تاریخ انتشار: ۳۱ تیر ۱۳۹۳ - ۰۶:۵۳

کامران بارنجی: خیلی خودجوش آمد طبقه ۶ ساختمان روزنامه. قبل‌ترش بچه‌های هفته‌نامه همشهری جوان را دیده بود. می‌گفت آرزو داشته که یک روز نویسنده‌های مطبوعات را از نزدیک ببیند و با آنها حرف بزند.

 از 15سالگي عاشق مجله‌هاي مختلف شده و آرشيو چند مجله را هم دارد. وقتي وارد تحريريه همشهري‌دو شد سراغ من را گرفت. با لبخند دوست داشتني‌اش سلام داد و توضيح داد چون نتوانسته بين بچه‌هاي همشهري جوان پيدايم كند آمده اينجا. نشست و درباره علايق‌اش حرف زد. لابه‌لاي توضيحاتش از علت اصلي آمدنش گفت؛ از اينكه يك يادداشت در همشهري جوان چگونه توانسته زندگي‌اش را متحول كند. مي‌گفت روزهايي بوده كه خفت‌گيري مي‌كرده و همزمان در دانشگاه رشته خبرنگاري درس مي‌خوانده. الان اما از بخشي از گذشته‌اش پشيمان است؛ از همان بخش دزدي‌اش. براي همين دارد كارگري مي‌كند تا هزينه‌هاي دانشگاهش را بپردازد. قرار من با مسعود انجام مصاحبه نبود اما حرف‌هاي صميمانه مسعود آنقدر جذاب بود كه يك جايي هر دو تصميم گرفتيم گزيده‌اش در همشهري دو منتشر شود تا شايد بتواند در زندگي چند نفر ديگر هم تأثير بگذارد. زندگي عجيب و پرماجراي مسعود شنيدني‌تر و خواندني‌تر از چيزي است كه اين زير مي‌خوانيد؛ چرا كه محدوديت‌هايي باعث شد تا فقط اين قسمت از زندگي اين جوان تازه به زندگي برگشته برايتان روايت شود.

  • اگر دوست داري براي شروع كمي از زندگي خصوصي‌ات بگو؛ درباره خانواده‌ات و خودت.

من بچه اول خانواده‌ام هستم. 2تا برادر و يك خواهر دارم. يكي از برادرهايم به تازگي استخدام نيروي انتظامي شده و خواهر و برادر ديگرم درس مي‌خوانند. شغل پدرم هم خياطي است و مادرم در يكي از رستوران‌هاي معروف اسلامشهر سرآشپز است.

  • با اين حساب به‌نظر مي‌رسد وضع مالي خانواده‌ات بد نباشد.

شكم‌مان را سير مي‌كنند ديگر.

  • البته اين سطح درآمد كمي بيشتر از شكم‌سيري است.

شما خب چيزهايي را نمي‌داني. من اول دبيرستان ترك تحصيل كردم؛ هم درسم خوب نبود و هم پدرم مي‌گفت بروم مغازه كمك دستش بايستم. هفته‌اي 2 هزار تومان ازش حقوق مي‌گرفتم، درحالي‌كه بچه‌هاي ديگر براي همين مدت كار 30هزار تومان مي‌گرفتند. من اما چيزي نمي‌گفتم. 2سال پيش پدرم كار كردم بعد چون با پدرم درگيري پيش آمد و تو روي هم ايستاديم آمدم بيرون. بعد رفتم بخش تاسيساتي يكي از بانك‌ها كار كردم، سال 88بود. همزمان با كار، ديپلم‌ام را هم گرفتم. بعد از كارگري تاسيساتي بانك رفتم در يكي از بيمارستان‌ها كار خدماتي كردم. بعد كار خدماتي را ول كردم آمدم بيرون. آن موقع4-3ميليون پس‌انداز داشتم.

  • چون پول جمع كردي زدي بيرون؟

نه بيكار شدم. ديگر به من نياز نداشتند. دوستانم باور نمي‌كردند بيكار شده‌ام و من هم مدام دنبال كار مي‌گشتم.

