در دل اين شهر با ديوارهاي كوتاه و بلندش افرادي زندگي ميكنند كه همتشان همچون آسمان بلند است و افتخار ميكني كه جايي نفس ميكشي كه آنها تنفس ميكنند. مليحه آزادي، 30ساله يكي از آن افراد است؛ زني با غيرت كه روي پاي خودش ايستاده و اجازه نداده است كمرش زير بار زندگي خم شود. مليحه آزادي يك نانواست. گفتوگوي ما با او به سختي كارش بود پس آن را از دست ندهيد.
نانواي نان آور
وقتي از او پرسيدم كار در نانوايي سخت نيست در جوابم يك كلمه گفت: «مجبورم!» يكيدودهه پيش، كمتر خانوادهاي با كار كردن زن موافق بود. آنهايي هم كه اجازه ميدادند ميگفتند زن بايد معلم باشد. عقيدهشان بر اين بود كه تنها معلمي كه شغل مقدسي است و البته ارباب رجوع خاصي ندارد مناسب زن است.
امروزه زنان زيادي زير آسمان اين شهر پا به پاي مردان صبح به صبح به آفتاب سلام ميكنند و غروب با آفتاب به خانه ميروند اما باز هم برخي شغلها زنانه و مردانه دارند. سخت ميشود تصور كرد مردي منشي باشد يا زني رفتگر!
شغل مليحه آزادي هم مردانه است. راستش را بخواهيد قبل از اينكه بخواهم بروم و با او گفتوگو كنم در ذهنم تصوير زني حدود 60ساله، با روحيه مردانه را داشتم اما مليحه تنها 30سال دارد و رفتارش كاملا زنانه و موقر است.
محله قديمي نيكنام در منطقه 14.بزرگراه امام علي(ع) رسيدن به نانوايياش را برايم ميسر ساخته بود؛ نانوايياي كه در كوچهاي باريك و طولاني جاخوش كرده تا نان سفره هم محليهايش را برساند. كوچك بود و تنها جا براي خودش و كارگرش داشت. بهنظر ميرسيد فقط جوابگوي اهالي چند كوچه و خيابان دور و بر خودش باشد.
به سختي هايش فكر نمي كنم
«يك سال بود كه ازدواج كرده بوديم. تصميم گرفتيم به تهران بياييم. آرزوها داشتم. پيش خودم فكر ميكردم به تهران برويم زندگي آسان ميشود. درآمدمان بيشتر خواهد شد و پيشرفت ميكنيم اما آن رويش را فكر نكرده بودم». لازم نيست بپرسم. از لهجهاش معلوم است آذري زبان است: «زاده تهران نيستم و 10سال پيش به اين شهر آمدهام. 2 دختر دارم. 8ساله و 5ساله. من خانهدار بودم. قرار نبود شاغل باشم اما سختي زندگي مجبورم كرد. همسرم گرفتار اعتياد شد و ديگر كار نكرد. اگر هم كار ميكرد آنقدر خرج مصرف موادش زياد بود كه پولي به ما نميرسيد. من و 2 بچه مانديم و كرايه خانه. بايد فكري ميكردم و تنها شغلي كه به ذهنم رسيد نانوايي بود. همسرم پيش از اينكه دست از كار بكشد نانوا بود به همين دليل با اين شغل بيگانه نبودم، پس تصميمام را گرفتم».
كار كردن براي ديگران برايش سخت بود. حالا كه قرار بود كار كند دوست نداشت براي ديگران باشد. گشت و مغازهاي پيدا كرد كه طبقه بالايش هم مسكوني بود. اسباب و اثاثيهاش را كشيد آنجا و مستقر شد. كارگري بهكار گرفت و همانطور كه كارگرش كار ميكرد نحوه خمير درست كردن و پخت نان را آموخت و خودش ايستاد پاي كار! حالا او 4سال است نانواست.
