تاریخ انتشار: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۰۷:۲۰

سعید جعفریان - احمد فرهنگ‌نیا: می‌گویند جشنواره فیلم کن بزرگ‌ترین رویداد هنری هر سال است؛ هرچند که فقط و فقط این سینماست که 10 روز داغ و نفس‌گیر جشنواره را پر از شعبده‌بازی می‌کند.

اما باید حق داد چرا که باقی هنرها نه برش سینما را دارند و نه به اندازه این خواهر هفتمی خاطرخواه دارند؛

پس وقتی توی اردیبهشت هر سال بزرگ‌ترین کارگردان‌ها، بازیگران و در حالت کلی رویابین‌ها روی فرش قرمز کن «کت واک» می‌روند، باید قبول کرد که چشم‌ها فقط این ساحل گرم و پرنخل جنوب فرانسه را نشانه بروند و گوش‌ها پر از جاروجنجال و هیاهو شود،حتی اگر خیلی وقت‌ها پشت این هیاهو  بیشتر از یک چیز توخالی  نباشد.

این شد که ما هم وارد این هیاهو شدیم تا  ماهی خودمان را صید کنیم و آتش‌بازی‌اش را- هرچند از دور- تماشا کنیم. از همان اول تصمیم گرفتیم نگاهمان به این قصه بزرگ کمی متفاوت‌تر باشد. پس رفتیم سراغ کارگردان‌ها و دست‌اندرکارهایی که خودشان در سال‌های قبل، قاتی‌ هیاهوی جشنواره بوده‌اند و از نزدیک هوای شرجی کن را توی شش‌هایشان حبس کرده‌اند.

رفتیم سراغ مجید مجیدی، کیانوش عیاری، ابوالفضل جلیلی، نیکی کریمی، رخشان بنی‌اعتماد و خیلی‌های دیگر؛ همان‌هایی که از نزدیک، فرش قرمز را یک زمانی زیر پایشان لمس کرده‌اند .

از آنها خواستیم همه آن چیزی که از آن هیاهوی بزرگ دیده‌اند و ما ندیده‌ایم را با ما قسمت کنند و برایمان درباره روزهای کن یادداشت بنویسند؛ اما کارگردان‌ها را که می‌دانید، همیشه خدا سرشان شلوغ است و حتی وقتی که صبح از خواب بلند می‌شوند خسته هستند.

اصلا به قول کیانوش عیاری مهربان، پشت دیوار کمین کرده‌اند که لحظه‌ها را شکار کنند.
چند نفری هم بدقولی کردند و خلاصه نتیجه‌اش همینی شد که در این صفحات می‌بینید. چیزهای ناگفته بماند برای سال‌های بعد و کن‌های بعد.

دوراهی عجیب کن
سیف الله صمدیان: کن (Cannes)، شهر ساحلی کوچکی است با بلوار معروف «کورازت» در نزدیکی شهر نیس در جنوب فرانسه و هیچ ربطی به شهر «کان» (در نزدیکی پاریس) ندارد و عجیب اینکه ما سال‌های سال می‌خواندیم و می‌شنیدیم فستیوال کان! حتی در مجلات تخصصی سینما.

 در کنار ساحل شنی و دریای پر از قایق‌های تفریحی و مجلل، «فرش قرمز» اصلی‌ترین سمبل کن است؛ فرشی که در عرض 12 روز جشنواره، چندین بار تعویض می‌شود و از نو روی پله‌های ورودی سالن نمایش «لومیو» گسترده می‌شود. لومیو سالنی است با گنجایش بیش از 2500 نفر و نمایش فیلم از ساعت 8 صبح تا 12شب.

 «پاپیون»: زدن یا نزدن مسئله این است. آن هم برای ایرانی جماعت حاضر در کن. یکی از قوانین لایتغیر در کن، اجبار در پوشیدن لباس رسمی در سالن‌های عصر و شب است؛ یعنی ملبس بودن آقایان به کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و صد البته پاپیون. جالب اینکه کلیه عکاسان و فیلم‌برداران شبکه‌های تلویزیونی در تمام ساعات روز و شب پاپیونیزه و مشکینه‌پوش هستند!

یادم می‌آید در مراسم پایانی جشنواره سال2000 که بهمن قبادی برای فیلم «زمانی برای مستی اسب‌ها» و حسن یکتاپناه برای فیلم «جمعه» برنده جایزه باارزش «دوربین طلایی» شدند، به علت نزدن پاپیون، اجازه ورود به سالن اصلی را نداشتند. ولی با ابتکار و ترفند ایرانی فاطمه معتمدآریا، موفق به حل مشکل شدند.

