تاریخ انتشار: ۲۲ تیر ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۸

داستان> از شدت درد آرام و قرار نداشتم. از صبح که بیدار شدم، دلم درد می‌کرد. احتمالاً به‌خاطر غذای دیشب بود. خواهرزاده‌ی یکی از دوستانم دنیا آمده بود و دعوتمان کرد رستوران. من هم تا می‌توانستم خوردم. عوضش حالا تمام خوش‌گذرانی‌های دیشب مثل ملخ از دهانم بیرون می‌آمد.

مامان و بابا و داداش کوچکم رفته بودند سفر. باهاشان نرفتم. می‌خواستم یک هفته‌ای از دست داداش فسقلی‌ام آسایش داشته باشم، ولی کاش می‌رفتم. مادرجان کجایی ببینی پسر قندعسلت مثل یخ آب می‌شود؟ به یکی از رفقا زنگ زدم و آدرس این دکتر را گرفتم. یک ساعت و نیم است که من را علاف خودش کرده. با این‌که زودتر از همه آمده بودم، منشی نمی‌گذاشت توی اتاق دکتر بروم. می‌گفت‌: «بعضی‌ها تلفنی وقت گرفتن.» توی دلم گفتم: «اگه خیلی زرنگن، باید مثل من اول صبح حضوری بیان نوبت بگیرن.» 

دیگر تحمل نداشتم. انگار آهن بزرگی توی دلم بود و چند کارگر مدام این آهن را این ور و آن ور می‌بردند. چندبار خواستم یواشکی به اتاق دکتر بروم، اما منشی از من باهوش‌تر بود.

-تو اتاق دکتر حلوا خیرات می‌کنن که هرکی می‌ره یه ساعت طول می‌کشه بیاد بیرون؟

منشی اصلاً اعتنایی نکرد. لحظه‌ها را می‌شمردم. نفس عمیق می‌کشیدم، قدم می‌زدم، به چیزهای خنده‌دار فکر می‌کردم تا از درد اشکم در نیاید.  بالأخره منشی گفت: «آقای زمانی بفرمایین داخل.» دلم برای بقیه‌ی بیمارها می‌سوخت. تصمیم گرفته بودم حالا حالاها از اتاقِ دکتر بیرون نیایم تا انتقام بگیرم.

«حسابی حالت بده.» حتماً از قیافه‌ام فهمیده بود.

- دکتر، خدا نکنه قحطی بشه. دل‌درد دارم در حد المپیک،‌ حالت تهوع در حد لالیگا، احتمالاً فشارم هم در حد بوندس‌لیگا پایینه. 

- حتماً مغزت هم تکان خورده در حد لیگ برترِ خودمون! پسر جون، هیچ می‌دونی کجا اومدی؟ من روان‌پزشکم. می‌خوای یه متخصص بهت معرفی‌ کنم؟

دنیا دور سرم چرخید. اصلاً دردم را فراموش کردم. «خدا خیرتون بده، دوستِ من خودش مشکل روانی داره، فکر کرده منم مثل خودش دیوونه‌م. من‌رو پیشِ شما فرستاده. شما دیگه ما رو جایی نفرست که ممکنه سر از تیمارستان دربیاریم. لطفاً ویزیتم رو پس بدین. فکر می‌کنم نبات داغ از همه‌ی دکترها بهتر باشه!»

مرضیه کاظم‌پور، 17 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌‌ی دوچرخه از تهران

 

تصویرگری: الهه علیرضایی

منبع: همشهری آنلاین