طبق معمول برای برپایی یک میهمانی معمولی و کمهزینه کلی خرج کردیم، اما در روز بعد آنچه محسوس بود پیوستن این پسر دانشآموخته ما به بایگانی دانشآموختگانی بود که در خانه داریم! این بایگانی ارزشمند از 4فرزند فارغالتحصیل من تشکیل شده است که همه آنها درنهایت جد و جهد و با درجه ممتازی و معدل بالا تحصیلاتشان را به پایان بردهاند اما دریغ مندانه به جز کارهای موقت و پاره وقت و فصلی و این در و آن در زدن نصیبشان نمیشود. اگر همه مشکل همین بود و به مصداق ظلم بالسویه عدل است، جای گلهگزاری هم باقی نمیماند اما جوانی از بستگان دور ما که تمام دوران تحصیلش با معدلهای پایین و درجا زدنهای بیحساب گذشت و هرگز موفق نشد به تحصیلات دانشگاهی راه پیدا کند در زمستان سال گذشته ناگهان در سایه نوسانات زلزلهوار ارزی به صف میلیاردرها پیوست و حالا با داشتن خانه آنچنانی و خودروی شیک و گرانقیمت با بهای نجومی به جوانان من فخرفروشی میکند.
یا دائم میشنوم فلانی که دانشگاه را نیمهتمام رها کرد و بهاصطلاح زد تو کار بسازوبفروشی حالا پولش از پارو بالا میرود. نمونه دیگر خواهرزاده پزشک من است که حالا دوره انترنی را در یکی از بیمارستانهای دولتی میگذراند اما خودش هنوز بیمه درمانی ندارد. چندی پیش که آنفلو آنزای فصلی به انضمام آلودگی هوا به سراغ من هم آمد و در بستر افتاده بودم او برای عیادت به دیدنم آمد و سر درددلش باز شد که با چه مشقتی شبانه روز درس خواندم تا در کنکور سراسری و در رشته پزشکی قبول شوم اما هرچه بود همان هلهلهها و شادیهای زودگذر اولیه بود چون خیلی زود متوجه شدم که دوران دانشجویی از شیرینترین ایام زندگی من بوده و حالا با چه سختیهایی روبهرو هستم. او میگفت پزشک متخصصی را میشناسم که شبانه روز در کار معاملات ملکی است و تا به حال چندبار به من پیشنهاد کرده که به تیم او بپیوندم و برای خودم کسی شوم!... . وقتی حرفهایش به اینجا رسید یاد حرف پدر پیری افتادم که در تاکسی پس از شرح زندگی یکی از فرزندان با استعدادش که بیکار است، گفت: کاری نکنیم که مملکت ما بهشتی برای دلالان و گورستانی برای استعدادها شود. من به ایشان توصیه کردم که تا این حد نا امید نباشد چرا که توان و استعداد فردی به قول مادر مرحومم روغنی است که زیر آب نمیماند اما امروز که با خودم خلوت کردهام گاهی وسوسه میشوم، خانه مسکونیام را بفروشم و بروم وردست باجناق میلیاردرم در کلاردشت و یک بنگاه معاملات ملکی راه بیندازم و سردرش بنویسم: املاک بزرگ خوش خیال و پسران!... روزگار را چه دیدی شاید ما هم بهجای این همه غصه روی غصه انباشتن از کنارخاکفروشی به پول و پلهای رسیدیم و آبی زیر پوستمان رفت... اما چه کنم که خلقت امثال من را با خاک دیگری سرشتهاند!
خوشخیال