بدین صورت که فاطمه خانم معتمدآریا با کمک جوراب مشکی زنانه که از دوستانش تهیه کرد، پاپیونی مشابه اصل درست کرد و مشکل بهمن قبادی، حسن یکتاپناه و دو سه نفر دیگر حل شد!

 تیزر حدودا یک دقیقه‌ای جشنواره با آن موسیقی سحرآمیزش، حتی با تکرار شدن‌های ناگزیرش در ابتدای نمایش هر فیلم، ذره‌ای از تازگی و زیبایی‌اش کاسته نمی‌شود؛ دوربین از پله‌هایی در زیر دریا می‌گذرد و بر سطح آب می‌رسد و باز از پله‌هایی رو به آسمان بالا می‌رود.

بالا بالا تا آنجا که کهکشانی از ستاره‌ها را می‌بینی و نخل طلایی کن که از آخرین پله خود را می‌کند و روبه‌روی چشم تو می‌ایستد بر زمینه تیره شب و کهکشان پرستاره و من این معجزه کوچک جشنواره کن را بسیار دوست دارم، معجزه‌ای که در فاصله بهت‌انگیز دریا و آسمان اتفاق می‌افتد.

 کن همه سینما را در مشت خود دارد؛ فیلم‌های ریز و درشت، سیاه و سفید، تلخ و شیرین، اخلاقی و ضداخلاقی، هنری خالص و تجاری خالص، تجاری – هنری و هنری – تجاری. از فیلمسازان ریز و درشت؛ از جوانان جویای نام گرفته تا پیرانی که هوای جوانی در ریه‌هایشان دوانده‌اند.

سینماگرانی همچون: رابرت‌ آلتمن (خدایش بیامرزد)، ژان لوک گدار، برادران تاویانی، آرتور پن، برناردو برتولوچی، مایک لی، فرانسیس فورد کاپولا، ایمامورا، وودی آلن، کلینت ایستوود و... که هنوز رشک‌انگیزند و جوان‌تر از خود «جوانی» هنوز!

 کن برای هر کسی هر چه باشد، برای این مادر فقط یک معنا دارد. جشنواره کن، محل و زمان گم‌شدن دختر جوان اوست. او چندین سال بود که در روزهای جشنواره با عکس بزرگ شده دخترش صبح تا شب خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های کن را زیر پا می‌گذاشت به امید اینکه کسی را بیابد که شاید نشانی از دختر گمشده‌اش به او بدهد.

... و من آن سال (1995) که عکسش را گرفتم، با خودم گفتم: روزی ده‌ها دختر در رؤیای ورود به دنیای سینما و عکاسی توسط عکاسان و فیلم‌برداران مستقر در ساحل دریا «پیدا» می‌شوند. شاید...

 نظم و نظام در کن، حرف اول و آخر را می‌زند. همین 4-3 هزار خبرنگار و نویسنده سینمایی را در نظر بگیرید و اینکه چه سازمانی می‌تواند از پس توقعات طبیعی و غیرطبیعی این جماعت بر بیاید؛ آن هم با عطشی که هر خبرنگار و نویسنده دارد برای دیدن همه فیلم‌های مطرح.

اما در عمل، همه چیز رو به راه است و منظم. و این، از تجربه و دقت و نظم می‌آید و سپردن کار به گروهی حرفه‌ای و اعتماد عملی و نه حرفی به این گروه که سال به سال پخته‌تر و موفق‌تر عمل کنند. یعنی همان کاری که سازمان جشنواره کن کرده است؛ انتخاب و حمایت از خانمی به نام «کریستین اِمه» که ریاست 10ساله اداره خبرنگاران را برعهده دارد و چه با قاطعیت کارش را انجام می‌دهد و با چه ادب و نزاکتی، آن هم در مقابل خبرنگاران و باز آن هم خبرنگاران از آب گذشته مطبوعات سینمایی!

به نظم حاکم بر نحوه صدور کارت(که با درجه‌بندی حرفه‌ای خبرنگاران به لحاظ تجربه حضور در کن، ترتیب انتشار نشریه و... همراه است) و کنترل ورود به سالن‌های سینما در جشنواره کن که فکر می‌کنم یک‌راست یاد تعویض‌های دوره‌ای مدیریت‌های اجرایی در امورات فرهنگی- هنری و جشنواره‌ای خودمان می‌افتم که هر دوره، دوره جدیدی است از تجربه‌ای جدید برای مدیری جدید! و چه بلبشویی بیرون می‌آید از این التزام به نظم در بی‌نظمی!

