تاریخ انتشار: ۱ تیر ۱۳۹۳ - ۰۹:۵۶

داستان> یک: قهقهه می‌زنم وبه برنامه‌ی امتحانی نگاه می‌کنم. چشمم به تاریخ شروع امتحان‌ها ‌می‌افتد و نیشم را می‌بندم. من‌منی می‌کنم و می‌فهمم که دوروز دیگر باید اولین امتحان را بدهم.

دست‌هايم را محکم توي جیب‌های لباسم فرو می‌برم و خرده بیسکويیت‌های ته جیبم را حس می‌کنم و با خنده و با صدای بلند می‌گویم: «چه تفاهمی!» صدای تیتراژ شروع فیلم موردعلاقه‌ام را از توی هال می‌شنوم. نفس عمیقی می‌کشم و نگاهم را از روی تقویم برمی‌دارم و روی صفحه‌ی تلویزیون پرت می‌کنم.

دو: بندکفش‌هایم را می‌بندم و در عین حال چشم‌هایم را از روی جمله‌های مبهم کتاب برنمی‌دارم. انگارجمله‌ها با من قایم‌باشک ‌بازی می‌کنند. دراین بازی گمشان می‌کنم و هنوز هم که دارم آخرین امتحان‌ را می‌دهم، نمی‌توانم پیدایشان کنم.

سه: قهقهه می‌زنم و به کارنامه‌ام نگاه می‌کنم. چشمم به معدلم می‌افتد و نیشم را می‌بندم. قطره‌های اشک روی گونه‌هایم سرسره‌بازی می‌کنند. دست‌هایم را محکم توی جیب‌های لباسم فرو می‌کنم و دستمال‌های ریزریز شده‌ی ته جیبم را احساس می‌کنم. لبخندی از سربیچارگی و پشیمانی می‌زنم و آرام می‌گويم: «چه تفاهمی!»

ماجده پناهي‌راد، ۱۵ ساله

خبرنگار افتخاري هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

عکس: مریم دانشور، ۱۶ ساله از تهران

منبع: همشهری آنلاین