  • با پولت چه‌كار كردي؟

همه‌اش را يك ماهه خرج كردم. شايد باور نكني ولي من با اينكه به سختي پول در مي‌آوردم ولي خيلي زود خرج مي‌كردم.

  • خرج چي مي‌كردي؟

قليان و غذا و... .

  • اينها اين همه خرج برنمي‌دارد رفيق.

آخر شما اشتباهت اينجاست كه فكر مي‌كني كلا يكي‌دو ساعت مي‌روم قهوه‌خانه، درحالي‌كه من صبح 7 كه مي‌زدم بيرون تا 12شب قهوه‌خانه بودم. همه‌اش هم خرج مي‌كردم. توي همين مدت 4ميليون هم بدهكار شدم. خودتان مي‌دانيد بيكاري و بي‌پولي چه بلايي سر آدم مي‌آورد. بعضي مناطق اسلامشهر هم محيطش مناسب نيست. براي همين افتادم به خفت‌گيري.

  • عجله نكن. اجازه بده مرحله به مرحله پيش برويم. پولت كه تمام شد دقيقا چه اتفاقي برايت افتاد؟

ببين من عادت نداشتم اين همه بدهكار شوم. براي همين روزها برايم خيلي سخت مي‌گذشت. بچه محل‌هاي ما هم كارشان خرده‌فروشي مواد و اينهاست. ديوانه شده بودم. نه مي‌توانستم خانه‌نشين شوم و نه پول داشتم كه خرج كنم. مدام از رفيق‌هايم قرض مي‌گرفتم. پول قليان را هم بعضي از روزها نداشتم.

  • از پدرت چرا قرض نمي‌گرفتي؟

پدرم؟ من در سال يك جمله هم ديالوگ ندارم. براي همين مجبور شدم از رفقا پول بگيرم.

  • كي تصميم به خفت‌گيري گرفتي؟

با دوستانم داشتيم فكر مي‌كرديم كه چه‌كار كنيم كه يكي از بچه‌ها گفت خفت‌گيري كنيم. از فرداي آن روز رفتيم خيابان دانشگاه اسلامشهر چون آنجا ادارات دولتي‌اش زياد است و دانشگاه هم دارد. براي شروع هم گوشي موبايل يك دختر را زديم كه 200-180هزار تومان فروختيم.

  • بي‌هيچ نقشه‌اي؟

اينكه شما مي‌بينيد طرف براي دزدي باند تشكيل مي‌دهد و نقشه مي‌كشد فقط توي فيلم‌هاست. توي محله ما همين الان مي‌تواني تصميم بگيري دزدي كني و 10دقيقه بعد اين كار را انجام بدهي.

  • معمولا از چه كساني دزدي مي‌كرديد؟

از آدم‌هاي بي‌دست و پا و پخمه! آنهايي كه مي‌دانستيم قوي نيستند و يا توي عمرشان رنگ آفتاب را نديده‌اند.

  • با موتور مي‌رفتيد سراغشان؟

بله. روزهاي اول با موتور مي‌رفتيم و من عقب مي‌نشستم. چند روز گذشت و من ديگر پررو شده بودم. خودم هم باورم نمي‌شد كه اين شكلي شده باشم. من كسي بودم كه احترام همه را نگه مي‌داشتم اما دزدي با من كاري كرده بود كه ديگر جيغ و دادها يا معصوميت آدم‌ها برايم مهم نبود. چند روز گذشت تا اينكه به بهانه‌اي ماشين يكي از دوستانم را روزي 2ساعت قرض مي‌گرفتيم و با همان مي‌رفتيم خفت‌گيري.

  • چاقو هم داشتيد؟

روزهاي اول نه اما از وقتي با ماشين شروع به دزدي كرديم چاقو هم مي‌برديم.

