برایش یک فنجان چای آوردم. نفسی تازه کرد و گفت: بله، شما خبر ندارین، اونهایی که فوتوفن واردات و فروش حیوانات به پولدارها را بلدند، بارشان را بستن و سر من و تو بیکلاه مانده!
وقتی یکی از همسایگان به من گفت که همسایه روبهرویی ما، یعنی همین وحیدخان، وارد بازار خرید و فروش حیوانات کمیاب شده باور نکردم اما حالا که خودش روبهرویم نشسته و دارد از سود کلان اینجور معاملات حرف میزند تازه متوجه شدم که راست میگوید.
گفتم: خب از کجا باید شروع کنیم؟!
کمی فکر کرد و چشمهایش روی اسامی حیوانات در فهرستی که حالا روبهرویش روی میز بود، دوید و با خوشحالی گفت: من دایناسور پیشنهاد میکنم!
گفتم: مگه دایناسور هنوز هست؟!
سرش را خاراند و گفت:ای بابا! پول باشه همه چی هست، دایناسور که جای خود داره!
با لحنی مایوسانه گفتم: حمل و نقلش، نگهداریاش و به کی بفروشیم، همه اینها مسئلهاند!
گفت: آقا، اونش با من، مشتری پاش وایساده، خودش کارها را راست و ریست میکنه!
3روز بعد طبق قراری که گذاشته بودیم در حاشیه یکی از میدانهای شرق تهران، با 2نفر روبهرو شدیم. آنها چنان با اعتماد به نفس بالا از فروش یک رأس دایناسور با ما حرف میزدند که جای تردید برایم باقی نمیگذاشت!
شب که تازه چشمهایم گرم شده بود خواب دیدم توی حیاط مجتمع، دایناسور من، پا به زمین میکوبد و به پنجرهها سرک میکشد و همه همسایهها دادشان درآمده است.... هراسان و خیس عرق از خواب پریدم ساعت 4صبح بود، آنقدر بیدار ماندم تا 8صبح شد. به تلفن همراه وحیدخان زنگ زدم و صریح گفتم که از خیر خرید دایناسور گذشتهام، کلی نصیحتم کرد که عقبنشینی نکنم اما به خرجم نرفت. سرانجام پذیرفت اما با وجود گذشت 10روز از آن وقت، هنوز کابوس دایناسور رهایم نمیکند و حرفهای وحیدخان توی گوشم طنینانداز است: پول داشته باش، دایناسور هم میتونی بخری!... بعد یادم افتاد که چند ماه پیش مدام از حاشیه بزرگراههای تهران، شیر، ببر و گورخر پیدا میشد. به خودم گفتم: همسایه ما زیاد بیراه نمیگوید دارندگی است و برازندگی!
خوش خیال