تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۹:۵۳

داستان> ناصر نان را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و سلامی به جمع کرد. جوراب‌هایش را درآورد و شلوار راحتی‌اش را پوشید. دست‌هایش را شست و نان را روی سفره گذاشت تا با چاقو ببرد.

داشت می‌برید که چاقو گیر کرد و جلوتر نرفت. دقت که کرد، دید یک دماغ لای نان است. یک دماغ درسته! اولش فکر کرد توهم زده، ولی وقتی زهره آمد بالای سرش و یک سیلی به صورتش زد و گفت: «ای وای!‌ این چیه؟» فهمید خیالاتی نشده! ناهید و پروانه هم سررسیدند. هرکدام جیغی کشیدند و دستشان را روی دماغشان گذاشتند و مطمئن شدند که سرجایش است.

برزو، برادرزن ناصر گفت: «ناصر خان، تو هم با این نون خریدنت! نکنه مال یکی از مریض‌هاته؟»

- مریض‌های من؟

- بله، شما دست به دماغین،‌ قیف می‌آین روزی دو سه‌تا دماغ جراحی می‌کنین.

زهره داد کشید: «باید معلوم بشه این دماغ از کجا اومده! مال کدوم بدبختیه!»

پروانه گفت: «زن داداش، این چیه می‌گی؟ دلم ریش‌ریش شد!»

ناصر حرف زنش را تأیید کرد: «همین‌جوری که نمی‌شه. باید منتظر بمونیم تا...»

برزو گفت: «منتظر چی بمونیم؟ تا صاحبش پیداش بشه؟ می‌خوای فردا تو روزنامه آگهی کنیم که یک عدد دماغ پیدا شده، که صاحبش بیاد ببره!»

زهره گفت: «قبلش...»

- آها، قبل از این‌که دماغ رو بهش بدین، ازش بخواین نشونی بده. اون چی می‌گه؟ می‌گه یه دماغه با دو تا سوراخ!

ناهید هم مثل شوهرش به مسخره گفت: «شاید بگه چند تا لک روی دماغ و چند تا مو توی سوراخش...»

پروانه گفت: «اه!‌ حالم رو به هم زدی آبجی!»

پروانه با روسری جلوی بینی‌اش را گرفته بود که مثلاً حالش به هم نخورد. برزو به کابینت تکیه داده بود و دست‌هایش را دور پاهایش حلقه کرده بود. زهره و ناهید و پروانه کنار هم نشسته بودند و نان را نگاه می‌کردند.

پروانه گفت: «داداش، وردار این نون رو ببر بندازش یه گوشه. فردا یه فکری به‌حالش بکنید.»

ناصر گفت: «نخیر شما باید باشید. اگه پلیس رد این دماغ رو زد، اومد این‌جا شما باید شهادت بدین من بی‌گناهم.»

زهره عصبانی گفت: «پلیس چه‌طوری ردش رو بزنه؟ مگه این تو ردیابه؟!»

برزو با خنده گفت: «آره آبجی! شاید مال دزدی، قاتلی‌ هستش! فهمیده تو دماغش ردیابه، دیده نمی‌تونه لامصب رو از تو دماغش دربیاره، دماغ رو کنده،‌ انداخته دور!»

پروانه گفت: «حالا این‌قدر پشت سر مردم غیبت نکنید. کی گفته مال یه قاتله؟»

ناصر پرسید: «مال کیه پس؟»

زهره گفت: «بچه که بودم خان‌جون می‌گفت اگه آدم قلیون بکشه، دماغش شل می‌شه و می‌افته. یادته برزو؟ شاید مال یه قلیونی بوده. اصلاً خود سید آقای نونوا قلیون می‌کشه.»

برزو گفت: «چه ربطی داره؟»

- خب، دود قلیون از دماغ می‌آد بیرون دیگه. خودم شنیدم داشت به مهران می‌گفت.

پروانه گفت: «ناصر، تو رو خدا این دماغ رو بردار ببر. اصلاً نمی‌تونم نفس بکشم.»

ناهید گفت: «تقصیر خودته. بویی نمی‌آد که این روسری رو جلو دماغت گرفتی!»

- باشه آبجی. حالا فعلاً بریم شام بخوریم تا بعد. ولی هیچ‌کی نباید بره خونه!

کسی چیزی نگفت. ناصر نان را برداشت که ببرد روی اپن بگذارد. دماغ از روی نان افتاد روی پای ناصر و جقی صدا کرد. برزو برش داشت و خوب وارسی کرد و خندید. همه به برزو خیره شده بودند. برزو گفت: «این‌که پلاستیکیه!» بعد نان را از ناصر گرفت و دو چشمی را که پشت نان کشیده شده بود، دید و گفت: «این همون نونی نیست که آسید آقا می‌زنه سردر نونوایی‌اش؟»

ناصر دستپاچه گفت: «خب، چی‌کار می‌کردم؟ فکر کردی ساعت ۱۰ شب نون پیدا می‌شه؟ اینو از سردرش کندم و آوردم. فکر کردم همین‌جوری آویزونش کردن.»

- این نون بیاته. هرروز که عوضش نمی‌کنه. برش داشتی آوردی ما بخوریم. اون هم با مخلفات.

همه زدند زیر خنده.

فاطمه احمدی

۱۶ ساله از تهران

 

تصویرگری: آلاله نیرومند

منبع: همشهری آنلاین