اما در همين آغاز اگر همين مقدار را بشنويد كه او كسي است كه تازه در 70سالگي هنر را به شكلي خودآموزانه آغاز كرده و در آستانه 91سالگي ميتواند روزي 13ساعت روي پا بايستيد و نقاشي بكشد و مجسمه بسازد و با دانشجوها سر و كله بزند، مطمئنم برايتان جالب خواهد بود اين گفتوگو را بخوانيد؛ گفتوگو با پيرمردي كه هنوز بعد از نيم قرن زندگي در پايتخت لهجه گيلكي خود را حفظ كرده. او كه آخرين نمايشگاهش را در گالري هفتان برپا كرده در همان روزهاي نمايشگاه جلوي چشم مخاطبانش مجسمه ميساخت و نقاشي ميكرد؛ مجسمههايي كه ايدهشان را از طبيعت و ادبيات وام گرفته و نقاشيهايي كه به جهت سادگي در پرداخت و ايده هر مخاطبي را جذب خود ميكند. اما شما همه اينها را كنار بگذاريد و بدانيد جذابترين بخش گفتوگو با پيرمرد91ساله نوع نگاه صميمي و ساده او به زرق و برقهاي زندگي است؛ چيزي كه اكثر ما را مقهور خود كرده است؛ نوع نگاه او به زندگي و مرگ. اينها از زبان مردي كه چندبار با مرگ رو در رو شده و هيچگاه زندگي را به بازنشستگي نسپرده، شنيدني است. اين را بعد از خواندن حرفهاي او تصديق خواهيد كرد و شايد او براي شما هم تبديل به يكي از عجيبترين شخصيتهايي شود كه ميشناسيد.
- يك ساعت است دارم در نمايشگاه ميچرخم و شما را نگاه ميكنم. خسته نميشويد اين همه سر پا ايستادهايد؟
نه، چون مشغول كار هستم. وقتي فكرم در كار است خستگي از بدنم بيرون ميرود. فكرم اگر خسته نشود پاهايم خسته نميشود. اصل مغز است كه خسته نشود. من روزي 12ساعت و گاهي 13ساعت و بيشتر سرپا هستم.
- بگذاريد از داستان هنرمند شدنتان شروع كنيم. چطور بدون داشتن معلم و آموزگار هنرمند شديد؛ در واقع يك هنرمند خودآموخته؟
بله، من دانشگاه نرفتم؛ يعني زمان ما از اين خبرها نبود. اما اينكه ميگوييد آموزش نديدم اينطور نيست. زندگي خودش آموزشگاه است. من 16سالم بود و كار نجاري و مبلسازي را از ماهرترين نجار آن زمان ياد گرفتم و بعد از آن از شمال به تهران آمدم و خودم كارگاه زدم. براي خيلي از منازل بزرگ مبل ساختم. كار من خيلي در تهران طرفدار داشت. نجاري هم هنر است و همين الان اگر من ميتوانم مجسمههايي بسازم كه درست بايستند بهخاطر اين است كه نجاري بلد بودم. اما حكايت اصلي زندگيام كه هنر را جدي گرفتم بازميگردد به زماني كه نزديك مغازهام حوالي خيابان استاد معين تصادف كردم و سرم به سنگي برخورد كرد و به كما رفتم. وقتي به هوش آمدم ديگر نميتوانستم كار كنم. دخترم هم مغازه را به همان شاگردان واگذار كرد و نگذاشت كار كنم. اما من نميتوانستم بيكار بنشينم. نقاشي را تا حدودي بلد بودم و به مرور از دخترم كه نقاش است كار را ياد گرفتم و از آن روز به بعد تمام زندگيام با اين هنر ميگذرد. اوايل كه اين مجسمهها را ميساختم، كارگاه نداشتم و در كنار خيابان مينشستم، كار ميكردم و ميفروختم. يك روز هم زير پل كريمخان نشسته بودم و يك مجسمه بزرگ ميساختم كه آقايي آمد و گفت اين را خودت ساختهاي؟ گفتم خودت كه ميبيني خودم دارم ميسازم و بعد آن را از من خريد و چند كار ديگر هم سفارش داد و بعد در گالري گلستان يك نمايشگاه گذاشت. اسمش «كامبيز درمبخش» است. هنوز هم مجسمههايم را دارد و نميفروشد. اين را ميخواهم بگويم كه من در كاركردن هميشه راحت و آزاد بودهام و اگر كاري خراب ميشد نگران نميشدم. الان هم همينطور است. دانشگاه اين كار را نميكند. يك استاد ميآيد حرف ميزند و ميرود. هيچ عملي در كار نيست. الان بچههاي دانشگاهي ميآيند پيش من كار عملي ياد بگيرند اما اينكه ميگويند خودآموز بهنظرم معنايي ندارد. زندگي، بزرگترين آموزگار است. انسان بايد بتواند از آموزههاي زندگي بهره بگيرد. من از نجاري براي مجسمهسازي استفاده كردم؛ به همين سادگي.