 سال 1995، بلوار کورازت: ترکیب عجیبی است روی درختان کنار بلوار، پوستر فیلم «بادکنک سفید» را می‌بینم که از سر اتفاق در کنار پوستر آنتونیونی و پوستر یک فیلم پورنوگرافی قرارگرفته است (که طبیعتا سیاهش کرده‌ایم).

 ناخودآگاه همه کن در تنه این 3 درخت برایم خلاصه می‌شود. سینمای ساده و بزرگ جعفر پناهی‌‌ها، سینمای ناب و درون‌گرای آنتونیونی‌ها و سینمای صرفا تجاری ستارگان پورنو که همزمان با جشنواره کن، جشنواره خودشان را دارند و بخش قابل توجهی از بازار فیلم را نیز در اختیار گرفته‌اند.

 روز پایانی جشنواره است و من با عجله، خودم را به در ورودی مرکز خبرنگاران می‌رسانم و کارتم را برای نشان دادن به نگهبان دم در از جیب بیرون می‌آورم. جوانی حدودا 20ساله، با ادب تمام جلوی من سبز می‌شود و در حالی‌که صورتش از خجالت سرخ شده، با انگلیسی نیم‌بندی می‌گوید: «آقا! اگر یک کارت خبرنگاری به من بدهید، حاضرم هر چقدر پول بخواهید تقدیم کنم».

از دست و پای گم کرده‌اش حدس می‌زنم که کار، کار دله و سرشوخی را به نحوی که رم نکند، باز می‌کنم. می‌گوید:«درست حدس زدید تا چند دقیقه دیگر با دختر خانمی همین جا جلوی کاخ جشنواره قرار گذاشته‌ام و برگ برنده‌ام در آشنایی، دروغ ناگزیرم بود در اینکه خودم را خبرنگار معرفی کنم. امروز برای اینکه باورم کند به هر نحوی که شده باید کارتی دست و پا کنم».

در حالی‌که کارتم را نشانش می‌‌دهم، می‌گویم:«ببین دوست عزیز! کارت خبرنگاری فروشی نیست، به‌خصوص در کن. از آن گذشته اگر در چنین مواقعی هدیه کردنی بود، لااقل یک نگاهی به موهای مشکی من توی عکس روی کارتم بینداز، با موی بلوندت چه می‌کنی؟ آیا وقت داری قبل از رنگ کردن طرف، موهایت را رنگ کنی؟»

کن هرچه است، به قول خیلی‌ها «بیخ‌سینما»ست و سینما هر سال به بهانه جشنواره کن در ماه می دوباره متولد می‌شود و دوباره خیابان‌ها و بلوار اصلی شهر پر می‌شود از مردمی صبور که ساعت‌ها به انتظار دیدن سوپر استاری صف ایستاده‌‌اند. و من همیشه از دیدن این صف‌ها حسرت «وقت اضافی داشتن» را خورده‌ام.

  سال‌هایی که در کن بوده‌ام، لذت غروری که ریشه‌ای میهنی داشت، همواره مرا در خود غرق می‌کرد، حضور شیرین و موفقیت‌های سینمای ایران را می‌‌گویم از نخل طلای کیارستمی تا دوربین طلای جعفر پناهی (بادکنک سفید) قبادی و یکتا پناه و جایزه رضا میرکریمی برای «زیرنور ماه» و جایزه ویژه هیات داوران برای فیلم «تخته سیاه» سمیرا مخملباف و ده‌ها جایزه دیگر.

... و آخر اینکه: کن، دو راهی عجیبی است. نروی، حسرتش را می‌خوری و بروی، می‌بینی چیز چندان دندان‌گیری نیست. شاید تنها چیزی که مهم است این است که عمیقا از فیلمسازی لذت ببرید و هیچ جایزه‌ای بهتر از این نیست. روی سخنم بیشتر با جوانانی است که کن را قبله‌گاه سینمایی خود قرار داده‌اند و حتی قبل از ساختن و پرداختن ایده اولین فیلمشان، بارها و بارها اتفاق افتاده که از من سراغ فرم شرکت در جشنواره کن را گرفته‌اند!
هیاهوی بسیار

