او متخصص همهچیز است. از سلول گرفته تا آمپول و شکستن شاخ غول!
شما میتوانید هرسؤالی دارید از پرفسور آلیاژ بکنید تا ایشان فوری و اینلاین جواب بدهند. اینجا درست همانجایی است که به آن نیاز دارید. دانشمندان زیادی از دانشگاه آلیاژ فاغالتحصیل شدهاند.
* * *
راستی معرفی نکردم. این هم آنتیهیستامین دستیار پرفسور آلیاژ با ضریب هوشی سی و پنج. البته منفی سی و پنج.
«قرمه سبزی (که اینهمه طرفدار دارد و همچنین یکی از غذاهای محبوب من است) تاریخچهاش چیست و از کجا آمده است؟»
هاهاها! یک سؤال غذایی و هیجانانگیز و کلیدی که هرروز میلیونها نفر از خودشان میپرسند. این سؤالها را باید با آبطلا نوشت و روی برج ایفل نصب کرد. نرگس کشاورزینیا، ۱۲ساله از بهارستان این سؤال را با خودکار آبی پرسیده. این شما و این هم پاسخ پروفسور آلیاژ. در ضمن منتظر سؤالهای کلیدی شما هستیم.
* * *
آنتیهیستامین: چه پرسش خودخواهانهای! خب، معلوم است قرمهسبزی از چه زمانی درست شده است. از زمانی که مامان، گوشت و سبزی و لوبیا را ریخت توی قابلمه. اینکه دیگر تاریخ و تاریخچه ندارد.
پرفسور آلیاژ: برو بچه پارازیت نینداز. تاریخچه چیزی است تو مایههای پیازچه و باغچه و تاقچه و چه و چه و چه.
آنتیهیستامین: یعنی تاریخچه همان پیازچه میباشد که به شکل سیستماتیک به بقایای تاریخی اکوسیستم چرخش میپردازد.
پرفسور آلیاژ: خب، البته نیازی به اینهمه کلمهی قلنبه سلنبه ندارد. بهتره حاشیه نرویم و برویم سر اصل مطلب.
در سالهای خیلی دور، قبل از اختراع پیتزا و لازانیا در جنگلهای ماقبل تاریخ خانوادهای زندگی میکردند که از یک پدر و مادر و چندتا بچه تشکیل شده بود. اسم پدر «کاقرمه استیشان کوفو» بود که برای اختصار بهش «کاقرمه» میگفتند. اسم مادر هم «ماموتیا کامبوتیا شوکو» بود. که برای اختصار بهش «ماموتیا» میگفتند.
آنتیهیستامین: اشتباه نمیکنید؟ فکر نمیکنید اسم مادره باید «کاقرمه» باشد؟
پرفسور آلیاژ: نه، صبر کن تا تاریخچه را بگویم. در آنزمان رسم بر این بود که مادرها به شکار بروند و پدرها به امور خانهداری مشغول بودند. مادرها میرفتند به جنگل و کرگدن و ماموت و گوزن و دایناسور شکار میکردند. پدرها گوشتهای شکار را کباب میکردند و ظرفها را میشستند و خیاطی و گلدوزی و اینکارها را انجام میدادند.
آنتیهیستامین: به این دوران، دوران مادرسالاری میگویند، مگر نه؟
پرفسور آلیاژ: بله. آن دوره، دورهی مادرسالاری بود و مثل حالا هرکی هرکی نبود که معلوم نیست پدرسالاری است یا مادرسالاری یا فرزندسالاری. خلاصه، یکروز مامان ماموتیا رفت به شکار خرس. اما شب که هوا تاریک شد برنگشت خانه. (یادت باشد که در آن دوران هنوز پلیس اختراع نشده بود که بخواهند زنگ بزنند به ۱۱۰). پس زنگ زدند به موبایلش. اما پاسخ موبایل یک جمله بود: «مشترک موردنظر در دست نمیباشد... مشترک موردنظر در دست نمیباشد...»
اگر مردهای امروزی بودند از این پیام خوشحال میشدند. اما مردهای ماقبل تاریخ خیلی انسانهای باوفایی بودند. این پدر نهتنها ناراحت نشد، بلکه کمی هم نگران شد و کفش و کلاه کرد و به طرف اعماق جنگل راه افتاد. اما همین که پایش را به اعماق جنگل گذاشت، یک دایناسور هیجدهپا او را دید و پسندید و در یک چشم برهم زدن قورتش داد و استخوانهایش را تِخ کرد.
آنتی هیستامین: اوه! چه غمانگیز! بیچاره بچههایشان که بیپدر و مادر شدند.
پرفسور آلیاژ: صبر کن. داستان هنوز تمام نشده. مامان ماموتیا روز بعد به خانه برگشت. در حقیقت او رفته بود که سری به خواهرش بزند و طبق کلیشههای رایج، سبزی پاک کنند و دربارهی شوهرهایشان حرف بزنند. وقتی به خانه برگشت، دید جا تر است و بچه نیست. خیلی نگران شد. اما اشتباه شوهرش را نکرد و به دنبال او به اعماق جنگل نرفت. حالا یا دوست نداشت برود یا صدای قاروقور شکم بچهها نمیگذاشت برود. به هرحال بچهها گرسنه بودند و میخواستند از گرسنگی در و دیوار غار را چنگ بزنند و بخورند. هرچه هم تلفن میزد، این پیام را میشنید: «مشترک موردنظر موجود زنده نمیباشد... خدا رحمتش کند...»
لحظههای سختی بود. لحظهی تصمیم و انتخاب. شوهر مهمتر بود یا بچه؟ یک لحظه احساس کرد اگر به بچهها غذا ندهد، شاید خودش را ساندویچ کنند و بخورند. بنابراین رفت سر یخچال که ببیند چهکار میتواند بکند. دید هیچی توی یخچال نیست جز مقدار اندکی گوشت گوسفند، مقداری سبزی، مقداری لوبیای پخته شده و چندتایی هم لیموعمانی. لحظه به لحظه بچهها گرسنهتر میشدند و به سویش نگاههای چپ اندر خوراکی میکردند. چارهای نبود. یکمرتبه همه را ریخت توی زودپز و درش را بست و گفت: «عزیزان من! ناهار تا یکساعت دیگر آماده است.»
بچهها هورا کشیدند و غار از صدایشان لرزید. یکساعت بعد وقتی غذا آماده شد، همه دور سفره جمع شدند و با تعجب به غذای جدید نگاه کردند. اولش با شک و تردید خوردند و بعد دیدند بهبه، چه خوشمزه است. بزرگترین فرزند موجود خانواده گفت: «مامان، چه خوشمزه است این. اسم این غذا چیست؟»
مامان خانواده اشکهایش را پاک کرد و حس کرد جای شوهرش چه خالی است. نمیدانست چه باید بگوید ناگهان گفت: «قرم... قرمه...»
بچههای هم یک صدا گفتند: «قرمه... قرمه...» و از آن زمان غذایی به نام قرمه اختراع شد و بعدها به مرور زمان نامش شد قرمه سبزی.
آنتیهیستامین: شنیدهام که کشورهای زیادی به دنبال فرمول آن بودند و هنوز موفق به کشف این فرمول جادویی نشدهاند.
پرفسور آلیاژ: بله. این غذا از نوعی آلیاژ مخصوص درست میشود که هنوز کسی نمیداند چیست. قربان شما. این بود کلاس امروز ما.
تصویرگری: مهدی کاظمی