- شما ميگوييد بعد از كمارفتن تازه خواستيد نقاش و مجسمهساز شويد، درحاليكه در آن سنوسال اگر كسي چنين تصادفي بكند معمولا ترجيح ميدهد مدتها استراحت كند.
اشتباه ميكند. ماشين كه به من زد و سرم به سنگي خورد بلند شدم و راننده را هم آزاد كردم برود. بعد از 2ماه بيهوش شدم و به كما رفتم و بيمارستان بستري شدم. هنوز هم جاي آن ضربه روي سرم سوراخ است. بيشتر از 70سالم بود كه اين اتفاق افتاد. بعد ديدم نميتوانم همينطور بنشينم يك جا و بگويم بازنشسته شدهام. اصلا بازنشستگي معنا ندارد. من دوست ندارم حتي جزو آن دسته از پيرمردها باشم كه در پارك همينطور روي صندلي مينشينند. حتي شده اگر بيكار كه هستيد يك چوب را بيجهت از اين طرف به آن طرف بگذاريد بهتر از نشستن است. بدن مريض ميشود در بيكاري. من ميگويم شروع هيچ كاري در هيچ سني دير نيست حتي در 90سالگي. براي اينكه ذهن من با همين فعاليت است كه هرگز فراموشي نگرفته. من كل شاهنامه را حفظ هستم. حافظ و سعدي را هم حفظ هستم.
- ميشود يك بخش شاهنامه كه سريع به ذهنتان ميآيد را بخوانيد...
من جنگ رستم و اسفنديار را خيلي دوست دارم. خودم هم در جنگ جهاني دوم حضور داشتم و اتفاقا يك چشمام در آن جنگ كور شد!
چنين گفت رستم به اسفنديار/ كه كردار ماند ز ما يادگار/ كنون داده باش و بشنو سخن/ ازين نامبردار مرد كهن/ چنين گفت رستم به اسفنديار/ اگر من نرفتي به مازندران/ به گردن برآورده گرز گران/ كجا بسته بد گيو و كاوس و طوس/ شده گوش كر يكسر از بانگ كوس... بخونم؟
- نه. ميخواستم بدانم كجاي شاهنامه را بيشتر دوست داريد.بهنظر ادبيات در نقاشيهاي شما خيلي تأثير دارد؛ خصوصا داستانهاي شاهنامه.
بله. بيشتر آثار من طبيعت را نشان ميدهد.
- آقاي حاضر مشار خيلي مايل هستم تعريف شما از زندگي را بدانم. بهنظرم دانستن اين مسئله از بخش هنري زندگي شما هم مهمتر باشد.
زندگي يك خواب و خيال است؛ خواب و خيالي كه بهتر است وقتي تمام شد انسان خودش را بهعنوان يك انسان معرفي كرده باشد. دنبال حرص زدن و ماديات نباشد. اين مسئله انسان را از بين ميبرد. اگر كسي داراي فكر و انديشه باشد ميداند آخر همهچيز مرگ است؛ پس ميداند بايد از خودش يك يادگاري بگذارد. براي من هم هنر يك ابزار است براي ماندن، حالا هر قدر كوچك. يكي ميشود سعدي و حافظ و يكي هم در حد من، كوچك. اما وقتي خدا به انسان قدرت داده كه به درك بالا برسد چرا نبايد تلاش كنيم برسيم.
- يك صبح تا شب شما چطور ميگذرد؟
من خيلي سحرخيز هستم. تنبلي را بهخودم راه نميدهم. هر وقت بيدار شوم ميگويم ديگر خواب بس است. حتي اگر 4ساعت خوابيده باشم چون بيش از نياز خوابيدن دروازه ورود افكار بد است و خيالات نگرانكننده كه آن وقت در تمام روز بايد آن را با خودت اين طرف و آن طرف بكشي. من هنوز ميتوانم پياده مسافتي طولاني راه بروم. راه ميروم و شعر ميخوانم و نميدانم زمان چطور گذشت. بعد هم اينكه يك دنيا ستم هم بر سرم بيايد ميگويم حالا كه آمده است نبايد بنشينم زانوي غم بغل كنم. من در جنگ بودم و جنگ تن به تن كردم و يك چشمام هم كور شد.
