با بیحوصلگی از جایم بلند شدم که یک جعبهی کادوپیچشده نظرم را به خودش جلب کرد. از روی میز برش داشتم و بهدقت بررسی کردم. کاغذ کادویش سفید بود با گلهای نارنجی، یک روبان سبز هم دورش پیچیده شده بود. طاقت نیاوردم و بازش کردم. میتوانستم دوباره ببندم، پس مشکلی برای بازکردنش نبود. کسی هم نمیفهمید. بعد از باز کردنش خیلی توی ذوقم خورد، چون فکر میکردم باید خیلی خارقالعاده باشد، اما فقط یک قندان طلایی بود. البته اینکه طلایی بود، عجیب بود. میخواستم دوباره بگذارمش توی جعبه که صدای ریز و خفیفی شنیدم. فکر کردم حتماً خیالاتی شدهام، اما نشده بودم. صدا از قندان میآمد. میخواستم در قندان را باز کنم، اما نمیشد. صدا دوباره آمد، اینبار واضحتر: «سلام، من اینجا گیر افتادم، میشه منو بیرون بیاری؟!»
واقعاً هیجانزده شده بودم. مطمئن بودم خواب نمیبینم، چون چندبار موهایم را کشیده بودم و از دردش جیغ زده بودم. شاید میتوانستم عوض آزادکردن صاحبِ صدای توی قندان، سه آرزو بکنم! مثل قصه ها. فکرم درگیر آرزوهای انتخابیام شد که صدا دوباره آمد: «چی شد، نمیخوای کمکم کنی؟!»
- چرا، چرا، بگو باید چی کار کنم؟! بعدش هم، اگه آزادت کردم، چی بهم میدی؟
- میگذارم آرزو کنی! زود باش آرزو بکن و بعدش منو بیار بیرون!
- همهاش یه دونه؟ نمیشه سهتا؟!
- نه چه خبره، زود باش آرزو تو بکن! لازمه بهت یاد آوری کنم که تو انتخاب آرزوت باید دقت کنی!
من که از شدت عصبانیت سرخ شده بودم، ناگهان فکری به نظرم رسید و لبخندی موذیانه زدم.
- خب، من انتخاب کردم! بگم آرزوم رو؟
- آره، زود باش بگو!
- حتی اگه عجیب باشه، بازم برآوردهاش میکنی؟
- آره! آره! بگو!
- باشه! آرزوم اینه که تمام آرزوهام برآورده بشن!
دیگر صدایی از قندان نیامد. چندبار تکانش دادم. هیچی! آرزو کردم الآن یک بستنی شکلاتی روی میز باشد. چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم. خبری از بستنی و صدای توی قندان نبود. قندان را در جعبه گذاشتم و روبانش را دورش بستم. حالا میفهمم چرا هیچوقت در قصهها کسی چنین آرزویی نکرده بود.
آناهیتا آزادگر
از تهران
عکس: مریم دانشور از تهران