طنز> فرهاد حسن‌زاده: به کلاس پرفسور آلیاژ خوش آمدید. پرفسور آلیاژ متخصص فیزیک، شیمی، زیست‌شناسی، تست‌های پنج‌گزینه‌ای، کنکور دروس عمومی و خصوصی و پیش‌دانشگاهی و پس‌دانشگاهی. دارای کارشناسی مدرک فوق ارشد در رشته‌ی آبیاری گیاهان دریایی، خوش‌نویسی روی آسفالت اتوبان و غیره می‌باشد.

شما می‌توانید هر سؤالی دارید از پرفسور آلیاژ بکنید تا ایشان فوری و این‌لاین جواب بدهند.

* * *

راستی معرفی نکردم. این هم آنتی‌هیستامین دستیار پرفسور آلیاژ با ضریب هوشی سی و پنج. البته منفی سی و پنج.

*

پرفسور آلیاژ: این سؤال مسخره‌تر از آن است که من بخواهم پاسخ بدهم. ولی شما آیا این افسانه را شنیده‌اید؟

آنتی‌هیستامین: ای وای! باز هم داستان، باز هم افسانه. از من به شما (درگوشی): پرفسور هر وقت جواب سؤالی را بلد نیست می‌زند جاده‌ی خاکی و افسانه می‌بافد.

پرفسور آلیاژ: می‌گویند در زمان‌های دورتر از دور، پادشاهی زندگی می‌کرده به نام امپراطوریوس سوم. امپراطوریوس سوم همسری داشت به نام جولیوس دوم. روزی جولیوس دوم به امپراطوریوس سوم گفت: «تو مرا درک نمی‌کنی.»

امپراطوریوس گفت: «ای وای! چه کسی گفته که من شما را درک نمی‌کنم. من تو را از ستارگان آسمان و سنگ‌های زمین و آب‌های اقیانوس‌ها و برگ‌های درختان بیش‌تر دوست دارم.»

جولیوس خودش را لوس کرد و گفت: «پس اگر این‌طور است، باید ثابت کنی وگرنه من قهر می‌کنم و می‌روم خانه‌ی مادرم‌اینا.»

امپراطوریوس گفت: «نه قهر مکن. چگونه و به چه‌سان باید ثابت کنم که تو را درک می‌کنم. آیا برای این درک باید مدارکی ارایه کنم؟»

جولیوس گفت: «برای اثبات حرفت با این کشور همسایه جنگ کن.»

امپراطوریوس: «برای چه؟ مگر چه‌کار کرده‌اند؟»

جولیوس: «همین‌طوری. از اسم سرزمینشان خوشم نمی‌آید. آدم‌های بی‌فرهنگ و کسل‌کننده‌ای هستند. گداگشنه و بی‌کلاس هم هستند. به سربازانت بگو به آن‌جا حمله کنند و انتقام مرا بگیرند.»

امپراطوریوس سوم که برعکس امپراطوریوس اول و دوم پادشاه صلح‌طلبی بود گفت: «دلبندم، این که نمی‌شود الکی حمله کنیم. اگر از کسی ناراحتی بگو تا شکنجه‌اش کنیم، پوستش را بکنیم و درون پوستش کاه بریزیم، بگو با یک ضربه سرش را از تنش جدا سازیم. ولی جنگ نه. من از دیدن خون حالم بد می‌شود.»

جولیوس خنده‌ای کرد و گفت: «هاهاها! پس معلوم شد تمام حرف‌هایت کشکی است. تو با این‌همه قدرت و ابهت، عرضه نداری با دشمن من بجنگی. من می‌روم خانه‌ی مادرم اینا هر وقت عرضه پیدا کردی پیکی با هدایای بسیار بفرست آن‌جا.»

امپراطوریوس به پای جولیوس زانو زد و گفت: «بهتر است چیز دیگری از من بخواهی و این لکه‌ی ننگ را نخواهی. پدرم همیشه به من گفته بود در انحراف مسیر تاریخ، همیشه پای یک زن درمیان است. اما من دیوانه باور نکرده بودم.»

- پس من می‌روم. هر وقت آدم شدی بیا منت‌کشی.

- نه، نرو.

- می‌روم. از سر راهم برو کنار.

- من حاضرم تمام دنیا را طلا بگیرم. از کیف و کفش و کلاه گرفته تا کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و توالت و دستشویی و حمام. اما در کمال صلح و آسایش زندگی کنم.

- می‌توانی همه‌جا را طلا بگیری؟

- آری.

- بگیر ببینم. از حالا تا یک هفته به تو مهلت می‌دهم که همه‌جا را طلا بگیری.

و این‌گونه بود که امپراطوریوس مانند خر در گل گیر کرد و از مشاورانش راه چاره جست. یکی از مشاورانش که قبلاً در وزارت جادو و جادوگری وزیر بود، پیشنهاد کرد از تیخولیوس آبشیکوس (جادوگر محیط زیست) یاری بجوید. همین‌طور هم شد وتیخولیوس با نیروی جادویی‌اش وارد کارزار شد. ناگهان باد سری وزید و در کم‌تر از یک هفته برگ درختان به رنگ طلایی در آمد. این رنگ طلایی به جولیوس آرامش عجیبی داد و دست از قهر و لشگرکشی برداشت. جهان آرام گرفت و آن دو زوج خوشبخت تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند. از آن پس هرسال در همان ایام برگ درختان طلایی می‌شدند و زیبایی در اوج این رنگ‌ها خودنمایی می‌کرد.

پاسخ آنتی هیستامین:

داستان جالبی بود. اما نباید به یک سؤال علمی پاسخ افسانه‌ای داد. بنده خودم تحقیق کرده‌ام و متوجه شدم که درختان هم مانند انسان‌ها جان دارند. آن‌ها هم با شروع پاییز مانند دانش‌آموزان به مدرسه می‌روند، اما چون تحمل درس‌های سخت را ندارند کم‌کم مریض می‌شوند و برگ‌هایشان زرد بی‌ریخت می‌شود و در بیش‌تر مواقع دچار استرس می‌شوند و از ترس می‌لرزند و برگ‌هایشان فرت‌وفرت پایین می‌ریزد. این دانش‌آموزان بی‌جنبه و ترسو تا پایان سال تحصیلی همین‌طوری‌اند و در عوض تابستان‌ها سبز و تازه و شاداب و باحال هستند.

ضرب‌المثل پاییزی: هر که بامش بیش، برفش بیش‌تر.

توضیح: در بعضی از مناطق ایران و از جمله جهان، پاییز هم برف می‌بارد به چه گندگی.

شما هم هر سؤالی دارید، خجالت نکشید، بپرسید. پرفسور آلیاژ در خدمت شماست.

 

تصویرگری: پیام برومند

منبع: همشهری آنلاین