همان شهر كوچكي كه ليلا در آن به دنيا آمد، مدرسه رفت، بازي كرد، حرف شنيد، نااميد شد، همراهي ديد، روحيه گرفت و بزرگ شد؛ همان شهري كه بالاخره در مردادماه 92به او و تواناييهايش اعتماد كرد؛ ليلا برزميني دختر آبرومند و موفق همين شهر كوچك است.
روايت اول: تولد
براي شروع بايد به نقطه آغاز زندگي ليلا برگرديم؛ چيزي حدود 33سال پيش. شما براي اين روايت تصوير بسازيد: پدر، معلم دوره ابتدايي است و مادر خانهدار. هركدام اهل يك نقطه از اين خاك دوستداشتني؛ از شيراز تا دلند گلستان فاصلهاي نيست اگر عشق حرف آغاز يك زندگي باشد؛ حالا 9ماه انتظار به پايان رسيده و پدر و مادر جوان در انتظار نخستين فرزند خود شب را به صبح ميرسانند؛ آفتاب كه ميزند دختر به دنيا آمده است؛ تقويم را نگاه كنيد؛ سيام شهريور 1360! نوزاد تازه به دنيا آمده كه بعد از گفتن اذان و اقامه در گوشهايش، ليلا ناميده ميشود؛ درست مثل بقيه نوزادهاست. گريه ميكند، دست و پا ميزند و شير ميخورد. هيچكس فكرش را هم نميكند كه با يك مشكل مادرزادي به دنيا آمده باشد؛ مشكلي كه قرار است سالهاي سال همراهش باشد.
تا تولد يك سالگي ليلا تقريبا همهچيز عادي است اما وقتي همه بچههاي هم سن و سال ليلا راه رفتن را شروع ميكنند تازه همه متوجه مشكل ليلا ميشوند؛ « نميتوانستم راه بروم. دست ميگرفتم از ديوار و ميز و صندلي بلند ميشدم اما نميتواستم راه بروم. تازه اينجا بود كه پدرومادر متوجه بيماري من شدند. بارها به دكتر مراجعه كردند تا اينكه بالاخره فهميدند مشكل من مادرزادي است». روزهاي پرشروشور كودكي براي ليلا برزميني پر از خاطره است؛ خاطره حضور در يك خانواده 9نفره. روزهاي بازيهاي كودكانه و شاديهاي بيبهانه.
روزهايي كه ليلا هنوز نميداند راه نرفتنش چقدر او را با بقيه متفاوت كرده؛ «آن موقع خيلي از محيط خانه بيرون نميرفتم و با خواهر و برادرهايم بازي ميكردم. من هرجا ميخواستم بروم چهاردست و پا يا روي زانو و با كمك گرفتن از وسيلههاي اطرافم خودم را ميرساندم. بهخاطر همين تفاوت محسوسي بين خودم و آنها حس نميكردم».
روايت دوم: مدرسه
7سالگي براي خيلي از بچهها تجربه روزهاي آغاز مدرسه است و سواد آموزي اما ليلا برزميني اين تجربه را ديرتر شروع كرد؛ «7ساله شده بودم اما بهخاطر معلوليتم پدرومادرم تصميم گرفتند كه يك سال ديرتر به مدرسه بروم تا هم بزرگتر شوم و هم خواهرم كه يك سال از من كوچكتر بود به سن مدرسه برسد و در محيط مدرسه همراهم باشد. بهخاطر همين درس و مشق را از 8سالگي شروع كردم».
