در برف سنگین شبانه و تاریکی مطلق که چشم، چشم را نمی‌دید، تنها بارقه امید ما ۲ نفر، کورسوی چراغ یک آبادی در دوردست کوهستان بود.

 هر آن احتمال می‌دادیم گرگی گرسنه سر راهمان سبز شود !ظهر جمعه به مناسبت بازگشت یکی از بستگانم از سفر فرنگ در زادگاهش واقع در یکی از روستاهای حومه شهر دماوند به شام دعوت شده بودیم. یکی از همسایگان تهرانی من که او هم کم‌وبیش اهل کوه و کوهنوردی است در این سفر کوتاه که غروب آن پنجشنبه برفی آغاز شده بود ما را همراهی می‌کرد.

تا دماوند با یک ماشین سواری خطی راحت آمدیم. اما از آنجا به بعد به‌دلیل بارش برف، وسیله نقلیه وجود نداشت. چون باید یک مسیر کوهستانی 4کیلومتری را طی می‌کردیم تا به آن آبادی برسیم، معطلی را جایز ندانستیم. ساک‌ها را برداشتیم و چتر‌ها را گشودیم و راه افتادیم. در همان گیرودار هراس از پیداشدن گرگ، ناگهان حیوانی شبیه به سگ سر راهمان سبز شد. در تاریکی مطلق تنها شبحی از این حیوان قابل تشخیص بود. دوستم چراغ قوه کوچکی را که همراه داشت روشن کرد و نور کم‌رمقی به آن طرف تاباند و هراسان فریاد گرگ گرگ ! سر داد. من که یک لحظه در پرتو همان نور کم‌رمق دم قطور و بلند روباه را تشخیص داده بودم، دلم قرص بود که آن حیوان گرگ نیست. علاوه بر این به چراغ‌های آبادی نزدیک‌تر شده بودیم و کلی ترسمان ریخته بود. در همین لحظه و در عمق تاریکی صدای آمرانه مردی میخکوبمان کرد: چرا روباه را رم دادید؟!

حالا به‌راستی ترسیده بودم و نمی‌دانستم به‌راستی آدمی وجود دارد یا با از ما بهتران روبه‌رو شده‌ایم !؟مرد غریبه که هیکل درشتی داشت و با شال و کلاه حسابی خودش را پوشانده بود درحالی‌که به ما نزدیک‌تر شده بود، چراغ قوه بزرگی را که در دست داشت یک لحظه روشن کرد و به طرف صورت ما گرفت. مات و متحیر مانده بودیم که مگر روباه هم اهلی است که صاحبی داشته باشد ! اما بعد از کمی آشنایی و از هر دری سخن گفتن وقتی سر درددلش باز شد، تازه فهمیدیم که حکایت از چه قرار است. این مرد از سال‌ها پیش در به در دنبال برادر گمشده‌اش بود که گویا بعد از ترک دیار برای کار راهی تهران شده و دیگر برنگشته بود. در ادامه جست و جو‌ها به توصیه یکی از اقوامش، پیش یک رمال رفته بود تا از او برای یافتن برادر گمشده‌اش یاری بخواهد. مرد رمال باگرفتن مبلغی کلان به این مرد توصیه کرده بود که اول برود در یک شب برفی روباهی بیابد و برف‌هایی را که جای پای روباه بر آن نقش بسته در یک قوطی بریزد و بیاورد تا او با آن بقایای آب شده برف راهی را برای یافتن برادرش بیابد. ما به مقصد رسیده بودیم و مرد جست‌وجوگر هم با ما بود. هرسه در خانه گرم و راحت میزبان شام خوردیم و کلی حرف زدیم. او در لحظه خوابیدن گفت: در این سفر هم درس بزرگی گرفتم تا از این به بعد در دام رمالان نیفتم و هم خاطره شیرینی برایم باقی ماند!

خوش‌خیال