«گینزبورگ» فامیلی شوهرش است که در زندان فاشیستها در دوره موسولینی، بهشکل مشکوکی مرد.
گینزبورگ میگوید: «ظهر همان روز، برایش چند تخممرغ آبپز و سیگار برده بودم. عصرش گفتند مرده. آنقدر غیرمنتظره بود که تا مدتها فکر میکردم حتما آن تخممرغها، فاسد بودهاند».از گینزبورگ کارهای متعددی به فارسی ترجمه شده است.
اما شاید آشنایی خیلی از ایرانیها با او به مجموعه یادداشتهایش به نام «فضیلتهای ناچیز» برمیگردد. «فضیلتهای ناچیز» درباره چیزهایی است که نزدیک شدن به آن و حرف زدن دربارهاش ترسناک است.
اما گینزبورگ طوری به سمت سوژه هجوم میبرد و آن را زیر و رو میکند که احساس میکنید دیگر کسی نمیتواند حرف تازهای به آنچه خواندهاید، اضافه کند. متن زیر که از ایتالیایی و برای اولینبار به فارسی ترجمه شده، درباره پیری است.
پیری را انتخاب کردیم، چون آینده جوانی است و شاید بد نباشد همهمان کمی به آیندهمان فکر کنیم.
حالا ما همانی شدهایم که هرگز آرزو نمیکردیم؛ پیر شدهایم. پیری را هرگز آرزو نمیکردیم. منتظرش نبودیم. وقتی هم در دنیای تصوراتمان دنبالاش میگشتیم، همیشه سطحی، خام و آشفته بود. نه کنجکاوی و شگفتی را به ما الهام میکرد و نه چیز جالب و مهمی داشت. (مثلا اصلا مهم نبود که مادربزرگ پیر داستان شنلقرمزی چطور صحیح و سالم از شکم گرگ بیرون میآید).
اما حالا حس میکنیم در حال پیشروی به سمت منطقه خاکستری هستیم. ما جزو جماعتی خاکستری میشویم و اتفاقات این منطقه نه کنجکاومان میکند و نه تخیلمان را تحریک میکند.
پیری به ما میگوید که شگفتی پایان یافته است و ما قدرت متحیر شدن و متحیر کردن دیگران را از دست دادهایم. دیگر از هیچچیز متعجب نخواهیم شد. برای دیگران هم تعجببرانگیز نیستیم. آنها قبلا کارهای عجیب و غریب ما را دیدهاند و حرفهای شگفتانگیزمان را شنیدهاند.
ناتوانی از متعجبشدن و آگاهی از اینکه نمیتوانیم باعث شگفتی دیگران شویم، کاری میکند که آرامآرام پا به قلمرو کسالت بگذاریم. پیری، خستگی میآورد . خستهکننده است.
خستگی، خستگی میآورد و ما را احاطه میکند. پیری مثل ماهی مرکب است که در آب دور و برش جوهر سیاه پخش میکند و ما وقتی قرار است در کنار پیری باشیم، مثل ماهی و جوهر میشویم. دریای اطرافمان سیاه میشود و نکته اینجاست که آن سیاهی، خود ما هستیم. دقیقا خود ما که از دلتنگی و کسالت سیاهی متنفر بودیم و همه عمر از آن فرار میکردیم.
کند بودن بیش از حد زمان، پیر شدن ما را به شکلی درمیآورد که تا مدتها هنوز خود را جوان میبینیم و در اصل، تصویر جوانی خودمان را در ذهن داریم. اگر تصادفا کلمه جوان به گوشمان بخورد، ناخودآگاه خودمان را مخاطب میپنداریم. عادتی چنان عمیق و ریشهدار که شاید زمانی که کاملا سنگ شدیم - یعنی در آستانه مرگ و نیستی - از بین برود. درباره این عادت، کره زمین مقصر است.
