اورامانات اين روزها پر خبر بوده است؛ از شكستن تفنگهاي شكارچيان گرفته تا سوزاندن قفسها و رها كردن كبكها. اين بار به سراغ مردي رفتهايم كه از 2 چشم نابيناست. البته نابينا بودن «علي بدري» به تنهايي نميتواند موضوع اين گزارش باشد. آنچه شناختن او را براي هر مخاطبي جالب ميكند اين است كه با وجود نابينا بودن، شغلي را انتخاب كرده و در آن به مهارت و استادي رسيده است كه ارتباط مستقيم و حياتي با چشم و قدرت بينايي دارد. كاك علي بدري خياطي را انتخاب كرده است. به گفته خودش با چشم جان هم ميتوان ديد، دقت كرد و اشتباه نكرد. او در تصميمش آنچنان مصر بود كه به استادي بيهمتا تبديل شده است؛ استادي كه اندازهها را بهخاطر ميسپرد و پس از آماده شدن كار، خود سفارش را به خانه مشتريها ميبرد. لباس كسي را هم اشتباهي به ديگري نميدهد چرا كه خانه همه را بلد است و ميشناسد. از مردم منطقه «اورامانات»،بهويژه شهر پاوه، سراغ «كاك علي خياط» را كه ميگيري، كسي نيست كه او را نشناسد و نشانياش را نداند؛ خياط روشندلي كه 32سال است لباس مردم را بيهيچ عيبي دوخته است. از لباسهاي رنگارنگ و زيباي زنان كرد گرفته تا «چوخورانه»مردان، از«كراس»هاي عروسي تا رختهاي عزا و عجيب نيست اگر بگوييم او براي تمام مردم اين شهر لباسي دوخته است و جالب اينكه همه به او، كار او و هنر او اعتماد و اطمينان دارند.
«كاك علي» نمونه و نمادي از سختكوشي مردم اورامانات است؛ مردمي كه در 8سال دفاعمقدس نيز لحظهاي شهر را ترك نكردند. پاوه كه به شهر«هزار ماسوله»معروف است هر مسافري را مجذوب خود ميكند.
كوچه پسكوچههاي پاوه را طي ميكنيم تا به ديدار كاك علي بدري برويم؛ مردي كه خياطي ميكند؛ مردي كه مشتريانش را هميشه با لبخند و رضايت بدرقه ميكند بيآنكه حاصل هنر خود را ببيند.
محل كار او نيز يك دكه كوچك 5، 4متري است؛ با چند متر چوبي و قيچي و اتو و پارچه كه در محله «تكره» پاوه واقع شده است. ساعاتي را با او و پسرش كه اتفاقاً نماينده توزيع روزنامه همشهري است همراه و همسخن شديم تا از زندگي اين خياط بيشتر بدانيم.
نامش علي بدري است و متولد دهه 20 شمسي است. 5پسر و 2دختر دارد كه يكي از فرزندانش فوت شده است. همسرش هم كه او را يار و همراه در همه زندگي معرفي ميكند، 7ماه پيش فوت كرده است. ميگويد: «رفت و مرا با اين همه سختي و عذاب تنها گذاشت.» همه فرزندانش سر زندگي خود هستند و مستقل شدهاند. فقط يكي از پسرانش كه دانشجوي مهندسي معماري است هنوز پيش پدر زندگي ميكند. البته او هم بيشتر وقتش را در دانشگاه روانسر ميگذراند.
