شما میتوانید هر سؤالی دارید از پرفسور آلیاژ بکنید تا ایشان فوری و اینلاین جواب بدهند.
* * *
راستی معرفی نکردم. این هم آنتیهیستامین دستیار پرفسور آلیاژ با ضریب هوشی سی و پنج. البته منفی سی و پنج.
*
پرفسور آلیاژ: این سؤال مسخرهتر از آن است که من بخواهم پاسخ بدهم. ولی شما آیا این افسانه را شنیدهاید؟
آنتیهیستامین: ای وای! باز هم داستان، باز هم افسانه. از من به شما (درگوشی): پرفسور هر وقت جواب سؤالی را بلد نیست میزند جادهی خاکی و افسانه میبافد.
پرفسور آلیاژ: میگویند در زمانهای دورتر از دور، پادشاهی زندگی میکرده به نام امپراطوریوس سوم. امپراطوریوس سوم همسری داشت به نام جولیوس دوم. روزی جولیوس دوم به امپراطوریوس سوم گفت: «تو مرا درک نمیکنی.»
امپراطوریوس گفت: «ای وای! چه کسی گفته که من شما را درک نمیکنم. من تو را از ستارگان آسمان و سنگهای زمین و آبهای اقیانوسها و برگهای درختان بیشتر دوست دارم.»
جولیوس خودش را لوس کرد و گفت: «پس اگر اینطور است، باید ثابت کنی وگرنه من قهر میکنم و میروم خانهی مادرماینا.»
امپراطوریوس گفت: «نه قهر مکن. چگونه و به چهسان باید ثابت کنم که تو را درک میکنم. آیا برای این درک باید مدارکی ارایه کنم؟»
جولیوس گفت: «برای اثبات حرفت با این کشور همسایه جنگ کن.»
امپراطوریوس: «برای چه؟ مگر چهکار کردهاند؟»
جولیوس: «همینطوری. از اسم سرزمینشان خوشم نمیآید. آدمهای بیفرهنگ و کسلکنندهای هستند. گداگشنه و بیکلاس هم هستند. به سربازانت بگو به آنجا حمله کنند و انتقام مرا بگیرند.»
امپراطوریوس سوم که برعکس امپراطوریوس اول و دوم پادشاه صلحطلبی بود گفت: «دلبندم، این که نمیشود الکی حمله کنیم. اگر از کسی ناراحتی بگو تا شکنجهاش کنیم، پوستش را بکنیم و درون پوستش کاه بریزیم، بگو با یک ضربه سرش را از تنش جدا سازیم. ولی جنگ نه. من از دیدن خون حالم بد میشود.»
جولیوس خندهای کرد و گفت: «هاهاها! پس معلوم شد تمام حرفهایت کشکی است. تو با اینهمه قدرت و ابهت، عرضه نداری با دشمن من بجنگی. من میروم خانهی مادرم اینا هر وقت عرضه پیدا کردی پیکی با هدایای بسیار بفرست آنجا.»
امپراطوریوس به پای جولیوس زانو زد و گفت: «بهتر است چیز دیگری از من بخواهی و این لکهی ننگ را نخواهی. پدرم همیشه به من گفته بود در انحراف مسیر تاریخ، همیشه پای یک زن درمیان است. اما من دیوانه باور نکرده بودم.»
- پس من میروم. هر وقت آدم شدی بیا منتکشی.
- نه، نرو.
- میروم. از سر راهم برو کنار.
- من حاضرم تمام دنیا را طلا بگیرم. از کیف و کفش و کلاه گرفته تا کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و توالت و دستشویی و حمام. اما در کمال صلح و آسایش زندگی کنم.
- میتوانی همهجا را طلا بگیری؟
- آری.
- بگیر ببینم. از حالا تا یک هفته به تو مهلت میدهم که همهجا را طلا بگیری.
و اینگونه بود که امپراطوریوس مانند خر در گل گیر کرد و از مشاورانش راه چاره جست. یکی از مشاورانش که قبلاً در وزارت جادو و جادوگری وزیر بود، پیشنهاد کرد از تیخولیوس آبشیکوس (جادوگر محیط زیست) یاری بجوید. همینطور هم شد وتیخولیوس با نیروی جادوییاش وارد کارزار شد. ناگهان باد سری وزید و در کمتر از یک هفته برگ درختان به رنگ طلایی در آمد. این رنگ طلایی به جولیوس آرامش عجیبی داد و دست از قهر و لشگرکشی برداشت. جهان آرام گرفت و آن دو زوج خوشبخت تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند. از آن پس هرسال در همان ایام برگ درختان طلایی میشدند و زیبایی در اوج این رنگها خودنمایی میکرد.
پاسخ آنتی هیستامین:
داستان جالبی بود. اما نباید به یک سؤال علمی پاسخ افسانهای داد. بنده خودم تحقیق کردهام و متوجه شدم که درختان هم مانند انسانها جان دارند. آنها هم با شروع پاییز مانند دانشآموزان به مدرسه میروند، اما چون تحمل درسهای سخت را ندارند کمکم مریض میشوند و برگهایشان زرد بیریخت میشود و در بیشتر مواقع دچار استرس میشوند و از ترس میلرزند و برگهایشان فرتوفرت پایین میریزد. این دانشآموزان بیجنبه و ترسو تا پایان سال تحصیلی همینطوریاند و در عوض تابستانها سبز و تازه و شاداب و باحال هستند.
ضربالمثل پاییزی: هر که بامش بیش، برفش بیشتر.
توضیح: در بعضی از مناطق ایران و از جمله جهان، پاییز هم برف میبارد به چه گندگی.
شما هم هر سؤالی دارید، خجالت نکشید، بپرسید. پرفسور آلیاژ در خدمت شماست.
تصویرگری: پیام برومند