مشتري مداري
نان و كيفيتش براي همه ما مهم است. كمتر هم ميشود نان خوب پختي دستمان برسد مگر اينكه بايستيم كنار گوش نانوا و هي غر بزنيم كه نان خمير يا خشك نباشد. مليحه اما فرق دارد. او نان دستپخت خود را ميخورد. درباره نخستين ناني كه پخت ميگويد: «بوي نان حسابي مرا به هوس انداخته بود. لقمهاي جدا كردم و خوردم. خودم هم خوشم آمد. فكر نميكردم اينقدر خوشمزه باشد. خوشبختانه بقيه هم اين نظر را دارند. بسياري از همسايهها كه اين نان را ميخورند هميشه از كيفيتش تعريف ميكنند. سوپرماركتهاي محله هم نان نانوايي ما را براي فروش ميبرند ميگويند ناني كه تو ميپزي درجه يك است». كار نانوايي سخت و طاقت فرساست. گرما و سرپا ايستادن انسان را عصبي ميكند. شايد به همين دليل است كه برخي نانواها حوصلهشان سر ميرود و نان را به خوبي نميپزند؛«درست است كه كار سخت است اما هيچ وقت راضي نشدهام ناني دست مشتري بدهم كه بيكيفيت باشد. خدا را شكر در اين 4سال هنوز اين اتفاق نيفتاده است. جالب است بگويم كه مشتريهايم هم به ناني كه ميپزم عادت كردهاند و يكي از خانمها چندي پيش وقتي ديد دارم به سفر ميروم اشك در چشمانش جمع شد و گفت اين چند روزي كه تو نيستي ما چهكار كنيم؟ اين رضايت مشتري خستگي را از تنم بيرون ميآورد.»
همه هم محليها
گاهي اوقات وقتي درگير زندگي هستيم، از آدمها توقع داريم. از همسايهها توقع داريم. ميخواهيم همه ما را درك كنند ولي مليحه اينطور نيست. با همان سادگي مثالزدنياش ميگويد: «چه توقعي؟ نه. همهشان خوب هستند».
او در جواب اين سؤال كه كار كردن تو برايشان عجيب نيست ادامه ميدهد: «بله عجيب بود. شايد هنوز هم باشد. اوايل كه كارم را شروع كردم آنقدر تعجب كرده بودند كه به زبان ميآوردند؛ هم آقايان و هم خانمها. خيليهايشان هم در اينباره حرف ميزدند و دليل نانوا شدنم را ميپرسيدند».
اما در اين ميان دخترانش، تنها كساني هستند كه مخالف كار كردن مادر هستند؛«هميشه ابراز ناراحتي ميكنند. كار نانوايي طولاني مدت است. از صبح زود شروع ميشود تا دم دماي غروب ادامه دارد. آنها هم هميشه تنها هستند. دوست دارند كنارشان باشم و به آنها برسم اما مشكلات زندگي اجازه نميدهد وقتم را تمام و كمال براي آنها بگذارم».
اميدهاي يك نانوا
«همه سختيها را تحمل ميكنم. ميسوزم و ميسازم فقط بهخاطر دخترانم». حرفزدن مليحه و جهانبينياي كه داشت را در كمتر زن هم سن و سالش در اين شهر ميبينيم.
وقتي به او ميگويم، تو كه همسرت اعتياد داشته و تا به حال چندبار او را به كمپ ترك اعتياد بردهاي چرا از او جدا نميشوي تا حداقل مشكلات او پيش رويت نباشد، در جوابم ميگويد: «من 2دختر دارم. دختر بايد پدر بالا سرش باشد. همه سختيها را بهخاطر دخترانم تحمل ميكنم به اميد روزي كه همسرم ديگر سمت مواد نرود. دخترانم الان متوجه اين موضوع نيستند اما وقتي بزرگ شوند، سالم بودن پدرشان خيلي برايشان مهم خواهد بود. در حال حاضر هيچ آرزويي ندارم جز اينكه دخترانم بزرگ شوند و سايه پدري سالم بالاي سرشان باشد».