هیاهو بسیار یک غول جشنواره

مسعود بخشی: طی 3 دوره جشنواره کن در سال‌های 2006 ، 2005 و 2004 در این دهکده ساحلی حضور داشتم؛ به دعوت «شبکه تهیه‌کنندگان» که بخشی آموزشی برای نمایندگان شرکت‌های تهیه فیلم است و برگزیدگان چند برنامه تولید مشترک ازجمله سینه مارت هلند، سینه لینک سارایوو و سه قاره نانت را به رایگان دعوت می‌کند. از این 3 دوره چندین تصویر – شاید برای همیشه – در ذهنم مانده‌اند:

1 – اردیبهشت 1383؛ سالی که فیلم جنجالی مایکل مور، «فارنهایت 11/9) در میان حیرت همگان جایزه اصلی را برد و البته رئیس هیات داوران، کوئنتین تارانتینوی آمریکایی و از دسته میراماکس، پخش‌کننده فیلم است. این اولین سالی است که از اتوبوس نیس – کن، در وسط بلوار کورازت پیاده می‌شوم؛ با کوله‌باری از تجارب ده‌ها جشنواره ریز و درشت سینمایی و هنری، اما از دیدن چند هزار نفری که در این دهکده، در برابر زرق و برق، هیاهو و جلال و جبروت این «غولجشنواره» دائم در رفت و آمدند، یکه می‌خورم. یک آن فکر می‌کنم که اشتباهی آمده‌ام اما نه، اینجا همان کن معروف است.

2 – اردیبهشت 1384؛ در سالن «کلود دبوسی» روی صندلی نرم و راحت و سرخ‌رنگ سالن نشسته‌ام. 5 جوان فرانسوی کناری‌ام، بدون وقفه حرف‌های بیهوده روزمره‌شان را یکریز بلغور می‌کنند و آنونس جشنواره و شروع فیلم هم آرامشان نمی‌کند. اما فیلم که به پایان می‌رسد، نه این 5 نفر، و نه 4-3 هزار نفری که روی صندلی‌ها، روی پله‌ها و روی زمین یا ایستاده فیلم را تماشا کرده‌اند، لام تا کام حرف نمی‌زنند.

یکی از بهترین فیلم‌های یک دهه اخیر را تماشا کرده‌ایم؛ «پنهان» ساخته مایکل هانکه، که هرگز فراموشش نخواهم کرد. امیر کاستاریکا– علی‌رغم کوشش‌های آنیس واردا – از دادن نخل طلا به این فیلم خودداری می‌کند. شایع است که او اعراب و مسلمانان را دوست ندارد. در خانه‌اش در بلگراد یک کلیسای پروتستان ساخته و اسم کوچکش را هم تغییر داده است. اما «پنهان»، واقعا فیلمی شایسته است.

3 – اردیبهشت 1385؛ وانگ‌کار وای هنگ‌کنگی، رئیس هیات داوران است و از اول گفته که حق را به حقدار خواهد داد. نخل طلا به «کن لوچ» می‌رسد؛ کارگردان کهنه‌کار انگلیسی که در اوج بحران عراق، فیلم انتقادی اما شاعرانه و سرشار از احساس «بادی که مرغزار را تکان داد» را ساخته است. تماشای صورت‌های خیس از اشک تماشاگران اکثرا اروپایی در کن، پس از تماشای این فیلم، تصویری خاطره‌انگیز است.

کن – چه بخواهیم چه نخواهیم – بزرگ‌ترین رویداد سینمای هنری جهان است؛ با همه حوادث و روابط و نقل‌قول‌ها و حرف‌های در گوشی پشت پرده؛ با همه زرق و برق و جنجال و هیاهوی بیهوده؛ با همه ستاره‌سازی و ستـاره‌پـروری و ستاره‌نمایی مبتذل؛ با همه توخالی‌بودن این «شوی» تمام عیار! کن، بازهم مـهـم‌ترین و جدی‌تـرین جشنواره سینمایی جهان است.

بوی پوست فرانسوی

 محمد شیروانی: سال 1999 همین موقع‌ها بود که توانستم به هزار زحمت ویزای فرانسه را درست چند ساعت قبل از پرواز بگیرم؛ اولین ویزا، اولین پاسپورت، اولین سفر خارجی، اولین فیلم، اولین فستیوال خارجی.

کلکسیون «اولین‌ها»، هم خوشحال‌کننده بود، هم نگران‌کننده. یادم می‌آید 10 ماه بود که از خدمت سربازی غیبت کرده بودم تا بتوانم اولین فیلم کوتاهم را با عنوان «دایره» به شیوه 35 میلی‌متری بسازم.

