- من که اگه دکتر نشم، مامانم دیگه بهم هویج نمیده.
- آقا ما هم که تکلیفمون معلومه. باباشیرم گفته که باید رییس بشی، من هم قبول کردم! البته هنوز نمیدونم رییسِ کجا، ولی مطمئنم بابام میدونه!
سر و صداها رفت سمت چپ کلاس، جایی که خرس نشسته بود: «من میخوام درس بخونم و مرّیخشناس بشم.» کلاس از خنده ترکید و بچهها دست میزدند که: مرّیخ... مرّیخ...
آقای بز که بالأخره یک انگیزهی درست و حسابی در وجود خرس تنبل پیدا کرده بود، با خوشحالی گفت: «ساکت باشین ببینم! خرس جان، حالا بگو چرا مریخ؟»
- آخه هنوز هیچ حیوونی دستش به عسلهای مریخ آلوده نشده.
کلاس دوباره رفت روی هوا که: مرّیخ... مرّیخ...
وسط آن شلوغی، روباه با ناز و ادا گفت: «من میخوام ماهیگیر بشم! دنبال مرغ و خروس رفتن دیگه سخته، اما انداختن قلاب توی آب راحته.»
با شنیدن حرفهای روباه، سر و صدای تولهها درآمد که: نامرد... کوفتت بشه... بیرحم... ماهیخور! اما بعضی از بچهها هم از در دوستی وارد شدند و سعی کردند بهصورت مسالمتآمیز روباه را متوجه اشتباهش کنند؛ مثلاً مار، فیشفیشی کرد که: «بابا، چه خبرتونه! اصلاً من خودم با روباه عزیز حرف میزنم و قانعش میکنم که کارش درست نیست.»
آقای بز لبخندی به مار زد و در ادامهی حرف او گفت: «تولههای عزیز، شغلتون نباید جوری باشه که زندگی دیگران رو به خطر بندازه. یهکاری انتخاب کنین که برای جامعهی حیوونها هم مفید باشه.»
هنوز حرفهای آقای بز تمام نشده بود که مار، دوباره فیشفیشی کرد و گفت: «آقا ما میخوایم معلم بشیم و کلی چیز به همه یاد بدیم.»
- آفرین پسرم. اینجوری، هم برای دیگران مفیدی و هم...
اما صدای زنگ، تعریفهای آقای بز را نیمهتمام گذاشت.
فردای آن روز، بحث شیرین کسبوکار ادامه پیدا کرد، اما دو تغییر عقیدهی ناگهانی، شاخهای آقای بز را کمی بلندتر از همیشه کرد.
تغییر عقیدهی اول، مربوط به روباهی بود که همانطور پوست نیشخورده و سوراخسوراخش را میلیسید و زار میزد: «آقا من میخوام کشاورز بشم، قول میدم غیر از علف، لب به چیز دیگهای هم نزنم...»
تغییر عقیدهی دوم هم مربوط به مار بود که ظاهراً با خواهش و تمنای تولهها از خر شیطان پایین آمده بود و قول داده بود دیگر معلم نشود و برای راهنمایی تولههای حیوانات، به پر و پای کسی نپیچد.