تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۶

داستان> زن دلش می‌خواست سوار اسب باشد و کنار رودی به‌تاخت بتازد. در رؤیای خود غرق شده بود که صدای سرفه‌ی مرد افکارش را به هم زد.

مرد نگاهی به چراغ‌راهنما کرد و گفت: «بله دیگر. وقتی همه می‌آیند ماشین‌هایشان را به رخ هم بکشند، همین می‌شود دیگر...» زن گفت: «مثل ما!» مرد گفت: «ما مجبوریم! هوا چه‌قدر آلوده است! مسئولان باید به فکر چاره‌ی تازه‌ای باشند.»

زن بی‌توجه به جلویش و حرف‌های مرد دوباره به فکر فرو رفت. مرد گفت: «آخ! بگذار کارم جور شود... یک ماشین می‌خرم می‌آیم توی جردن، دل همه را آب می‌کنم!» زن پوزخندی زد. هم‌چنان دلش می‌خواست سوار اسب باشد و کنار رودی به تاخت بتازد...

مریم هراندهی، ۱۴ساله از فیروزکوه

 

عکس: محمدمهدی پورعرب، ۱۶ساله از کرج

منبع: همشهری آنلاین