او با فروش قسمتی از وسایل زندگیاش هزینه عمل را جور و امید زندگی را به سجاد و خانوادهاش هدیه کرد. حجتالاسلام کمیل نظافتی طلبه جوانی است که حاضر شد این کار را انجام دهد و حالا عکس او و سجاد در شبکههای اجتماعیدستبهدست میشود و خیلیها را به هیجان آورد که این است غیرت مرد ایرانی و خیلیها هم این را پای رخت و لباس روحانیت و آموزههایی میگذارند که او تا این سن آموخته است.ملاقات با او خیلی آسان هماهنگ شد. صبح یک روز بهاری با او در میدان شوش، در جنوب تهران قرار گذاشتیم. چرا میدان شوش؟ او را بردیم به خانهای در همان حوالی که کمی با خانههای عادی تفاوت داشت. آنجا خانهای بود که درست مثل کاری که او کرد به کودکان زندگی اهدا میکند. حالا او کلیهاش را برای نجات یک کودک اهدا کرد، اما در این خانه کودکانی تربیت میشوند و سواد میآموزند که جامعه و خانوادههایشان از آنها قطع امید کردهاند؛ کودکانی که در هر شهر و محلهای میتوان آنها را در گوشه و کنار چهارراهی پیدا کرد و شاید پولی کف دستشان گذاشت یا بیسکوئیتی ازشان خرید؛ کودکانی که فاقد سرپرست دارای صلاحیت هستند و مجبورند هر روز به جای حضور در مدرسه میان کوچه و خیابان باشند و تقاضای خرید گل و فال و آدامس کنند. مربیان این خانه، کودکان را شناسایی میکنند و برای تحصیل و تربیت آنها از جان و دل مایه میگذارند تا امید به آیندهای روشن را به آنها اهدا کرده باشند. حلقه مشترکی که باعث شد هر دو سوژه را یکجا جمع کنیم اهمیتی است که این خانه و این طلبه جوان برای کودکان قائل شدهاند؛ کودکانی که از رگ و ریشه خود آنها نیستند اما هر دو طرف کاری میکنند که شاید خیلیها برای فرزندان خود هم انجامندهند.
ساعت 10صبح است که خودرو مقابل خانه کودکانکار شوش میایستد و طلبه جوان آملی با کمی تأمل و وارسی اطراف و شاید هم کمی تعجب از حضور بچهها در پارک کنار ساختمان، پیاده میشود.30-20کودک بیرون از ساختمان یک طبقه خانه کودک و در پارک مجاور مشغول بازی هستند. دور او حلقه میزنند و با خجالتی که حاکی از شرم کودکیشان است به او سلام میکنند. آقا کمیل هم به گرمی پاسخ سلام آنها را میدهد.
اولین سؤالی که میپرسد این است که این کودکان دقیقا اینجا چه کار میکنند؟ توضیح میدهم که خانه کودکان کار شوش مجموعهای است که کودکان کار را جمعآوری میکند و با هماهنگی خانوادههایشان امور تحصیلی و تربیتی آنها را بهصورت رایگان برعهده میگیرد تا این کودکان نیز بتوانند از حداقل حقوق خود بهرهمند شوند؛ یا حتی اگر از نظر جسمی یا روحی مشکلی داشتند این مرکز برای بهبود آنها اقدام میکند و هزینههای درمان آنها را میپردازد.
اولین برخورد صمیمی طلبه آملی با محمدمهدی است که تنها روی صندلی نشسته و نقاشی میکشد. نقاشی محمدمهدی یک خانه و درخت است. طلبه آملی بعد از دیدن نقاشی، روی برگه صدآفرینی مینویسد و محمدمهدی با ذوق زدگی و کمی هم خجالت از روی صندلی بلند میشود، تشکری میکند و میرود.
