‌ها را از روی تخت ریختم پایین. پشت کامپیوتر را نگاه کردم. کشوی میزکامپیوتر را بیرون کشیدم،  آن تو هم  نبود. صدای آهنگ  قطع شد. به مامان گفتم شماره‌ام را دوباره بگیرد.

چشم‌هایم را بستم. فقط حس شنوایی باید کار می‌کرد. صدا از طرف قفسه‌ی کتاب‌ها بود. کتاب‌ها را کنار زدم. یکی‌شان افتاد پایین. موبایلم توی بشقاب روی پوست سیب ها بود. به مامان گفتم گوشی تلفن را بگذارد سر جایش. سروش بود. دوبار زنگ زده بود. مامان آمد جلوی در اتاقم :«کامران! جنگ جهانی سوم شده پسرم؟! فقط به اتاق تو رسیده یا از این‌جا شروع شده؟»

به سروش زنگ زدم. اشاره کردم برود بیرون و در را هم ببندد. در را محکم زد به هم  و رفت. از سروش پرسیدم: «پسر چند خریدیش؟ می‌شه یکی دو روز دستم باشه؟ چه عالیه  اگر شد منم بخرم، حافظه‌ش چه‌قدره؟»

کوله‌ام را انداختم کنار میز تلویزیون. برای خودم ناهار کشیدم. مامان ظرف‌ها را می‌شست. بشقابم را بردم توی اتاقم. کامپیوتر را روشن کردم. نفهمیدم کی آمد تو.

-کامران شب مهمون داریم اتاقت‌رو یه کم مرتب کن!

یکی از رشته‌های ماکارونی افتاد روی فرش . صدای آهنگ را بلند کردم.

- ای بابا! مامان مگر می‌خوان بیان این‌جا بشینن؟ این جا اتاق منه، بذارید توش راحت باشم! اصلاَ درو باز نمی‌کنم که ببینن آبروتون بره!

چندتا از بلوزها و یکی از شلوارهایم  را با چندتا بشقاب از روی قفسه‌ی کتاب‌ها برداشت که ببرد بشورد. گفتم: «نه اون چهار خونه رو نبر، می‌خوام بپوشمش!»

-آقا کامران این‌جا مهمونی نمی‌دم ولی نمی‌گن چه مادری داره، چه شلخته‌اس، به بچه‌ش...

بشقاب خالی را دادم دستش: «مامان تو رو خدا گیر نده، برو برام پرش کن!»

از روی صفحه کلید، ام.پی5 را برداشت!

- مال خودته؟ تازه خریدی؟

 از دستش گرفتمش!

 - نه مال سروشه. خیلی عالیه. مامان پول نمی‌دی منم بخرم؟!

***

پویا بلند شد و گفت: «اه اه! چرا این‌جا خیسه! چی ریخته؟»

اسکیت‌ها را نشانش دادم: «ولش کن، فکر کنم نوشابه ریخته! حالا خریداری یا نه؟»

پرسید اجازه هست؟ و چند تا سی‌دی و کتانی و بلوزم را از روی تخت  برداشت گذاشت روی زمین و نشست.

دوباره پرسیدم: «خریداری یا نه؟ چندتا مشتری پر و پا قرص پاش نشسته اگه  نمی‌خوای زودتر بگو. به جان خودت اصل اصله! فقط یکی دوبار باهاشون تا سر خیابون رفتم.»

اسکیت‌ها را پوشید. به سختی بلند شد. دستش را گرفت به قفسه‌ی کتاب‌ها. پرسیدم: «اصلاً بلدی یا نه!» جواب نداد.

از جلوی پایش کتانی  و کوله‌ام را برداشتم. چند قدم رفت و دستش را گرفت به میز کامپیوتر. تا  دستش را جدا کرد خورد زمین. افتاد روی صندلی و صندلی افتاد کف اتاق روی لباس‌ها و کوله‌ام.  بلند شد. دردش گرفته بود.دستش را دوباره گرفت به لبه‌‌ی میز کامپیوتر . چرخ‌ها راه افتادند. دستش کشیده شد و همه‌چیز به هم ریخت و  دوباره زمین خورد . بلند شد، ولی دوباره پهن شد کف اتاق. گفت: «پسر چه اتاقی داری، به خدا اگه مامان من باشه!»

جواب دادم: «بابا، پویا به اسکیتا بچسب، چه کار به اتاق داری؟ خریداری یا نه؟ به خدا پول لازم دارم.»

***

مامان بیدارم کرد. «بلند شو! چه‌قدر می‌خوابی. موبایلت سوخت از بس زنگ زد و بیدار نشدی.»

سروش بود. چهار بار زنگ زده بود و دو پیامک داده بود. می‌خواست بیاید دنبال ام.پی5 اش، نوشته بود احتیاجش دارد.

بلند شدم. نوشته بود: «یک ساعت دیگه می‌‌آم می‌گیرمش.» اصلاً یادم نبود ام.پی5 اش را کجا گذاشته‌ام‌. حوصله‌ی گشتن نداشتم. کاش منصرف می‌شد. توی ذهنم دانلود کردم که ام.پی5اش  را  کجا گذاشته‌ام. مامان که آن‌روز آمد، روی  میز کامپیوترم بود که پرسید تازه خریده‌ام یا..... روی میز کامپیوتر چند تا سی‌دی و چند تا خرت‌و‌پرت دیگر بود. پویا حسابی همه‌چیز را به هم‌ریخته بود. نصف وسایل روی میز را هم ریخته بود روی زمین . از ام.پی5 خبری نبود که نبود. روی قفسه‌ی کتاب‌ها را نگاه کردم. مامان آمد کمک.

سروش دوباره پیامک داد. مامان زیر تخت را نگاه کرد. خوشخواب را بلند کردم و زیرش را گشتم. انگار آب شده و رفته بود توی زمین. شاید توی کشوها یا کمد لباس‌ها  بود یا ... یک لحظه نشستم. باید فکرم را متمرکز می‌کردم. یعنی کجا گذاشته بودمش. بدبختی، بزرگ هم نبود که به راحتی دیده شود. پشت میز کامپیوتر را نگاه کردم. روی قفسه‌ی کتاب‌ها، لا‌به‌لای کتاب‌ها... توی سبد وسایل ورزشی‌ام هم، نبود که نبود. دوباره  لباس‌های زیر میز کامپیوترم را بلند کردم. تکان‌تکانشان دادم. چیزی افتاد روی فرش کنار صندلی.  ام.پی5 سروش بود .صفحه‌اش چند تا ترک بزرگ برداشته بود. انگار روی آن  را با هاون یا گوشت‌کوب ، ضربه زده باشی! گیج شدم. مامان که روی تخت را مرتب می‌کرد نگاهم کرد، پرسید: «چی شده؟ پیدا شد؟» 

حرفی نزدم. ام.پی5 شکسته را  نشانش دادم. حتماَ  پویا با چرخ‌های اسکیت از رویش رد شده بود، شاید هم خودم .... زنگ زدند. حتماً  سروش آمده بود!

 

تصویرگرى: ناهید لشگرى‌فرهادى

منبع: همشهری آنلاین