- واقعا وقتي بيناييتان را از دست داديد ناراحت نشديد؟
نه. اصلا فكرش را هم نكردم. زيبايي كه در ظاهر نيست؛ در مغز آدم زيبايي بايد باشد. من تازه بعد از آن ازدواج كردم. هيچ وقت فكر نكردم يك چشمام نيست. الان هم كه تنها هستم و بچههايم پيشم نيستند و هركدام سر زندگيشان رفتهاند، همه كارهايم را خودم ميكنم. صبح زود بلند ميشوم، مينويسم، راه ميروم، غذاي مختصري درست ميكنم و كار ميكنم. يك خانه دارم كه 2 اتاق دارد. يكي براي كارم و يكي هم 12متر است كه در آن زندگي ميكنم. بزرگترين نصيحتم هم به جوانها اين است كه كار كنند. خودشان را به راه تنبلي نزنند. بدنشان را نگذارند خشك شود.
- هنوز هم برايم عجيب است ماشاءالله شما اين همه سر حال هستيد در اين سن و سال...
براي اينكه مغزم به من كمك ميكند. رازي را به شما بگويم. من هيچ وقت عصباني نميشوم. يك نفر بيايد مالم را بخورد هم ناراحت نميشوم. ميگويم كار ميكنم درميآورم چون زمان ميگذرد. آدمي را عقل بايد در بدن. يك روز گريه ميكني و يك روز ميخندي؛ اين راز زندگي است. براي چه چيز بايد غصه بخورم؟ من بچههايم را هم همينطور بار آوردهام. ببينيد من در اين سن دارو نميخورم. نميفهمام ميگويند فشار خونت بالاست. آدم خودش فشار خونش را بالا ميبرد و همانطور هم ميتواند پايين بياورد. بايد عصبانيت و تندروي را كنار بگذارد. آدم بهراحتي ميتواند هميشه ذهنش را فعال نگه دارد و دنبال راههاي جديد باشد.
- شما از تنهايي زندگي كردن نميترسيد؟
ترس معني ندارد. من اهل شكايت نيستم. جنگ هم كه بود ميگفتم بايد با اين سرباز دشمن روبهرو شوم؛ يا ميميرم و يا زنده ميمانم.
- شنيدهام در خانهاي زندگي ميكنيد كه اتاق، اتاق است و همسايههايتان طبقه كارگر هستند؟
من خودم هم از همين طبقه هستم. من هر چه پول درميآورم به بچهها ميدهم. همه زندگيام را دادم به آنها. ميخواهم چه كار كنم. اينطوري صبح كه بيدار ميشوم و شب كه ميخوابم راحت هستم. اصلا از اولش هم زندگي مجلل را دوست نداشتم. نميدانم چرا مردم 200ميليون ميدهند يك ماشين حلبي ميخرند! من هنوز مستأجرم و در 2 اتاق زندگي ميكنم و خيلي هم راحت هستم. كجا ميخواهم با خودم چيزي را ببرم؟
- بهطور كلي اگر بخواهيد بگوييد چه چيز بيشتر از همه در مسير تجربهگرايي شما نقش داشته و اين راه را چطور طي كردهايد چه خواهيد گفت؟
درست است كه من تحصيلات دانشگاهي نداشتم - كه البته آن زمان كه من درس ميخواندم امكان آن نبود- اما زندگي خودش يك دانشگاه است. من 90سال عمر كردم و خيلي چيزها را ديدم. در جنگ بودم، كار كردم. اصلا نخستين معلم من همان نجاري بود كه پيشاش نجاري ياد گرفتم. بعد هي ساختم و نترسيدم از خراب شدن و تجربهكردن. اگر از نتيجه كار بترسيد مطمئن باشيد كارتان خراب ميشود. اگر از زندگي كردن بترسيد مطمئن باشيد خوب زندگي نميكنيد ولي اگر نترسيد از هر اتفاقي ميتوانيد درس بگيريد. من اينطور به تجربهگرايي نگاه ميكنم؛ يعني نميترسم از آنچه پيش ميآيد. بعد هم اينكه زندگي را بايد همانطور كه هست قبول كرد. زمان ميگذرد و تنها چيزي كه ميماند براي ما همين تجربههاست.
- شما در 90سالگي باز هم به فكر تجربه راه جديد هستيد؟ يعني نميخواهيد بهخودتان استراحت بدهيد؟
گفتم كه از نظر من بازنشستگي معنا ندارد. من هنوز يك عالمه ايده دارم كه ميخواهم اجرا كنم. روزي كه استراحت كنم مغزم هم كند ميشود، بايد آن را سالم نگه دارم. كار كردن، هم ذهن را سالم نگه ميدارد و هم بدن را. من احساس خستگي نميكنم. خدا را شكر با سنم هم مشكلي ندارم.
از پل كريمخان تا خانه بزرگان
وقتي ميگويد برايش پول به اندازهاي كه خورد و خوراكش مهيا شود و اجاره خانهاش را بدهد كفايت ميكند، از او ميپرسم هميشه اينطور بوده يا حالا كه سنش بالا رفته اينطور فكر ميكند؟ ميگويد: هميشه از تجمل بدم ميآمد.