حجتالاسلام نظافتی که خود کلیهاش را برای نجات جان یک کودک اهدا کرده است اقرار میکند: «بعد از دیدن این کودکان احساس میکنم که کار من در مقابل این فعالیت بسیار ناچیز است. اگرچه من کلیهام را اهدا کردهام، اما دوستانی که در این مجموعه کار میکنند همه تلاش خود را برای ارتقای سطح فرهنگی و آموزشی کودکانی بهکار گرفتهاند که آیندهسازان این مملکت هستند. واقعا این دوستان زندگی را به کودکان کار اهدا میکنند». نخستین سؤالی هم که از خانم بشنوایی، مدیر خانه کودکان کار شوش میپرسد این است که «باید از کجا شروع کنم تا چنین مجموعهای را راهاندازی کنم؟»
طلبه جوان آملی از روزهای پس از اهدای کلیهاش میگوید؛ «بعد از آشنایی من با آقاسجاد، همان کودکی که کلیهام را به او اهدا کردم نزدیک به 15کودک دیگر نیز با من آشنا شدند که بیماری مشابهی با سجاد داشتند و الان من 15سجاد دارم. اما با دیدن این کودکان فهمیدم که میشود با هزاران کودک دوست شد و برای آینده آنها تلاش کرد.» مدیر خانه کودکان کار شوش نیز که خود اصلاتا مازندرانی است از این طرح استقبال میکند و معتقد است که باید در همه کشور این طرح با حمایت نهادهای دولتی ذیربط اجرایی شود و هرجا کودک کاری حضور دارد در مرحله اول از امکاناتی که برای سایر کودکان موجود است مانند تحصیل، رفاه، آموزش مهارت زندگی، اخلاق و دین مداری و... بهرهمند و بعد از آن بهطور کلی از کار در سن کم کنار گذاشته شود.
راز ارتباط با کودکان
سرگرم گفتوگو با کودکان و مربیان هستیم که محمدمهدی نزدیک میشود. اینبار برای آقای نظافتی نقاشی کشیده است؛ یک مسجد که نشان الله بالای آن قرار دارد. محمدمهدی این نقاشی را بهخاطر تشکر از آفرین حاج آقا کشیده است. انگار این بار پسری 8ساله ذوق خود را به طلبه جوان اهدا میکند. تعجب میکنم از حس قوی محمدمهدی که به این سرعت پاسخ محبت کمیل را میدهد؛ یعنی اینکه با همه محرومیتهایی که داشته میتواند یک ارتباط محبتآمیز و رفاقتگونه را درک کند و به آن پاسخ دهد. خانم بشنوایی بعد از این اتفاق توضیح میدهد: «این بچهها استعدادهای عجیبی دارند. پدر و مادر محمدمهدی بهخاطر اعتیاد، این بچه را به حال خود رها کردهاند و اصلا برایشان مهم نبوده که چه اتفاقی برای او خواهد افتاد. 2 شب را در خانه یکی از دوستانش خوابیده و وقتی اتفاقی پایپ مصرف شیشه مادر دوستش را میشکند وی را از خانه بیرون میکنند و این بچه 8ساله تمام شب را بیرون از خانه میخوابد. من وقتی این مسئله را شنیدم وی را به خانه خود آوردم. اما مسئلهای که برای من جالب بود شعرهایی بود که یک کودک 8ساله از فردوسی و سعدی حفظ بود. بسیاری از این کودکان مشابه محمدمهدی هستند و همچنان در کنار خیابانها این استعدادها به هدر میرود». حرف مشترک هر دو طرف، نگاه درست به انسانها، آن هم از منظر دین است. هم طلبه آملی و هم خانم بشنوایی در صحبتهای خود تأکید میکنند که باید تلاش کرد تا همه انسانها از کرامت انسانی برخوردار شوند. کودکان در این زنجیره اهمیت بیشتری دارند و دولت و مسئولان باید حساسیت بیشتری در این زمینه داشته باشند. حجتالاسلام نظافتی در ادامه میگوید: «من یک طلبه هستم و با وجود درآمد بسیار کم حاضر شدم که مخارج عمل جراحی را بپردازم؛ اما هزاران کودک مانند سجاد هستند و اینجا وظیفه دولت است که به آنها کمک کند. ما مشابه کودکان کار را هم در مازندران یا استانهای دیگر کشور داریم که نیاز دارند زیر چتر حمایتی نهادهایی مانند همین خانه کودکان کار شوش قرار بگیرند که بهعلت هزینه بالا باید نهادهای دولتی نیز به یاری آنها بشتابند».
آقای رئیس سازمان محیطزیست
پس از آشنایی اولیه حاج کمیل نظافتی برای دیدار با بچهها و شناخت سازوکار آموزش به آنها، به همراه یکی از مربیان مجموعه راهی کلاسها شدیم. نخستین کلاس، کلاس اول است که همه دانشآموزان را پسرها تشکیل دادهاند. معلم برپا میدهد و همه بلند میشوند و سلام میکنند. چهرههای کودکان نشان میدهد که بیشترشان افغانی هستند. شیطنت از چهره همه میبارد و همه انگار که منتظر فرصتی بودند تا آن را بروز دهند. شروع به همهمه میکنند. وقتی قرار میشود با طلبه جوان عکس بگیرند خوشحالتر میشوند. حاج کمیل ارتباط خوبی با بچهها میگیرد و بچهها هم به گرمی او را بین خود میپذیرند.