درحالت عادی یک ارتشی اجازه خروج از کشور را ندارد، چه برسد به اینکه فراری هم محسوب شود! نمی‌دانم چطور توانستم در بی‌کسی مطلق و در کمتر از یک ماه، دادگاه نظامی را به تاخیر بیندازم، اجازه خروج از کشور بگیرم، صاحب پاسپورت شوم، ویزای فرانسه بگیرم و فردای ماراتن یک ماهه قدم بگذارم توی یک دنیای دیگر؟

عزت‌الله ضرغامی آن موقع نماینده پارلمانی ارتش بود و بدون اینکه من را ببیند، زیر یکی از نامه‌ها را پاراف کرده بود که فستیوال کن مهم‌ترین رویداد سینمایی جهان است و حضور یکی از سربازان ما در این فستیوال باعث افتخار. سیف‌الله داد هم که معاون سینمایی بود، بدون اینکه من را رویت کند در نامه‌ای به وزیر دفاع حسابی دفاع کرد. ... درنهایت کار کشید به شمخانی وزیر دفاع. از بد حادثه بعد از 20 سال وزیر دفاع عربستان هوس کرده بود بیاید ایران و چند روزی مهمان همتای ایرانی خودش باشد!

 فکر کردم 2 وزیر مسلمان را وقت اذان ظهر درحال وضوگرفتن، خارج از دفتر کار و مذاکره می‌توان رویت کرد. پرونده‌ام را دست گرفتم و مقابل دستشویی وزارتخانه به انتظار نشستم.

پرونده من تشکیل شده بود از تعدادی نامه از مسئولان ریز و درشت و مقادیر قابل‌توجهی بریده جراید که به شکل عجیبی – بدون اینکه من را دیده و یا شناخته باشند – به حضور فیلم کوتاه دایره در فستیوال کن تحت عناوینی مانند اولین فیلم کوتاه تاریخ سینمای ایران در کن و از این دست بزرگ‌نمایی‌ها پرداخته بودند. البته من از این بزرگ‌نمایی‌ها داخل دستشویی وزارتخانه، مقابل وزیر بالامرتبه نهایت استفاده را بردم.

من و روزنامه‌نگارها در یک نکته مشترک بودیم و آن اینکه همه‌مان تاریخ سینمای ایران را نمی‌دانستیم، زیرا قبل از انقلاب چند فیلم کوتاه از ایران در فستیوال کن نمایش داده شده بود ازجمله فیلم «انتظار» ساخته امیر نادری.

شاید دایره اولین فیلم کوتاه داستانی ایرانی است که بعد از انقلاب به کن راه پیدا کرده (هرچند این را هم شک دارم). درهرصورت تیترهای درشت و غلط‌انداز روزنامه‌ای، وزیر را که درحال وضوگرفتن بود مجاب کرد تا با دستان خیس، اجازه نهایی را در مقابل دیدگان وزیر فربه عربستان سعودی صادر کند؛ اجازه حضور در فستیوال کن!

حالا 4 روز مانده به آغاز فستیوال و تازه موفق به دریافت پاسپورت شده‌ام و سفارت فرانسه می‌گوید که هیچ شانس دیگری وجود ندارد مگر اینکه ضمانت تو را یکی مثل کیارستمی یا مخملباف بکند که بعد از فستیوال به ایران بازگردی.

تلفن کیارستمی پیغام نمی‌گرفت و تلفن دفتر مخملباف پیغام‌گیر فعال داشت اما ضمانتی نبود که صدایم به گوشش برسد. تنها امیدم این بود که مخملباف در بازار فیلم فجر دایره را دیده بود و پلان آخرش را دوست داشت. فردای آن روز مخملباف در کمال ناباوری به خانه‌ام زنگ زد و گفت که در فستیوال کن می‌بینمت.

روز قبل از سفر وقتی خارج از ساعت اداری، زیر باران برای دریافت ویزا مقابل سفارت فرانسه موش آب‌کشیده شده بودم، آن‌طرف خیابان، ابوالفضل جلیلی داخل ماشینش جایم داد تا بیشتر از آن خیس نشوم. آن لحظه به این فکر کردم که داستان ویزا گرفتن دقیقه 90 جلیلی چه می‌تواند باشد؟!