هميشه همهچيز را ساده برگزار ميكردم.
نگاه ميكنم به مجسمهها و نقاشيهايي كه همينجا جلوي چشم مخاطبش ميسازد. هيچچيز جز همين سادگي و بيتجملي نميبينم؛ انگار يك كودك دارد اثري هنري خلق ميكند. قيمت آثارش را هم به قول مدير گالري هفتان اجازه نميدهد گران بگذاريم. درحاليكه بعد از برپايي چندين نمايشگاه در گالري گلستان و مؤسسه صبا چهره شناخته شدهاي در ميان هنرمندان حرفهاي است. حالا خرج زندگياش را از همين فروش كارهايش درميآورد. ميگويد: برايم همين مقدار درآمد كافي است. مگر ميخواهم چه كار كنم؟
مدير گالري هفتان هم حرفش را تأييد ميكند؛ «او اصلا براي هنر كيسه ندوخته است وگرنه باور كنيد ميشد قيمت بالاتري براي كارهايش گذاشت. الان كجا يك مجسمه با اين امضا را ميتوانيد 60هزارتومان يا 100هزار تومان بخريد؟ مردي كه زير پل كريمخان مينشست و كارهايي ميساخت و به رهگذران ميفروخت فرقي نكرده است، درحاليكه اين روزها در اقتصاد هنر هم روي هنرمندان خودآموختهاي چون او سرمايهگذاري ميكنند. او كسي است كه عباس كيارستمي و كامبيز درمبخش و محمد احصايي و خيليهاي ديگر نمونهاي از كارهايش را حالا در خانهشان دارند اما هيچچيز انگار براي او فرقي نكرده است».
شاگرد از استاد ميگويد؛ بابا، از آدمهاي نادر روزگار است
نرگس فخرايي، ليسانس گرافيك ازجمله كساني است كه چند وقتي نزد حسن حاضر مشار آمده تا شاگرد او باشد. ميگويد: اكثر بچهها اين استاد دوست داشتني را بابا خطاب ميكنند. گاهي برايش غذا درست ميكنند. در ادامه ميگويد: در دانشگاه به كسي اينطور هنر را به شكل ناب و خالص ياد نميدهند. خيلي از استادها هم اصلا تكنيكشان را در اختيار دانشجو نميگذارند و براي خودشان نگه ميدارند اما بابا اينطور نيست. او خيلي خالصانه همهچيز را به تو ميگويد و من هم دوست داشتم تكنيك او را ياد بگيرم. خيلي از دانشجوهاي تصويرسازي پيش بابا ميآيند تا تكنيك او را ياد بگيرند. او خيلي كودكانه و آزاد و راحت كار ميكند. كارهايش مثل شخصيتش است. اصلا عصباني نميشود. خيلي مهربان و سخاوتمند است. اين هم كه ميگويند او هنرمند خودآموختهاي است، بهنظرم درست است كه او دانشگاه نرفته اما تجربه چندين ساله، پشت كارهايش است و خيلي كتاب خوانده؛ مثلا شاهنامه را حفظ است و هر كدام از نقاشيهايش يكي از داستانهاي شاهنامه است. بابا يكي از آدمهاي نادر روزگار ماست.
استاد از كشف بزرگش ميگويد: كارهاي حاضرمشار منحصر بهفرد است
كامبيز درمبخش كه «حسن حاضرمشار» را كشف بزرگ خود ميداند، پيش از اين در گفتوگويي با ايسنا عنوان كرده بود: «حاضر مشار پيرمرد نجاري است كه دانشگاه نديده است و شايد نداشتن تحصيلات آكادميك از محاسنش باشد». او درباره كارهاي اين هنرمند خودآموخته نيز گفته بود: «نقاشان معمولا در خيابان كار نميكنند ولي حاضرمشار فردي بود كه نقاشيهاي خود را از گل و گياه در خيابان ميكشيد و با قيمت ارزان ميفروخت. او در گذشته نجار بود و روزي كه ديدم از قطعه چوبي، هيكل آدمي را ميتراشد، به او پيشنهاد دادم كه مجسمه بسازد. امروزه نظاير كارهاي او در گالريهاي اروپايي وجود دارد كه با قيمتهاي بالا فروخته ميشوند. كارهاي حاضر مشار منحصر بهفرد است و به كارهايي از سرخپوستها و مكزيكيها شباهت دارد كه اين مسئله از اين جهت كه او تابهحال آنجا را نديده جالب توجه است. آدمكها و مجسمههاي حاضرمشار هم از اين سبك برخوردارند و در سبكهاي ماياها و مكزيكيهاست. در آثاراو علاوه بر اينها، كارهايي وجود دارد كه مانند اشياي زيرخاكي كهنه و ارزشمند هستند».