قصه نابينا شدن اين خياط هنرمند جالب است. گويي اين روزها همه داستانها و خاطرههاي تلخ يا شيرين در اورامانات به كبك وقفس و شكار ربطي داشته باشد. آقاي بدري نابينا شدنش را اينگونه روايت ميكند:«وقتي به دنيا آمدم يك چشمام بهصورت مادرزادي نابينا بود، بزرگتر كه شدم شكارچي قابلي شدم و كوهستانهاي اورامانات را بهدنبال شكار، بهخصوص كبك ميگشتم. گاهي اوقات سر از ارتفاعات كشور عراق و مناطق كردنشين آن در ميآوردم. يك روز پس از سيزده بهدرسال1342بود كه در ارتفاعات پوشيده از برف«گاقران» در منطقه تازه آباد بهدنبال شكار بودم و چندين كبك را هم شكار كرده بودم و در قفس انداخته بودم. در راه بازگشت در كنار صخرهاي نشستم و تفنگم را به سنگي تكيه دادم و مشغول استراحت شدم كه ناگهان تفنگ سُر خورد و گلولهاي از آن شليك شد و به سنگ روبهروي من خورد و ساچمههاي آن كمانه كرد و 12ساچمه بهصورت و بدنم خورد. در اين حين متوجه شدم كه يك چيزي از درون چشمام به بيرون پرتاب شد كه بعدها فهميدم عدسي چشمام بوده. همانجا بيهوش افتادم. بعد از مدتي از صداي فرياد و آواز كبكها به هوش آمدم، از شدت درد بهخود ميپيچيدم اما كسي همراهم نبود كه به من كمك كند، به هر زحمتي بود تفنگم را پيدا كردم و قفسها را هم برداشتم و چون به مسير كوهستان آشنا بودم از كنار آن صخرهاي كه نشسته بودم خودم را به طرف پايين غلت دادم. چون برف بود اتفاق خاصي برايم نيفتاد. به پايين كوه كه رسيدم خودم را به كنار چشمهاي رساندم و دوباره بيهوش افتادم، 2 روز را در اين شرايط گذراندم، تا اينكه به هوش آمدم ولي بيرمق وناتوان بودم، از برفها ميخوردم تا تشنگيام برطرف شود، خون زيادي در دهانم و گلويم جمع شده بود. صداي كبكهاي گرسنه هم يك لحظه قطع نميشد تا اينكه صداي«كاككريم»دامادمان به گوشم آمد كه فرياد ميزد علي اينجاست بياييد. مردمي كه در اين چند روز بهدنبال من همه كوه و دشت را گشته بودند بالاي سرم آمدند. فوري به من نان و كره و چايي دادند. كمي بهخودم آمدم ولي بدنم بهشدت ميلرزيد. مرا به پاوه بردند و بعد هم به كرمانشاه اعزام كردند. آن موقع پاوه فقط يك ماشين داشت كه آن هم متعلق به شهرداري بود و من با همان ماشين به كرمانشاه آمدم و نزد سرگرد «عبدالكريم قاسميان»كه پزشك هم بود رفتيم. دكتر گفت عدسي چشمت تركيده است و هيچ درماني ندارد و بايد تا آخر عمر با اين وضعيت بسازي. نااميدانه برگشتيم. حتي به تهران هم آمدم و نزد پروفسور«شمس» و پروفسور«عدل» هم معاينه شدم اما هيچ نتيجهاي نداد و براي هميشه نابينا شدم. روزهاي سختي را گذراندم.
بزرگي در منطقه ما بود به نام «شيخ حماذي» كه مردم براي حل مشكلات و برآورده شدن حاجاتشان به منزل ايشان ميرفتند. من هم به توصيه خواهرم نزد ايشان رفتم. او به من گفت كه تو ديگر نابينا شدهاي بايد با عقلت ببيني. تا سال1347 خانهنشين شدم و اوضاع روحي و رواني بسيار بدي داشتم اما كم كم با اين شرايط كنار آمدم و تصميم گرفتم كه كاري انجام بدهم تا چرخ زندگيام لنگ نماند. چون پدرم قبلا خياط بود و من هم چند مدتي نزد ايشان شاگردي كرده بودم و در مغازهاش كمك كارش بودم به ذهنم رسيد كه كار خياطي را انجام بدهم و در اين راه هم مصمم شدم. يك چرخ خياطي دستي خريدم و چند لباس بچگانه هم از بازار تهيه كردم. چند ماهي اين لباسها را از محل دوختشان باز ميكردم و دوباره دوخت ميزدم. اينقدر اين كار را انجام دادم كه نيازي به ديدن و دقت كردن نداشتم. اين بود كه نزد شهردار وقت پاوه كه آن زمان آقاي «باباخاصي» بود رفتم و او هم گفت تو برو مكاني پيدا كن تا من هم مجوز فعاليت يك دكه را به تو بدهم. تا اينكه مكاني را پيدا كرده و دكهاي به مبلغ 900تومان خريداري و خياطي را رسما شروع كردم.
اوايل مردم بسيار سخت به من و كارم اعتماد ميكردند. چند نفر از دوستان و آشنايان براي اينكه كمكي به من كرده باشند كارهايشان را به من سپردند ولي من با نهايت دقت كار آنها را تحويلشان دادم. بعدها كه كار چند نفر ديگر هم خوب از آب درآمد كار من رونق گرفت و حتي از شهرهاي ديگر مانند جوانرود و روانسر هم سفارش ميگرفتم.
از آن زمان تاكنون حتي يك مورد هم پيش نيامده كه كار را خراب كنم يا كسي ناراضي از اينجا رفته باشد. همين باعث شد كه مشتريان زيادي پيدا كنم».
در مورد چگونگي يافتن اندازهها هم ميگويد: با مترهايي كه خودم با چوب درست كردهام اندازهها را ميگيرم مثلا چوب 50سانتي دارم كه اكثر اوقات از آن استفاده ميكنم و بقيه اندازهها هم همينطور.
