آقای بز با دوربین عکاسی هیزمیاش، سر کلاس آمد و گفت: «تولهها، امروز میخوام عکس دستهجمعی بگیرم. فقط بگم که دوربین من از این دوربینهای سوسولی جدید نیست و تازه باید با پنجتا فیلم باقیمانده، کارمون رو هم تموم کنیم.»
بچهها هم از خدا خواسته، کیف و کتابشان را همینطور ولو، روی میز و نیمکت گذاشتند و رفتند جلوی کلاس، پای تختهسیاه. آنجا صدا به صدا نمیرسید. تولهها هی توی هم وول میخوردند و به یال و زلفشان ور میرفتند تا عکسشان خوش آب و رنگ از آب در بیاید.
فیل کلی اصرار کرد که «ما عکس بگیریم، ما عکس بگیریم!» که آقای بز قبول کرد که فیل بعد از تنظیم دوربین روی سهپایه، برود دکمه را فشار بدهد و بدو بدو برود کنار بقیه بایستد تا بعد از ۱۰ ثانیه، چلیک... بشود عکاس آخرین روز مدرسهی حیوانات.
اما ماجرا به این سادگیها هم نبود. در اولین عکس، همه حاضر بودند غیر از فیل. چون آنقدر فسفس کرد که ۱۰ ثانیه خیلی زود تمام شد. عکس دوم و سوم هم با پلکزدن و ادا و اطوارهای سهچهار نفر خراب شد. در چهارمین عکس، آقای بز داشت «یک... دو... سه» را میگفت که چشمش افتاد به یک دوجین شاخ، روی سر تولهها. انگار همه شاخدار شده بودند غیر از خودش که هنوز همان دو تا شاخ را داشت!
اینطور شد که اخمهایش رفت توی هم که: «ای بابا! این بچهبازیها رو درنیارین دیگه. فقط یه فیلم دیگه باقی موندهها.» در آخرین فریم، خود آقای بز دست بهکار شد، همهی هنرش را توی چشم چپش جمع کرد و از پشت دوربین، بچهها را کلی بهچپچپ و بهراستراست کرد که خیالش راحت باشد.
اینبار همهچیز مرتب بود. آقای بز نفس راحتی کشید، دکمهی دوربین را فشار داد و در فرصت ۱۰ ثانیهای که داشت، بدوبدو به سمت تولهها خیز برداشت. اما در بین راه، پایش به پایهی یکی از میزها گیر کرد و تالاپ... خورد به فیل که سمت راست کادر ایستاده بود. اینطوری شد که تعادل فیل به هم خورد و دلنگ، خورد به نفر بغلی؛ و همینطور دلنگدلنگ، همه به هم خوردند و تولهها از چپترین بخش کادر، بیرون ریختند و ولو شدند روی زمین.
آقای بز هر پنجتا عکس را ظاهر کرد، اما پاستوریزهترین عکسی که میشد قابش کرد و روی دیوار زد، همان عکس آخر بود؛ عکسی که خالی از تولهها بود و پر از تختهسیاه!