  • شيوه كارتان چي بود؟

معمولا دنبال كساني بوديم كه تنها باشند. من جلو مي‌نشستم و دوستم رانندگي مي‌كرد. وقتي زن، دختر يا پسري را سوار مي‌كرديم بعد از مدتي من به بهانه خريدن سيگار از ماشين پياده مي‌شدم. وقتي بر مي‌گشتم صندلي عقب مي‌نشستم و چاقو را در آوردم و مي‌گفتم هر چي دارد خالي كند. الان كه به آن روزها فكر مي‌كنم مي‌بينم بد كرده‌ام. 80درصد مردم انگار نخستين بار بود كه با اين اتفاق مواجه مي‌شدند. براي همين سريع هر چي داشتند مي‌دادند حتي كارت‌هاي بانكي‌شان را.

  • پلاك ماشين را مي‌پوشانديد؟

اصلا به اين چيزها فكر نمي‌كرديم. حتي فكر نمي‌كرديم كسي بخواهد مقاومت كند. يلخي مي‌رفتيم دزدي.

  • درآمدتان چقدر بود؟

همين را بگويم كه من يك هفته‌اي همه قرض‌هايم را صاف كردم و در عرض حدود يك سال پول يك 206را درآورديم.

  • راضي بودي؟

پولش خوب بود اما باورتان نمي‌شود زندگي زهرمارم شده بود. من همان موقع دانشگاه هم قبول شده بودم. اصلا نمي‌توانستم توي روي كسي نگاه كنم. شب‌ها مدام خواب مي‌ديدم دستگير شده‌ام و آبرويم رفته. اين چيزها براي من خيلي مهم بود.

  • آخه چي مي‌شه آدمي مثل تو كه به خفت‌گيري رضايت داده به دانشگاه و آبرو هم فكر كنه؟

من اصلا آدم بدي نبودم. وقتي مي‌ديدم بچه‌هاي ديگر، دانشگاه مي‌روند بهم بر مي‌خورد. غرور داشتم. نمي‌خواستم كم بياورم. مي‌گفتم بايد دانشگاه بروم اما پول نداشتم، حتي قهوه‌خانه‌اي مي‌رفتم كه آدم‌هاي مهم و تحصيل‌كرده‌اي آنجا رفت‌وآمد داشتند. همه‌شان با احترام با من برخورد مي‌كردند چون همه‌اش كتاب و مجله دستم بود. فكر مي‌كردند من هم يكي مثل خودشان هستم اما نبودم. همين خيلي اذيتم مي‌كرد.

  • از كي تصميم گرفتي ديگر نروي؟

سال پيش بود. يك مطلب در مجله همشهري جوان كار شد كه خودتان نوشته بوديد. گفته بوديد اين زورگيرها معرفت ندارند. آدم نيستند. بايد اعدام شوند و... .خيلي عجيب بود. از فرداي آن يادداشت مدام به آن فكر مي‌كردم. تا اينكه چند روز بعدش به دوستانم گفتم من ديگر نيستم.

  • آنها هم قبول كردند؟

برايشان عجيب بود كه ديگر نمي‌روم چون بيشتر از همه‌شان من به پول نياز داشتم. در حقيقت آنها هم به‌خاطر من مي‌آمدند دزدي ولي من ديگر نرفتم.

  • آنها چي؟

آنها هنوز هم مي‌روند.

  • نخواستي منصرفشان كني؟

خيلي حرف زدم، نشد.

  • بعد كه دزدي را كنار گذاشتي چه‌كار كردي؟

تا همين عيد 93 بيكار بودم. باز كم‌كم داشت پول‌هايم تمام مي‌شد كه دوستم شغل كارگري ساختمان در تهران را برايم پيدا كرد. الان هم همان‌جا مشغولم. روزي 40هزار تومان مي‌گيرم و غيراز 2روز در هفته كه دانشگاه مي‌روم بقيه‌اش كارگري مي‌كنم.

  • راضي هستي؟

خيلي. ولي بدي‌اش اين است كه روزهايي كه سركار نروم پول نمي‌گيرم و همين حقوقم را كم مي‌كند.

  • در دانشگاه چه رشته‌اي درس مي‌خواني؟

دانشگاه علمي - كاربردي خبرنگاري مي‌خوانم.

حالا چرا خبرنگاري؟

چون از 15سالگي همه‌اش مجله و روزنامه مي‌خواندم. دوستانم مي‌گفتند اين رشته بيشتر به من و روحياتم مي‌خورد. الان من در خانه آرشيو كامل چند مجله سينمايي را دارم. تقريبا اكثر نويسنده‌هاي مهم مطبوعات را به اسم مي‌شناسم.

