نازنین با دقت چشم به او دوخته بود: «چشم مامان!» هما بعد از چند لحظه رهایش کرد: «بدو بدو بازی کن. دست به چیز خطرناکی نزنیها!» نازنین با کنجکاوی قسمت به قسمت خانهی مادر بزرگ را زیر نظر گرفت. هیچ چیزی توجهش را جلب نکرد. مثل همیشه، به اتاق عمه فرشته رفت. عمه فرشته حمام بود و اتاقش پر از وسایل و شگفتیهای سؤال برانگیز!
انگشتهای کوچکش را روی رو تختی سبز رنگ کشید و نگاهش به میز کنار تخت افتاد. به تلفن همراه جدید فرشته خیره شد و به سمت آن راه افتاد. اما لحظهای بعد به جای تلفن همراه، ورقهی قرص صورتی رنگی را در دست داشت. همیشه عاشق قرصهای رنگی بود، چیزهای جالبی که به نظر مادرش بسیار خطرناک میآمدند.
فریده به هما لبخندی زد و گفت: «زن داداش، نیم ساعتی میشه که از نازی خبری نیست، رفته توی حیاط؟»
«نه،باید همین دور و اطراف باشد.» بعد با صدای بلند صدا زد: «نازنین ...»
لحظهای گذشت و خبری از نازنین نشد. نگرانی به جان هما چنگ انداخت. «نازی کجایی؟...» نگرانیاش هر لحظه بیشتر میشد. به اتاق فرشته که رسید لبخندی از سر آرامش: «اینجا بودی؟ چرا صدات میکردم جواب نمیدادی؟!» و متوجه چیزی در دست نازنین شد. ورقهی قرص را که حالا فقط یک قرص صورتی رنگ در آن باقی مانده بود، از دست نازنین قاپید. رنگ از رخش پرید و آب دهانش خشک شد.
«نازنین از قرصها خوردی؟»
نازنین که انگار متوجه وضعیت نگران کنندهای شده بود، دهانش را محکم بسته بود و کلمهای حرف نمیزد. هما با صدای بلند و لرزان سؤالش را تکرار کرد. اما باز هم پاسخی نشنید. فرهاد، پدر نازنین، دستپاچه وارد اتاق شد. هما به ورقهی خالی قرص اشاره کرد و گفت: «همهی قرصها رو خورده!» فرهاد ملتمسانه به نازنین چشم دوخت: «آره؟»
نازنین چیزی نگفت.
«اون قرصها برای فشار خونند... نباید...» و دیگر چیزی نگفت.
سعی کردند دهانش را باز کنند تا قرصها را قورت ندهد. نازنین هر لحظه دندانها و لبهایش را روی هم فشار میداد و حتی پلک هم نمیزد. مثل مجسمهای بیحرکت ایستاده بود و تلاشهای بقیه بینتیجه بود. اشک در چشمان هما حلقه زد: «آخه مامان جون، تو رو خدا این دهن کوچولوت رو باز کن دیگه!» فریده با مهربانی گفت: «نازنین اگه دهنت رو باز کنی قول میدم هر چی بخوای برات بخرم.» هما تحملش را از دست داد: «نازی اگه دهنت رو باز نکنی، همچین میزنمت که قرصها از دهنت بریزند بیرونها!»
چشمهای درشت نازنین خیس شدند، اما هنوز هم لبهایش را روی هم میفشرد و آن را چیندارتر از قبل میکرد. فرشته بیتاب از صدای خانوادهاش وارد اتاقش شد: «چی
شده؟! ...» فریده قضیه را تعریف کرد و ورقهی خالی قرص را نشانش داد. فرشته به ورقهی قرص نگاهی انداخت و سپس به نازنین خیره شد. پس از چند ثانیه آب دهانش را قورت داد و خندید. میان خنده گفت: «این ورقهی قرص از اول همین یه قرص رو داشت! ...» هما با تعجب نگاهش را از او به فرهاد و سپس به نازنین دوخت. نازنین دهانش راکه تا چند لحظه ی پیش قفل شده بود به آرامی باز کرد: «آاااا ...»
آتوسا یارمحمدی، 17 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهى دوچرخه از کرج
تصویرگرى: الهه صابر، خبرنگار جوان هفتهنامهى دوچرخه از تهران
درس خواندی؟
مریم سرفه میکرد. وارد مدرسه که شدیم روی نیمکت نشست. درحال نگاه کردن به بچهها از مریم پرسیدم: «درس خوندی؟» مریم نگاهی به من کرد و گفت: «این همه درس میخونم، از من نمیپرسه. حالا این دفعه که نخوندم...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «اگه پرسید چی؟» مریم با بیحوصلگی جواب داد: «اگه نپرسید چی؟» و بعد آرام سرفه کرد. سر کلاس هیچکس حرف نمیزد. از چهرهی خانم قهرمانلو مشخص بود که امروز عصبانی است. دفتر نمرهاش را باز کرد و رو به بچهها گفت: «میخوام درس بپرسم.» صورت مریم مثل گچ سفید شد. دستش میلرزید. خانم سرش را بالا گرفت تا یک نفر را صدا کند که ناگهان مریم از جا پرید و گفت: «خانم اجازه میشه بریم بیرون؟ حالمون بده.» خانم قهرمانلو گفت: «برو زود بیا.» تا مریم در را باز کرد، خانم قهرمانلو گفت: «وقتی برگشتی ازت درس
میپرسم.»
سمانه معصومیپور، 15 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهى دوچرخه از تهران
یادداشت
این داستان روایت یک اتفاق دلهرهآور است که البته از یک جور بیخیالی بامزه شروع میشود. تضاد احساسات مریم در اول و آخر داستان طنزی ایجاد کرده که نقطهی مثبت داستان است و امکان همذات پنداری به خواننده میدهد.
اما در چنین داستان کوتاهی، بهتر است از جملههایی که چیزی به روایت اضافه نمیکنند بپرهیزیم. مثلاً سرفه کردن مریم که در دو جای داستان آمده، هیچ کمکی به پیشبرد یا فضاسازی داستان نکرده است. دیگر اینکه بهتر است برای بیان حالات شخصیتها از توصیفات بکرتری استفاده کنیم. سفید شدن صورت مثل گچ و لرزیدن دست برای نشان دادن ترس و دلهره، خیلی تکراری است.