مادر با دلسوزی گفت: «من خودم میبینمش که هر روز از اینجا رد میشه. نمیشه که بی خبر بره.»
«نکنه دیگه ما رو دوست نداره؟»
خندهام گرفته بود. از طرفی هم کنجکاو بودم بدانم خواهر من از ظهر تا حالا منتظر چیست.
«تو یه صدایی نشنیدی؟ کسی رو ندیدی؟»
سرم را بالا گرفتم و گفتم: «صدا که زیاده، ولی منظورت از کسی کیه؟»
هستی گفت: «صدایی مثل زنگوله و یه پیرمرد که هر روز میبینمش که از این جا رد میشه.»
چشمهایم گرد شد: «نکنه منتظر یه گله گوسفندی؟ تا الآنم هزار نفر از اینجا رد شدن. نکنه آقای کاظمی رو میگی؟»
هستی اخم کرد و رفت. من هم به مجله خواندنم ادامه دادم. چند دقیقه بعد صدای بوقی از ته خیابان شنیدم. مردی فریاد زد: «بستنی، آی بستنی...» در حالیکه زنگولههای آویزان به دوچرخهاش صدا میکرد. هستی با خوشحالی از خانه بیرون رفت و به سمت پیرمرد بستنیفروش دوید. چند لحظه بعد، دور دوچرخه پر از بچههای قدونیمقد شد، با دستهایی پر از بستنیهای رنگارنگ. مادر با لبخند نگاه میکرد و من با دهان نیمهباز.
پریسا قصری، 17 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگرى: طوبى خارستانى، 16 ساله،خبرنگار افتخارى از تهران
راه خوشحال کردن
مادر آرمین در ورودی ساختمان را باز کرد.
آرمین که میدانست مادرش خسته است، دنبال راهی میگشت تا از خستگیاش کم کند. بعد از در ورودی باید از چند پله بالا میرفتند تا حیاط را پشت سر بگذارند و به راه پلهی ساختمان برسند. کنار پلهها سطح شیبداری قرار داشت.
آرمین به سمتش دوید و سعی کرد از آن بالا برود، اما نتوانست. برگشت و با تمام قوا خودش را به بالای سکو رساند. با غرور به مادرش نگاه کرد که از پلهها بالا میرفت و پشتش به او بود.
آرمین پایین آمد و مادرش را صدا زد. میخواست مادرش بالا رفتن او را ببینید. همهی سعیاش را کرد و دوباره خودش را بالای سکو رساند. از خوشحالی گرمای تابستان را فراموش کرده بود. به مادرش نگاه کرد تا شادمانی او را هم ببیند، اما ذهن پرمشغلهی مادر درگیرتر از این بود که کار آرمین را درک کند.
پسربچهی شش ساله فکر کرد که مادرش حواسش نبوده. از سکو پایین رفت، مادرش را صدا زد و دوباره از سکو بالا رفت. مادرش دیگر تحمل نداشت. وسایلی را که دستش بود روی زمین گذاشت و به طرف پسربچه دوید. دستش را محکم گرفت و از سکو پایین آورد.
مادر عصبانی و آرمین به طرف خانهشان رفتند و آرمین کودک میخواست مادرش را خوشحال کند.
امیرحسین شریفی جبلی از کرج