  • غير از خواندن كتاب و نشريات علايق ديگري هم داري؟

فيلم هم زياد مي‌بينم. تقريبا آخر هفته‌ها با دوستانم مي‌آييم تهران فيلم مي‌بينيم.

  • چرا تهران؟

خب كيفيت تصويري كه مثلا در سينما آزادي هست در اسلامشهر نيست.

  • الان ماهي چقدر خرج داري؟
  • 400هزار تومان.
  • پس حقوقت كافيه؟

بله خدا را شكر ولي ترم‌هايي كه هزينه‌هاي دانشگاهم بالاست كمي سخت مي‌شود اما خدا مي‌رساند. ضمن اينكه هر‌ماه هم حدود 150هزار تومان مي‌دهم كتاب و نشريه مي‌خرم.

  • ببخش كه اين سؤال را مي‌كنم الان دزدي را كاملا فراموش كرده‌اي؟

آره داداش. ديگر نمي‌روم چون از وقتي دزدي كردم از خودم بدم آمده. من همان موقع هم مي‌توانستم كار نكنم و به دزدي ادامه بدهم اما نمي‌توانستم ديگر به آرزوهايي كه داشتم برسم.

  • چه آرزويي داري؟

من خيلي علاقه دارم كه روزي خبرنگار سينمايي شوم.

  • الان چقدر پس‌انداز داري؟

هيچي.

  • خب اينكه خيلي بد است. تو كه با سختي پول در مي‌آوري بايد كمي هم دنبال پس انداز باشي.

پس‌انداز داشتم. همين اول فروردين‌ امسال تا خردادماه پول جمع كردم تا يك گوشي بخرم چون مي‌ديدم دست هر بچه‌اي يكي از اين اسمارت فون‌ها هست. من هم دوست نداشتم از بقيه عقب باشم. خردادماه يك‌ميليون و 300-200هزار تومان جمع كردم و يك گوشي خريدم. يك هفته بعد يك موتور سوار گوشي را از دستم قاپيد. بعد رفتم پيش صاحب كار تنخواه گرفتم و يك گوشي ديگر خريدم و الان 2 دستي چسبيده‌ام كه ديگر ازم ندزدند.

  • عجيبه كه گوشي‌ات را دزد زده، آن موقع چه حسي داشتي؟

شوكه شده بودم. هيچ كاري نكردم. حتي نتوانستم داد بزنم. توي دلم ولي فحش‌اش دادم. بعد پيش خودم گفتم من يك گوشي ازم زده‌اند اينقدر دارم فحش مي‌دهم ببين مردم پشت سر من چه فحش‌هايي داده‌اند.

  • ناراحتي؟

خيلي. توي اين شب‌هاي‌ماه رمضان واقعا مي‌خواهم حلالم كنند. من كه پولشان را ندارم بدهم و نمي‌شناسمشان كه يكي يكي بروم و حلاليت بخواهم ولي آرزو دارم از ته قلبشان من را ببخشند.

دنيا بدون شما جاي قشنگ‌تري است
اين يادداشتي است كه مسعود بعد از خواندنش تصميم گرفته زورگيري را كنار بگذارد