کلاس چهارم دومین کلاسی است که وارد آن میشویم. ورود با صدای طلبه جوان است که میگوید: «ببر مازندران وارد میشود» و صدای خنده بچهها بلند میشود. وقتی از بچهها میپرسد چهکسی میخواهد آخوند شود؟ همه با تعجب نگاه میکنند و بعد بهترتیب دستها بالا میرود اما وقتی صحبت از کسب مقام ریاستجمهوری میشود همه میخواهند رئیسجمهور بشوند. در کلاس چهارم دختر و پسر تقریبا بهصورت مساوی نشستهاند و روی نیمکت یکی از پسرها گلدانی هست که سوژه طلبه ما میشود. از وی میپرسد که میخواهد در آینده چهکاره شود و پسر که اسمش علی است در پاسخ میگوید: «رئیس سازمان محیطزیست»!
کلاس آخر هم کلاس دوم است که در آن برخی از بچهها سن و سال نسبتا بیشتری دارند؛ وقتی از یکیشان دلیل را جویا میشوم، میگوید: «وقتی مجبور باشی کار کنی تا اجارهخانه عقب نماند نمیشود درس خواند؛ برای همین من دیر به اینجا آمدم و الان کلاس دوم هستم». فصل مشترک همه کودکان این مرکز امید به آینده بود که پیش از آن سر چهارراه و خیابانها از بین رفته بود و امروز دوباره در چشمشان موج میزد. این مشابه همان شعله امیدی است که حجتالاسلام کمیل نظافتی در دل سجاد بهوجود آورده است تا به همه نشان دهد کودکان نیاز به برنامهای برای زندگی دارند و برای داشتن درختی تنومند نیاز است که نهال را به درستی رشد داد و به آن رسیدگی کرد.
فوتبال به نشان قدردانی
موقع رفتن میشود و دوباره میرسیم جلوی همان پارک کنار خانه. یکی از دخترها که بهنظر 8ساله میرسد نزدیک میشود و میخواهد شعر بخواند. زهرا اول با لکنت زبان و بعد با اعتماد به نفس بیشتری شروع میکند به خواندن شعر کتاب درسیاش:
با این دو دست کوچکم / دست میبرم پیش خدا
با دل پاک و روشنم/ دعا کنم، دعا دعا
باز ای خدای مهربان/ بشنو دعاهای مرا
دعا برای مادرم/ دعا به شادی بابا
به خانهها صفا بده/ به جانِ ما وفا بده
طلبه آملی هم که حسابی از این مراسم بدرقه به هیجان آمده، میگوید: «تصور نمیکردم این کودکان اینقدر با محبت باشند. محبت آنها به دل سنگ هم اثر میکند. باید قدر این کودکان را بیشتر دانست». وقتی هم کودک درون طلبه جوان او را با وجود اینکه تازه عمل کرده به میدان فوتبال میکشاند، اوضاع دیدنیتر میشود. قرار میگذارند او 2 پنالتی به بچهها بزند و 2 پنالتی هم بچهها به او. بازی با کلی های و هوی و هیجان به تساوی میکشد و پس از آن، همگی طلبه آملی را با خداحافظی دستهجمعی بدرقه میکنند. آقای نظافتی میگوید که از دیدار با این کودکان حال بسیار خوبی دارم؛ «اگر فرهنگ اسلام بین خانوادهها رشد پیدا کند اولا از منجلاب گناه و موادمخدر دور خواهند ماند و پس از آن میتوانند برای بچههای خود برنامهریزی درستی انجام دهند تا آنها نیز با امید و معرفت آیندهساز ایران اسلامی باشند.»
سمیه هستم، یک کودک کار
وقتی فهمید که صدایش ضبط میشود کلا ساکت شد. چند دقیقهای گذشت تا راضی شود صحبت کند و درباره خودش برای ما حرف بزند. سمیه از کودکان کاری است که در خانه کودکان کار شوش مشغول به تحصیل است. 12سال دارد و با اینکه 2ماه است به خانه کودکان آمده خیلی سریع در کلاس اول پیشرفت کرده است ولی همچنان بعد از ظهرها کار میکند؛ «دم سینما گل میفروشم و 2ماه پیش بود که یکی از مربیان خانه کودکان کار شوش توانست پدرم را راضی کند که من برای تحصیل به اینجا بیایم.»