چون با سرعتی سرسامآور به دور خود میچرخد؛ سرعتی که همهچیز را تغییر میدهد و کوچکترها را بزرگ میکند. با این سرعت تغییر، فقط ماییم که بیش از حد کندیم. در پیری عادتها و ظاهرمان را بهکندی تغییر میدهیم. شاید برای اینکه هر سلول و بافت بدن ما از پیر شدن بیزار است و یا شاید برای اینکه تبدیلشدن از یک موجود زنده به یک تکه سنگ مرده و بیحرکت برایمان مشکل و باورنکردنی است.
در دنیایی که همهچیز آن در حال گردش است و همهچیز متحول میشود، تنها چیزی که برایمان باقی میماند، رد کمرنگ و محوی است از دنیایی که زمانی روزگار ما بود و چون در نظرمان پر از زیبایی و عدالت بود، دوستش داشتیم. برایش انرژی و توانمان و زندگیمان را مصرف کرده بودیم. اما چیزی که امروز در برابرمان است، دیگر ما را به هیجان نمیآورد و اگر هم بیاورد، بسیار ناچیز است؛ چون بهسرعت از خاطرمان محو میشود.
در جوانی برایمان از آرامش و حکمت سالمندان حرف میزدند. اما الان حس میکنیم که نه از حکمت چیزی برای گفتن داریم و نه از آرامش. از طرفی، هیچوقت آرامش و حکمت را نمیخواهیم و برعکس همیشه طالب تشنگی و تب هستیم. درد و اشتباه را میخواهیم. اما کم پیدا میشوند پیرهایی که مثل جوانیشان اهل خطر کردن باشند.
برای آنها زمان حال درکنکردنی است و روحیاتشان هنوز با کسانی که در گذشته فرصت خطا کردن به خود نمیدادند، در جدال است. خطاهای آنها در زمان حال بیرنگاند و تنها اثر محوی از آنها بر جا مانده است. درست مثل رد پاها روی شن یا خشخش موشها در یک زیرزمین تاریک.
دنیای پیش روی ما به نظر غیرقابل سکونت میآید. ولی با این حال، به حیاتش ادامه خواهد داد و شاید فردا کسانی که دوستشان داشتیم، دوستمان بدارند.این حقیقت که دنیا برای فرزندانمان و برای فرزندان فرزندانمان قابل تحمل است، کمکی به درک ما از آن نمیکند و درواقع، آشفتگی ما را بیشتر میکند.
فرزندان ما هنوز در دنیایی که در نظر ما تاریک است، زندگی میکنند، کشفاش میکنند و در پایان کودکی علنا به ما میگویند که ما پیرها نمیخواهیم چیزی را بفهمیم. شاید چون شیوه برخوردمان با آنها گاهی ساده و گاهی با ترس همراه بوده است؛ به طوری که انگار نوزادانی در لباس بزرگسالان هستند.
در حالی که خودمان در جریان کند پیرشدنمان غوطهوریم. هر حرکتی که فرزندانمان انجام میدهند، به نظرمان نشانهای از زیرکی است و مثل خودمان به نظر میرسند که همیشه میخواستیم کاری انجام دهیم و همه میدانستند که هیچوقت انجامش نمیدهیم. در پیری ما دیگر موفق نمیشویم در برابر قرار گرفتن در وضعیت حال، حرکت مناسبی انجام دهیم. شاید چون دیگر هر حرکت ما برای رسیدن به گذشته است.
و ما به مرور فاصلهمان با زمان حال را اندازه میگیریم. میبینیم که دشواریها و سختیهای گذشته در پیری حل میشوند و اثرشان از بین میرود؛ بجز فریبها و دردهای داستانهای عاشقانه که شاید هنوز هم نتوانسته باشیم پیچیدگی آنها را درک کنیم و چیزی در آنها هست که هنوز هم ما را درگیر و متأثر میکند.
مایی که در پیری هم مثل همیشه بیشتر زخمخوردهایم تا شگفتزده؛ ما هنوز اینجاییم مثل همیشه با آرزوهایی که جوانیمان را افسون میکردند.