صبح روز بعد یک «اولین» دیگر به کلکسیون اولین‌هایم اضافه شد؛ اولین‌باری که هواپیما سوار شدم! تا قبل از این مهم‌ترین وسیله نقلیه‌ای که سوار شده بودم قطار درجه 2 تهران – مشهد بود که به اتفاق خانواده برای رفتن به زیارت امام رضا (ع) چندباری تجربه کرده بودم.
بیشتر از اینکه ترس بلندشدن هواپیما از زمین را داشته باشم، ترسم از این بود که تا چند لحظه دیگر یکی روی شانه‌ام بزند و بگوید آقای محمد شیروانی، ببخشید شما نمی‌توانید از کشور خارج شوید، پرونده شما ناقص است و به چند امضای دیگر نیاز دارد!

اما آن آدم سروکله‌اش پیدا نشد تا من بتوانم همچنان در حالت گیج و گنگ سر از فرودگاه شارل دوگل دربیاورم و یک ساعتی دنبال در خروجی فرودگاه باشم. حالا مرد می‌خواهد تا خودش را برساند به ایستگاه مرکزی قطار پاریس! نمی‌دانستم چرا یک چمدان خیلی خیلی بزرگ را با خودم از تهران خرکش کرده بودم با کلی لباس و خرت و پرت؛ انگار می‌خواستم 2 ماه خارج ایران زندگی کنم نه برای 10 روز! البته بعدها این چمدان بزرگ در سفرهای بعدی تبدیل به یک ساک کوچک دستی شد که با آن ساک به‌نظر می‌رسید که می‌روم باشگاه ورزشی، نه سفر خارجی.

ظاهرا با قطار، 6 ساعته می‌رسیدم به کن در جنوب فرانسه. الان که فکر می‌کنم شور و هیجان و ولعی که برای این سفر داشتم چقدر مضحک و خنده‌دار به‌نظر می‌آید. امروز، نه شور و هیجان گذشته را دارم و نه موقعیت‌ها اهمیت گذشته‌شان را حفظ کرده‌اند. ولی در هر حال آن موقع مثل این بودکه داشتم می‌رفتم کن تا نخل طلای فستیوال را - که قولش را داده بودند – دریافت کنم.

در یکی از ایستگاه‌ها 2 سرباز جوان فرانسوی سوار شدند و درست مقابل من نشستند. سربازبودن آنها باعث شد تا به سرعت احساس همذات‌پنداری کنم و تا وقتی که می‌خواستم در شهر کن پیاده و از آنها جدا شوم با زبان الکن انگلیسی، دست و پا شکسته با کمک‌گرفتن از زبان بین‌المللی اشاره کلی با آنها صحبت کنم. آنها به شهر نیس می‌رفتند که ایستگاه بعدی شهر کن بود. آن‌قدر دوست شدیم که برای نمایش فیلمم آنها را دعوت کردم تا فردا بیایند فستیوال. هردو تشکر کردند و خداحافظی گرمی کردیم.

صبح روز بعد، ساعت 10 صبح سراغ کاخ جشنواره رفتم. ازدحام جمعیت برای مشاهده ستاره‌های محبوب اطراف کاخ فستیوال عجیب به‌نظر می‌رسید. ظاهرا مردم از صبح خیلی زود آنجا جمع شده بودند.

از کنار آدم‌ها که می‌گذشتم، همان بویی را احساس می‌کردم که در پاریس استشمام کرده بودم؛ نمی‌توانم توصیفش کنم اما یک بوی خاص که ناخوشایند نبود اما می‌توانی حدس بزنی بوی پوست فرانسوی است؛ هرچند که در سفرهای بعدی به فرانسه این بو را دیگر احساس نکردم. هوا گرم و شرجی بود و من از بس که به‌دنبال آدرس دفتر منتقدان سگ‌دو زده بودم، خیس عرق و از پا افتاده بودم.

عجله داشتم چون ساعت 11 صبح، هفته منتقدان قرار بود تا با فیلم من افتتاح شود. بالاخره 10 دقیقه زودتر آنها را پیدا کردم که استقبال گرمی از میهمان ایرانی‌شان کردند و نگران بودند که به نمایش سر وقت نرسم. بنابراین بلافاصله مرا به سالن کوچک افتتاحیه رساندند. در کمال تعجب آن 2 سرباز فرانسوی را این‌بار در لباس شخصی مقابل سالن دیدم؛ عجب آدم‌های سمجی! (پس فقط سربازان ایرانی سماجت ندارند!) آنها را به همراه خودم به داخل سالن بردم.