وقتی درباره کارش از وی سؤال میکنم، میگوید: «ما 3 خواهر و یک برادر هستیم و من بچه بزرگ هستم. پدرم هر روز من و خواهرم را مقابل سینمایی میگذارد تا گل بفروشیم. روزانه 30تا 40هزار تومان درآمد دارم و پول را برای آینده میسپارم به مادرم ولی اجازه نمیدهم پدرم، خواهرها و برادر کوچکم را مجبور بهکار کند». سمیه دوست دارد در آینده حسابدار شود؛ «معلم میگفت که حسابداری رشتهای است پولساز و من هم میخواهم خیلی پول داشته باشم تا با آن خانه و ماشین بخرم و خواهرها و برادرم را پیش خودم نگه دارم.» اما وقتی میپرسم که موقع گلفروشی چه چیزی بیش از همه اذیتات میکند بدون هیچ تأملی نگاه از سر ترحم مردم را مطرح میکند؛ «دوست دارم به مردم بگویم که من هم مثل بقیه بچهها هستم و فقط مجبورم کار کنم. نیازی ندارم که کسی بدون خرید گلها به من پول بدهد.»
کودک بودن آنها را فراموش نمیکنیم
«انجمن حمایت از حقوق کودکان» سازمانی مردم نهادی است که فعالیت خود را 20سال پیش شروع کرد تا جامعهای بهتر برای کودکان ایرانی بسازد. خانه کودکان کار شوش یکی از زیرمجموعههای این انجمن است که با جمعآوری کودکان کار از سطح شهر به آنها آموزشهای تحصیلی و مهارت زندگی میدهد. مخارج این مجموعه از طریق کمکهای مردمی تأمین میشود و با وجود اینکه مسئولان علاقه دارند بهصورت تمام وقت از بچهها مراقبت کنند اما بهعلت کمبودهای موجود تنها بهصورت پاره وقت به آموزش کودکان کار میپردازد. «مولود بشنوایی» که مدیریت خانه کودکان کار شوش را برعهده دارد درباره این مجموعه میگوید: «ما کودکان کار را شناسایی میکنیم و بعد با هماهنگی خانوادههای آنها، این کودکان را زیر چتر حمایتی میگیریم. معمولا 2 مربی از مرکز در سطح شهر حضور دارند تا کودکان را شناسایی کنند. وقتی آنها به این مرکز میآیند مدتی طول میکشد تا آشنا شوند و پس از آن تعیین سطح شده و در کلاسها حضور پیدا میکنند. تمام تلاش ما این است که کودکان از تحصیل باز نمانند اما بسیاری از آنها مجبورند بهکار خودشان در شهر ادامه دهند».
مربیان و مسئولانی که در این مرکز حضور دارند همه عزم خود را جزم کردهاند تا بیش از هرچیز سطح فرهنگی و رفتاری کودکان را ارتقا دهند و با وجود اینکه بسیاری از کودکان از کشور افغانستان هستند، هیچ تفاوتی بین بچهها قائل نمیشوند. یکی از مسائل مهم درباره کودکان کار نحوه برخورد با آنهاست که خانم بشنوایی با سابقه طولانی خود در این زمینه میگوید: «ما باید به درستی درک کنیم که این کودکان به معنی واقعی کلمه کودک هستند و اگرچه امروز به هر دلیلی مجبور بهکار شدهاند اما باز هم نیاز به این دارند که انرژی خود را تخلیه کنند. از طرف دیگر این کودکان در خانوادههایی رشد کردهاند که پدر یا مادر یا هر دو در دام اعتیاد هستند و از حداقلهای حقوق خود بیاطلاعند. بسیاری از این کودکان خلأهای عاطفی دارند. ما در این مرکز بیش از هر چیز روی مسئله فرهنگی و عاطفی این کودکان دست گذاشتهایم».
او اضافه میکند: «همچنان ما موارد بسیاری را داشتهایم که از این مرکز راهی دبیرستان و بعد دانشگاه شدهاند و امروز زندگی موفقی دارند». مسئلهای که بیش از هرچیز وی را آزار میدهد برخورد مردم و کارفرماها با کودکان است؛ «مردم باید یاد بگیرند که یک کودک فالفروش، متکدی نیست که با دادن پول وی را از سر باز کنند بلکه باید با کودک کار مانند یک فروشنده رفتار کرد تا وی سرخورده نشود و بدتر از آن به گدایی روی نیاورد».