اين زن نانوا براي دخترانش نيز آرزويي دارد؛«مادرهايي كه در زندگي سختي ميكشند دوست ندارند فرزندانشان هم سختي بكشند. من هم همينطور هستم. اما من نميگويم دخترانم در آينده كار نكنند. اميدوارم درسشان را بخوانند و شغلي را انتخاب كنند كه دوست دارند و باعث پيشرفتشان باشد».
مرا كه ديد، از تهران رفت
مليحه در تهران تنهاست. خانوادهاش در تبريز زندگي ميكنند و هيچ وقت هم به تهران سفر نميكنند. تنها او سالي يكبار به ديدنشان ميرود. بنابراين از كار كردن او سريع باخبر نشدند: «به كسي نگفتم كه قرار است كار كنم. ترجيح دادم شروع كنم و بعدا خبر دهم. پدر و مادرم از طريق اقوام متوجه شدند و خوشبختانه جلويم را نگرفتند و گفتند ايرادي ندارد. زندگي است و بايد بچرخد. اما برادرم وقتي به خانهمان آمد و من را در نانوايي جلوي تنور ديد آنقدر ناراحت شد كه از تهران رفت و ديگر نيامد». مليحه ادامه ميدهد: «درست است او ناراحت شده كه خواهرش در نانوايي كار ميكند ولي به قول مادرم كار عار نيست و اينكه پول حلال درميآورم مهم است. من هم دوست ندارم به اين سختي كار كنم. دلم ميخواهد به فرزندانم بيشتر برسم. اما وقتي درآمد ديگري ندارم مجبورم كار كنم. با اين حال كارم خرج روزمره و اجاره خانه را درميآورد. نميتوانم براي فرزندانم وسايلي را كه ميخواهند تهيه كنم. به همين دليل اجازه نميدهم به خانه دوستانشان بروند. دختر بزرگترم روزي به خانه يكي از دوستانش رفت و وقتي برگشت گفت دوستم كلي عروسك داشت. در اتاقش تخت داشت. چرا من ندارم؟ جوابي نداشتم به او بدهم».
سختيهاي نانوا بودن
«من اينجا تنها هستم. سختي كار يك طرف و تنهايي دخترانم طرف ديگر». خانم آزادي در ادامه ميگويد: «نانوايي چراغش بايد از سحر روشن شود. قبل از خورشيد كار را شروع ميكنيم و بعد از غروب هم تمام. بنابراين ساعات زيادي را بهكار مشغول هستم. به همين دليل دخترانم كمتر مرا ميبينند و دوست دارند هميشه خانه باشم و به آنها برسم. نانوايي هم سختي خودش را دارد. از گرماي طاقتفرساي نانوايي آن هم در اين روزها بگيريد تا سرپا ايستادن و خمير درست كردن. درست است ياد گرفتهام خمير 40كيلويي را بلند كنم اما با كمر درد ناشي از آن هم بايد بسازم». به گفته مليحه نانوايياش درآمد خاصي ندارد و او در اين سالها تنها توانسته خرج خانواده و اجاره خانهاش را دربياورد و دريغ از كمي پسانداز. با اين حال ميگويد: «شكر، محتاج كسي نيستم».
او درباره نخستين روزي كه پاي تنور ايستاد، ميگويد: «خيلي با فضاي نانوايي غريبه نبودم اما بالاخره هيچ وقت در آن كار نكرده بودم. قبل از اينكه كار را شروع كنم هم به هيچكس نگفتم قرار است كجا و چگونه كار كنم. خودم ميدانستم و كارگرم. بسمالله گفتيم و شروع كرديم. وقتي كار را ميديدم با خودم ميگفتم خدايا يعني ميشود من هم روزي بتوانم نان بپزم؟ نان پختن جزئي از آرزويم شده بود چون در كنارش بخش اعظمي از مشكلاتم حل ميشد. خوشبختانه نخستين ناني كه پختم بسيار با كيفيت بود و هنوز هيچ ناني را خراب نكردهام».