اين پير روشندل در ادامه ادعايي عجيب را بيان ميكند و ميگويد كه حاضر است پاي پياده و بدون اينكه كسي كمكش كند مسير 50كيلومتري پاوه-روانسر را بدون اينكه اتفاقي برايش بيفتد، طي كند؛ «بايد بگويم كه ديگر با احساسم و عقلم زندگي ميكنم و آنقدر تسلط دارم كه اشتباه نميكنم. در اين چند سال هرگز اتفاق نيفتاده كه در خياطي اشتباه كنم اين را ميتوانيد از تكتك مشتريان من بپرسيد. حتي خانمها كه در اين زمينه خيلي حساس هستند هم با اطمينان پارچههايشان را به من ميدهند تا براي آنها بدوزم.»
اما خياط نابيناي پاوه نخ كردن سوزن را چگونه انجام ميدهد؟ «اتفاقا يكي از آسانترين كارها براي من همين نخ كردن سوزن است و هيچ مشكلي براي انجام اين كار ندارم و در چند ثانيه آن را انجام ميدهم.»
كاك علي در پاسخ به اينكه تا به حال پيش آمده است كه لباس كسي را اشتباهي به كس ديگري بدهد هم ميگويد: «حتي يكبار هم چنين اتفاقي نيفتاده است. البته اگر هم اين اتفاق ميافتاد مردم اين شهر هيچوقت آن را نميبردند و حتما كار را بر ميگرداندند».
جذابيتهاي كار اين هنرمند در پاسخ به هر سؤال جالبتر ميشود. پيرمرد برنامه روزانه زندگياش را اينگونه بيان ميكند: «صبح زود براي اداي نماز بيدار ميشوم. بعد سماور را روشن ميكنم و بعد از خوردن صبحانه كه در سالهاي گذشته براي همه اعضاي خانواده آن را آماده ميكردم، به مغازه ميروم و كارهاي مردم را انجام ميدهم و ظهر بر ميگردم. بعد از نماز و خوردن ناهار دوباره به مغازهام ميروم و شب هم بر ميگردم. جمعهها هم به نمازجمعه ميروم و به بچههايم سر ميزنم».
كاك علي گويي الگويي مناسب از پشتكار و همت براي همه جوانان است؛ «هرگز از كسي كمك نخواستهام اما مردم پاوه چون همگي مرا ميشناسند بعضي اوقات كمكم ميكنند. شكر خدا من هيچ نيازي به كمك كسي ندارم حتي از فرزندانم هم كمك نميگيرم چون خودم قادر به انجام كارهاي خودم هستم.
در اين مدت زيادي كه نابينا هستم چه در سرماي سخت و پربرف پاوه و چه در فصلهاي ديگر، تنها تكيهگاهم يك عصا بوده است و هيچگاه هم به لطف خدا اتفاقي برايم نيفتاده كه زمين بخورم يا تصادف بكنم و يا راه را اشتباه بروم.»
كاك علي در مورد تغيير سليقه نسل جديد هم ميگويد: «امروزه ديگر جوانان سليقههاي جديدي دارند و مدلهايي كه من با آن خياطي و لباس تهيه ميكنم را نميپسندند. در حال حاضر پارچه ميخرم و با آن«پيژامه» و زير شلواري ميدوزم و در بازار ميفروشم؛ يعني از توليد به مصرف».
درباره مسئولاني كه تا به حال به ديدنش رفتهاند ميگويد: «از همه مردم پاوه تشكر ميكنم. آنها هميشه مرا حمايت كردهاند، ولي هيچ مسئولي «چرخ قديمي» مرا آنگونه كه بارها وعده داده عوض نكرده است. سالهاست كه وعدههاي توخالي به من ميدهند ولي حتي يكي از وعدهها عملي نشده است. كسي حاضر نيست به من كمك كند تا چرخ قديميام را عوض كنم، همه ميگويند كاك علي تو استثنا هستي اما من ماندهام و چرخ قديميام وبس.
با وجود اين ناشكر نيستم، كمك و لطف خدا هرگز از زندگي من كم نشده است و از قدرت اوست كه ميتوانم روزي 10ساعت كار كنم و بقيه عمر را در كنار بچهها و نوههايم كه خيلي دوست دارم چهره آنها را ببينم سپري كنم. اگر به آن حدي رسيديم كه با چشم جان واقعيتها را ببينيم و درك كنيم آن وقت بينا هستيم. بايد در مقابل مشيت الهي تسليم باشيم. من اگر كار خياطي را انتخاب كردم به اين خاطر بود كه ثابت كنم كه ميتوان كارهاي ناممكن را ممكن كرد».