2 سرباز فرانسوی به نظر نمی‌رسید آن قدر شیفته سینما باشند، چه برسد به سینمای ایران، آن هم از نوع کوتاهش! کمی که با آنها صحبت کردم متوجه شدم آنها آرزو داشته‌اند روزی در فستیوال کن حضور داشته باشند و از روی فرش قرمز عبور کنند.

آنها به عنوان فرانسوی‌هایی که فستیوال در کشورشان برگزار می‌شود، همیشه با حسرت از طریق تلویزیون فستیوال را دنبال کرده‌اند. من که هیچ فستیوال دیگری را تجربه نکرده بودم، تفاوت‌های  کن با دیگر فستیوال‌های خارجی را درک نمی‌کردم و فکر می‌کردم که همه فستیوال‌ها این ریختی هستند. وقتی خط‌کشی برای مقایسه نباشد، شکوه و عظمت بی‌معناست.

2 سرباز فرانسوی، من و مترجم به اکیپ ایرانی فیلم «قصه‌های کیش» پیوستیم. اکیپ ایرانی‌ها از روی فرش قرمز با همراهی گروه ارکستر و نگاه کنجکاو جمعیت مردم و رقص فلاش‌های دوربین عکاسان و خبرنگاران عبور کرد و بدون حضور سوپراستاری شناخته شده از سوی مردم، ژیل ژاکوب به استقبال گروه ایرانی آمد و با مخملباف و جلیلی عکس یادگاری گرفت.  بیشتر از هر چیز من محو لذت و شعف 2 سرباز فرانسوی بودم. مدام به فرش قرمز زیر پایشان با حیرت نگاه می‌کردند و نمی‌توانستند این لحظه را باور کنند. 

سالن نمایش «لومیر» از نظر وسعت و طراحی و تجهیزات رویایی است و پرده عظیم آن عظمتی بخشید به قصه‌های کیش ساده و بی‌غل و غش که در جشنواره فجر خودمان  و سالن‌های شهرمان آن چنان فروغی نداشت؛ ابتدا فیلم تقوایی، سپس جلیلی و در نهایت مخملباف و 10 دقیقه تشویق سرپای تماشاگران و احساس غروری وصف ناشدنی برای ما!
وقتی سالن را ترک کردیم، 10 دقیقه سرپایی هر 2 سرباز فرانسوی بابت فراهم کردن این تجربه تشکر کردند و می‌گفتند که اصلا باور نمی‌کنند روی فرشی که ستارگان محبوبشان سال‌ها از آن عبور کرده‌اند، پا گذاشته‌اند. آن دو رفتند تا به خدمت سربازی‌شان ادامه دهند.

من در تمام طول جشنواره به این فکر می‌کردم که البته جذاب است که جیم جارموش را از 10 متری، شارون استون را از 5 متری، فارست ویتاکر را در یک نمایش خصوصی و در صندلی کناری، آتوم اگویان، دیوید کرانبرگ، دیوید لینچ، رونالدو و... را به شکل زنده و انسانی دیده‌ام اما کار این آدم‌هاست که احساس مشترک و یکی شدن در تجربه‌ای ناب را برایم به همراه دارد، نه عکس یادگاری با آنها.

بگذریم.  کن فستیوالی است برای فیلم‌های بلند سینمایی و نه برای فیلم کوتاه. اما فیلم‌های کوتاه در این فستیوال، نسبت به فستیوال‌های تخصصی فیلم کوتاه بیشتر نمایش داده می‌شوند. 9 نمایش برای دایره 12 دقیقه‌ای و 5000 نفر آدمی که به زبان تو تکلم نمی‌کردند اما شریک خوابی شدند که روزی تو دیده‌ای!

هفت شانس اول

شب‌های زغال‌اخته‌ای من
اینکه یک زن جوان درباره‌ موضوع پیچیده‌ای مثل عشق، کلی ابهام داشته باشد و برای رفع و رجوعش دست به یک سفر طولانی در تمام آمریکا بزند و مدام با آدم‌های خل و چل روبه‌رو شود، خوراک یک کمدی‌رمانتیک جاده‌ای است. کمدی‌رمانتیک‌ها کلا جذابند و اگر از زیر دست کارگردان‌های حسابی مثل «وونگ کاروای» در بیایند هم که چه بهتر.

