پارسال همین موقع وقتی گواهینامه لیسانس کشاورزیام را پس از مدتها دوندگی گرفتم و در قاب گذاشتم تا حداقل مایه حظ بصری بستگان و آشنایان بشود، هنوز داغ تشویقها و احسنت و آفرینها بودم اما کمکم پرسشها از گوشه و کنار نشت کردند و آرام آرام به خودم رسیدند که، فلانی لیسانس کشاورزی دارد، اما بیکار است! به روی خودم نیاوردم اما حرفهای پنهانی علنی شدند و شایعات گوناگونی هم ردیف شد که گویا من جربزه کارکردن ندارم یا نمیخواهم تن به کار دهم و از این قبیل... . وقتی مسئله به اینجا رسید، دیدم نمیتوانم همینجور دست روی دست بگذارم تا روزگار سپری شود. لذا ستونهای استخدام نشریات را هر روز مطالعه کردم و با دهها شماره تلفن اعلام شده تماس گرفتم. چندجایی کار پارهوقت برایم درست شد اما به محض اینکه بیکار میشدم باز هم سروکله شایعات جورواجور پیدا میشد. حتی یک نفر گفته بود، فلانی را در حال کارت پخش کردن دیدهایم. البته درست بود! من کارت هم پخش کردم و خیلی هم صادقانه تا آخرین کارت را با خوشکلامی و خوشرویی به دست رهگذران دادم اما دیدم این مشغولیات برای من کار نمیشود. دست بر قضا، یک نفر آدم خیر که از من کارت گرفته بود، کارت ویزیت خودش را به من داد و قرار شد در شرکت تحت مدیریتش کاری را به من واگذار کند.
این شرکت نوعی معاملات مسکن بود و بیشتر کارش هم با کامپیوتر انجام میشد اما از من خواسته شده بود که حضور و غیاب بقیه را کنترل کنم. روز اول سرپا بودم، روز دوم یک صندلی آهنی برایم آوردند. روز سوم، دیدم یک صندلی چرخدار کهنه و رنگورورفته برایم گذاشتهاند. نشستن روی صندلی همان بود و چپ و راست به در و دیوار و جالباسی خوردن همان! به این ترتیب من شدم سوژه داستانسازی و خنده همکاران همان آقا که به من کارت ویزیت داده بود صدایم کرد و گفت: آمدی کار کنی یا اینجا را بههم بریزی! وقتی توضیح دادم صندلی خراب است. خودش با وزن سنگین روی صندلی نشست و در یک چشم به هم زدن صدای سقوط کارفرما و صندلی در پاگرد ساختمان به گوش رسید! از فردا دیگر راهم ندادند. هر چه گفتم که گناهم چیست؟ تنها یک پاسخ شنیدم: به درد اینجا نمیخوری!... حالا دوباره دارم ستون استخدام روزنامهها را وارسی میکنم!
خوشخیال