وای چه آفتابی! مرد میانسالی آمد و جلویم و چیزی گفت. صدا بلند بود و چیزی از حرفهایش نفهمیدم. با خودم گفتم لابد دربارهی کوچه حرف میزند یا از گرمای هوا گله میکند. سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و به راهم ادامه دادم. اما مرد دنبالم میآمد و حرف میزد. فکر کردم شاید مزاحم است یا گرمای هوا رویش تأثیر بدی گذاشته. حال نداشتم گوشی را از توی گوشم دربیاورم. دستهایم به دستهی کیسهها چسبیده بود. باز چیزی گفت. باز هم سرم را بدون آنکه بدانم چه میگوید، تکان دادم. اینبار حرف هم زدم. گفتم: «درسته! درسته!»
قدمهایم را تند کردم تا شاید از من عقب بیفتد. چند قدم تا خانه مانده بود. دیگر رسیده بودم. کیسهها را جلوی در پارکینگ گذاشتم و کلید را در آوردم تا در را باز کنم. دستهایم بعد از بازکردن در ورودی جان گرفته بود. پیرمرد پشتم بود. وای! کیسهها را بلند کردم و میخواستم در را ببندم که مرد آمد تو. کیسهها را گذاشتم زمین و گوشی را از گوشم درآوردم و گفتم: «آقا! از جون من چی میخوای؟!»
گفت: «سلام... من پدربزرگ سمیرام؛ همسایهتون. سمیرا عکس شما و دخترتون رو به من نشون داده بود. شناختمتون. دیدم بارتون زیاده، چندبار پرسیدم کمک نمیخواین!»
آنیتا صفرزاده
۱۶ساله از تهران
تصویرگری: لیلا عبدالهی از خرمآباد