کاروای که از 1982 دارد فیلم می‌سازد، تا حالا 4 بار نامزد دریافت نخل طلا شده و اولین چینی است که جایزه‌ بهترین کارگردانی را از کن97 گرفت و در جشنواره‌ قبلی هم رئیس هیات داوران بود .«شب‌های...» اولین فیلم انگلیسی‌زبان کاروای هم هست که در تیم بازیگری‌اش ستاره‌هایی مثل جود لاو و ناتالی پورتمن و راشل وایز حضور دارند. قرار بود جشنواره‌ شصتم با این فیلم شروع شود.

پیرمردها کشور ندارند
چند تا جسد، یک شکارچی سرگردان، یک انبار مخفی هروئین و 2میلیون دلار پول نقد، برای کوئن‌های بااستعداد کافی است تا یک تریلر جنایی به سبک خودشان بسازند؛ یک بکش‌بکش کوئنی. جوئل و ایتان بعد از «گذرگاه میلر» و «ای برادر کجایی؟» و «سنگدلی تحمل‌ناپذیر» که هرکدام یک‌جورهایی اقتباس به حساب می‌آمد، رفته‌اند سراغ رمان «پیرمردها کشور ندارند» اثر کورمک مک‌کارتی (برنده جایزه‌ پولیتزر2007 برای رمان جاده) که منتقد‌ها اعتقاد دارند خاطره ویلیام فاکنر را زنده کرده است.

کوئن‌ها تا به حال 7 بار نامزد دریافت نخل طلا بوده‌اند که یک بار هم برنده شده‌اند و علاوه بر آن، 3 بار هم جایزه‌ بهترین کارگردان (در واقع کارگردان‌ها) را برده‌اند.

زودیاک
همان فیلم جدید دیوید فینچر که دو شماره قبل مفصل به آن پرداختیم.

قولش را به من بده
امیر کاستوریکا حتما مهم‌ترین فیلمسازی است که در بالکان وجود داشته. او بیشتر کمدی سیاه می‌سازد؛ احتمالا چون اگر مخاطبش در خلال تماشای انبوه اتفاقات ابلهانه و غم‌بار و جنگ، کمی نخندد، دق می‌کند!  کاستوریکا تا حالا 2 بار عضو هیات داوران کن بوده و 5 بار هم نامزد دریافت نخل طلا شده و البته یکی از 4 کارگردانی است که در طول تاریخ 59ساله‌ جشنواره موفق شده‌اند 2 بار نخل طلا بگیرند.

پارانویا پارک
یک اقتباس دیگر (معلوم می‌شود اقتباس چیز خوبی است!)؛ گاس ون سنت تا به حال  3  بار نامزد نخل طلای جشنواره کن شده و با یکی از فیلم‌های قبلی‌اش یعنی «فیل» 3تا جایزه از جشنواره‌ کن گرفته که یکی‌شان نخل طلا  است. او این بار یک درام جنایی از روی رمان آقای «بلیک نلسون» اقتباس کرده است؛ نوجوانی اسکیت‌باز تصادفا مرتکب قتل می‌شود  و اوضاع هم هر لحظه بدتر می‌شود...

تبعید
اگرچه «آندری زوی‌یانی‌یتسف» روسی، کم‌تجربه‌ترین فیلمساز در میان این 7 فیلمساز است (3 تا فیلم بیشتر نساخته)، اما دومین فیلمش، «بازگشت» (2003)، آن‌قدر در هر جشنواره‌ای شرکت کرد جایزه گرفت که حتی در همین جشنواره‌ فجر خودمان در سال82 هم سیمرغ بلورین بهترین فیلم بخش مسابقه‌ بین‌الملل را از آن خود کرد. «بازگشت» برنده‌ شیر طلایی جشنواره‌ ونیز و نامزد دریافت یوزپلنگ طلایی از جشنواره‌ لوکارنو هم شد. حالا هم که «تبعید» به عنوان یکی از شانس‌های دریافت نخل طلا مطرح است.

روئین‌تن
کوئنتین تارانتینو و رابرت رودریگوئز، یک «دو فیلم با یک بلیت» ساخته‌اند و اسمش را گذاشته‌اند Grindhouse که درباره این یکی هم چند شماره پیش مطلب داشتیم. اما کنی‌ها، نیمه مربوط به رودریگوئز و آنونس‌های قلابی را نپذیرفتند. تارانتینو یک بار هم نخل طلا را گرفته؛ 1994 برای «داستان عامه‌پسند». او 10 سال بعدش هم رئیس هیات داوران پنجاه و هفتمین جشنواره بود.

عکس‌ها: سیف‌الله صمدیان

برچسب‌ها