تاریخ انتشار: ۱۱ شهریور ۱۳۹۲ - ۰۶:۲۳

داستان> «عاطفه جونم، سلام. امروز تولد مریمه. یادت نره بهش تبریک بگی. خیلی براش مهمه.»

عاطفه آخرین نفری بود که باید برایش پیامک می‌فرستادم. ناسلامتی تولد دوست گل گلابم بود. تولدش برایش مهم بود. برایش مهم بود تولدش که می‌رسد انبوه «تولدت مبارک» ‌ها و «الهی صدساله شوی»‌ها بماند روی دستش... برای من هم مهم بود.

تند و زود برایش می‌نویسم: «مریمی جونم، تولدت مبارک عزیزم!» و ارسال می‌کنم. صدای گوشی از جا پراندم. مریم است. با نیش باز پیامک را باز می‌کنم. «سلام، ممنونم که همه رو بسیج کردی بهم تبریک بگن. دمت گرم مهربون!»

می‌زنم زیر خنده. ای ناقلا! از کجا فهمید؟ فضولی بدجوری قلقلکم می‌دهد. پیامک می‌دهم: «از کجا فهمیدی میس مارپل؟!» گوشی زنگ می‌خورد. مریم است.

«الو؟»

«الو سلام... خوبی؟»

«خوبم... از کجا فهمیدی مارمولک؟»

صدای قهقهه‌اش توی گوشم می‌پیچد: «تولدم نوزدهمه نه پونزدهم.»

ماتم می‌برد... صدای بوق‌هایی بین خنده‌هایش می‌پیچد... عاطفه است.

کیمیا محمددوست، 14 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از رشت‌

منبع: همشهری آنلاین