چهقدر بعضی چیزها تکرار شدهاند. هرکدام از این مربعها چیزهاییاند که فکر میکنم داستانهایتان از آنها ساخته شدهاند یا جایشان در داستانهایتان خالی است. از این به بعد هر بار یکی از کاغذهایم را رو میکنم، بد نیست شما هم آن مربع را با یک گیره وصل کنید به بخش نویسندهی ذهنتان.
* * *
وقتی بین همهی خوشبختیها، بیشترین و اغراق شدهترینها را مینویسیم و از بین بدبختیها، سراغ سیاهترینها میرویم، یا وقتی سنگدلترین شخصیتها یا دلسوزترین آنها را میپرورانیم، كارخودمان را برای باورپذیر بودن داستان سخت كردهایم. كسی از ادبیات انتظار ندارد با احساسات مخاطب كاری نداشته باشد و همهچیز را با منطق پیش ببرد، اما در مقابل مخاطبان جدی ادبیات هم علاقه ندارند وقت خواندن داستان، دستمالكاغذی به دست مراقب فینفینشان باشند.
نكتهی دیگر، مرز باریكی است كه میتواند شما را برنده یا بازنده كند. كافی است خوانندهها احساس كنند میخواهید اشكشان را دربیاورید، همان وقت است كه با انزجار داستانتان را گوشهای میاندازند و شاید دیگر هم سراغ داستانهایتان نیایند. «تو با احساسات من بازی كردهای». این جمله مال وقتی است كه با قصد قبلی و برنامهریزی میخواهید مخاطب را تحتتأثیر قرار دهید. اما آن لحظه كه دستتان رو شود، جادویتان هم تمام میشود.
حالا از وسط معركه بیرون بیایید و از دور شخصیتهایتان را تماشا كنید، سعی نكنید به خوشبختیها یا بدبختیهایشان اضافه كنید تا مخاطب را خوشحال كنید یا دلش را بسوزانید. خودتان را كنار بكشید و بگذارید شخصیتها حرف بزنند و عمل كنند. شاید توانستند اشك یا لبخند خواننده را به دست بیاورند و این بار نه بازی در كار است، نه جادو.