راستش من اصلا مشكلي با اين موضوع ندارم كه بروم توي خانه ببينم آقاي دزد دارد فرش‌هاي منزل را جارو مي‌كند و طلا‌ها را هم زير بغلش گرفته، يا حتي با اينكه توي خيابان يكي جلويم را بگيرد و خيلي خونسرد و آرام درخواست كند هر چي كه دارم و ندارم را به او بدهم اما همه اينها يك شرط دارد؛ اينكه آن آقاي دزد انسان محترمي باشد و مثل آن چيزهايي كه در بچگي به ما گفته‌اند يا در فيلم‌ها ديده‌ايم، شبيه غول‌هاي بي‌شاخ و دم نباشد. در اين صورت من هم در دسته آنهايي قرار مي‌گيرم كه مدام مي‌گويند آقايان يا خانم‌هاي دزد به‌دليل جبر جغرافيايي (حاشيه‌نشيني)، فقر، بيكاري و... دست به اين كار زده‌اند. آن‌وقت است كه من هم قبول مي‌كنم هنوز هم بين دزد‌ها آدم‌هاي بامرام و معرفت وجود دارد. مي‌گويم آنها هنوز لوطي‌اند و اگر ببينند آن پول توي جيبم براي كرايه خانه، يا بيماري مادر، يا امانتي كسي است در دستم، دست نمي‌زنند. حتي يكي از فانتزي‌هاي ذهنم اين است كه وقتي آقاي دزد توي خيابان جيبم را خالي مي‌كند و مي‌بيند همسرم فشارش افتاده، برود از مغازه روبه‌رويي آب قند بياورد و بگويد؛ «خانم نترس، من به شما آسيبي نمي‌زنم». در اين صورت دنيا، حتي براي ديدن صحنه دزدي هم دنياي قشنگ‌تري خواهد بود. آن وقت احتمالا من هم شماره تلفنم را به آقاي دزد مي‌دهم و تأكيد مي‌كنم «داداش ببخشيد پول همراهم كمه، اگه باز كاري داشتي تعارف نكن، حتما بگو»؛ اما... اما اين وسط، وسط اين فانتزي‌بازي‌ها يك جاي كار مي‌لنگد. اينكه دنياي دزدي و مورد دزدي واقع شدن به اين قشنگي‌ها هم نيست. اين را آقايان نسل جديد دزد‌ها خيلي خوب ثابت كرده‌اند. آنها در اين سال‌ها به اندازه‌اي توانسته‌اند بي‌رحم، وحشي و سنگدل باشند كه دنيا با همه خيابان‌ها، جاده‌ها، كوچه‌ها و گذر‌هايش براي ما ناامن شده. آنها آنقدر خشن شده‌اند كه وقتي خبرنگاري مي‌نويسد «دزد‌ها بعد از كوبيدن پتك به‌صورت زن جوان و سرقت كيف پولش، فرار كرده‌اند...» بدنم يخ مي‌كند. مي‌پرسم كجاي اين دنيا چيزي كج شده كه عده‌اي اين اندازه وحشي شده‌اند. حتي گاهي نمي‌توانم كلمه‌اي در توصيف انتشار عكس‌هايي كه مدام از زورگيران با بدن‌هاي خالكوبي شده، با رد چاقوهاي زياد و آن هيبت‌هاي نخراشيده‌شان منتشر مي‌شود پيدا كنم. «انزجار» شايد تنها كلمه‌اي باشد كه نفرتم را از وجود اين افراد بيان مي‌كند. كساني كه زن و مرد و پير و جوان و استاد و شاگرد حالي‌شان نيست و مثل شغال در خيابان‌ها مي‌چرخند تا طعمه‌هايشان را تكه‌تكه كنند و بدرند. به همين دليل، من از آنهايي كه دليل و برهان مي‌آورند كه بگويند اينها قرار نبود دزد بشوند و به‌خاطر شرايط خاصشان اين كار را مي‌كنند، مي‌خواهم بپرسم كه آيا تا الان توي روز روشن سايه سنگين يك زورگير قمه به‌دست را بالاي سرشان احساس كرده‌اند؟ يا صحنه‌اي را ديده‌اند كه دست پسر جواني با شمشير توسط زورگير‌ها قطع شود؟ پس اگر نديده‌اند، الكي مهربان‌بازي درنياورند و وارد فاز روشنفكري نشوند. اينهايي كه توي خيابان با شمشير و قمه جولان مي‌دهند، هار شده‌اند، ديگر نمي‌شود تحملشان كرد. اينها جاني‌هايي هستند كه نه براي رفع نياز كه براي زخمي كردن روح و روان ما تخته‌گاز مي‌روند. پس الكي شلوغش نكنيد و بگذاريد قانون حكمش را اجرا كند و آنهايي كه حقشان است، آن بالا، سفتي طناب دار را زير گلويشان احساس كنند.