منتظر اتوبوس ایستادم. بالأخره یک اتوبوس آمد و عدهای پیاده شدند و چند جا خالی شد. با سرعت نور پریدم و نشستم و از خستگی سرم را به شیشه تکیه دادم و چشمهایم را بستم. خیابان یواش یواش خلوتتر میشد. احساس کردم کسی کنارم نشست. پلکهایم را باز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم. خودش بود...
پیرزنی با روسری سفید گلگلی و مانتوی بلند کرم و عصای چوبی کنارم نشسته بود. آبنباتی از جیبش درآورد و به من داد و گفت: «بیا بچه جون. انگار خسته شدی. لابد گرسنهات هم هست. بیا این آبنبات رو بخور.»
آبنبات را که از دستش گرفتم، مطمئن شدم خودش است. چند ماه پیش عکسش را توی روزنامه دیده بودم. در قسمت گمشدهها. هرچی به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد باید با چه شمارهای تماس میگرفتم. مجبور شدم با موبایلی که یواشکی برده بودم مدرسه به خانه زنگ بزنم. بعد از چند تا بوق بالأخره آبجی کوچیکه گوشی را برداشت و گفت: «مامان خیلی از دستت ناراحته. چرا تا حالا خونه نیومدی؟ کجایی؟»
گفتم: «به مامان بگو زود میآم. نگران نباشه. برو توی اتاقم، زیر میز کامپیوتر، چند تا روزنامه افتاده. سریع گمشدهها رو پیداکن. بدو...»
صداش میاومد. داشت از مامان میپرسید روزنامههای توی اتاقم کجاست. بعد از چندلحظه آمد و گفت: «مامان همهی روزنامهها رو داده به آقاداوود سبزیفروش.»
وای! بدتر از این نمیشد! ماجراجویی جالبی را از دست داده بودم!
به بغل دستم نگاه کردم. پیرزن نبود. رفته بود. از زنی که درست جای او نشسته بود پرسیدم: «این خانوم پیری رو که اینجا نشسته بود ندیدید؟»
زن گفت: «کی؟ الآن 20 دقیقه است که اینجام. پیرزنی ندیدم. آخی! مادربزرگت رو گم کردی؟»
اتوبوس آمد.
سپیده مزینانی از تهران
عکس: افسانه علیرضایی، خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه، رباطکریم