اينجا بود كه معلوليت براي نخستين بار حضورش را به اين دختركوچك كه تازه وارد اجتماعي بزرگتر از خانواده و اقوام شده بود، تحميل كرد؛ «طبيعي بود نميتوانستم خودم راه بروم؛ بهخاطر همين پدرومادرم من را بغل ميكردند و از خانه تا مدرسه ميبردند. توي مدرسه هم يك واكر تهيه كرده بودند و من تازه راه رفتن با واكر را تمرين ميكردم. هيچ وقت يادم نميرود روز اول مدرسه وقتي با خواهركوچكتر و مادرم از در حياط گذشتيم و مادرم من را زمين گذاشت و دستهايم را به واكر گرفتم همه بچهها دورم جمع شدند. بين نگاه كنجكاو آنها محاصره شده بودم. با اينكه كوچك بودم اما ميفهميدم كه اين وسط يك نفر شبيه بقيه نيست و آن يك نفر منم! با اين حال هميشه نگاهم به آينده بود. آن موقع چون تازه درمان را شروع كرده بودم اميدوار بودم كه يك روزي خوب شوم». البته اين مشكل باعث نشد كه ليلا از درس و بازي با همكلاسيها و همسن و سالهايش عقب بماند؛ «خيلي زود با اين قضيه كنار آمدم، شايد چون سن و سال زيادي نداشتم. شايد چون بچههاي مدرسه حسابي هوايم را داشتند؛ مثلا بازيهايي ميكردند كه احتياج به راه رفتن و دويدن نداشته باشد و من هم بتوانم در آنها شركت كنم». دوره ابتدايي براي ليلا بر همين منوال گذشت تا اينكه ليلا در آستانه 12سالگي با يك جراحي موفقيتآميز اين توانايي را پيدا كرد كه بدون واكر و با كمك عصا راه برود؛ «اين جراحي براي من اتفاق بزرگي بود؛ همينكه ميتوانستم روي دوپاي خودم وكمي بهتر ازقبل، هرچند به كمك عصا راه بروم راضي بودم. سال بعد هم كه وارد دوره راهنمايي شدم، چون از نظر جثه بزرگتر شده بودم، پدرومادرم ديگر نميتوانستند فاصله خانه تا مدرسه من را بغل كنند، بهخاطر همين پدرم موتورسيكلتي تهيه كرد و اين فاصله را با موتور ميرفتم و بعد جلوي در مدرسه به كمك پدرم از موتور پياده ميشدم».
روزهاي دبيرستان را هم ليلا برزميني به همين ترتيب پشت سرگذاشت؛ «يك دورهاي هرچه بزرگتر ميشدم پذيرش معلوليت برايم سختتر بود. صبحها يا خيلي زود به مدرسه ميرفتم كه قبل از اينكه كسي برسد به كمك پدرم از موتور پياده شوم يا خيلي دير... بهخاطر همين حتي در درسهايم افت كرده بودم». اما آرزوهاي ليلا بزرگتر از تحصيل تا مقطع دبيرستان بود؛ «يكبار همان روزها نشستم و با خودم خلوت كردم. بهخودم گفتم ليلا از زندگي چه ميخواهي ؟! بعد ديدم خيلي چيزهاست كه هنوز به آنها نرسيدهام... . ديدم توانايياش را دارم كه در اين مسير جلوتر بروم». همانجا بود كه ليلا بهخودش يك قول بزرگ داد؛ « قول دادم كه خودم به توانايي هايم اعتماد كنم... ميدانستم تا خودم، خودم را باور نكنم امكان ندارد بقيه به من اعتماد كنند.» و جمله خواستن توانستن است از همين جا براي ليلا معنا پيدا كرد؛ «شروع كردم با جديت زيادي درس خواندن. آن هم درحاليكه بيشتر همكلاسيهايم بعد از ديپلم ازدواج كرده بودند حتي خواهرم. از آنجا به بعد من بايد بقيه راه را تنهايي ميرفتم اما نااميد نشدم. اتفاقا فكر ميكنم اين اتفاق خوبي بود. حالا ميتوانستم به همه آنها كه ميگفتند ليلا با كمك خواهرش تا اينجا آمده نشان بدهم كه خودم خواسته بودم كه تا اينجا آمده بودم. البته من هميشه از خانوادهام بهخاطر همراهيشان تشكر كردهام. ميدانم كه در آن شرايط آنها براي كمك به من با ادامه تحصيل من در آن شرايط سخت موافقت كردند.».
روايت سوم: دانشگاه
«با هزار اميد پا به دانشگاه گذاشتم اما ورود به دانشگاه بازهم يك تلنگر جديد به من زد؛ درست مثل ورود به كلاس اول ابتدايي؛ چون هم محيط بزرگتر بود و هم در كنار خانمهايي كه همجنسم بودند، همكلاسيهاي آقا هم داشتم. نكته بزرگتر اين بود كه من تنها معلول آن دانشگاه بودم. وقتي داخل حياط با عصا و به سختي راه ميرفتم حس ميكردم كه نگاه همه روي من است و اين برايم خيلي سخت بود. تاجايي كه حتي ترم اول مشروط شدم اما يك روز دوباره ياد قولي كه بهخودم داده بودم افتادم؛ اينكه خودم را باور كنم و دوباره تصميم گرفتم بدون توجه به مشكلاتم درس بخوانم».
و اين تصميم اين بار آنقدر جدي بود كه ليلا با معدل بالا تا آخرين ترم درس خواند؛ «بيشتر كلاسهاي ما در طبقه دوم و سوم تشكيل ميشد و چون دانشگاه ما آسانسور نداشت، بالارفتن از اين پلهها براي من واقعا سخت بود، با اين حال به هرسختياي بود خودم را سركلاس ميرساندم. البته يكي از دلايلي كه باعث شده بود با انگيزه بيشتري درس بخوانم حضور يك معلول آقا در سالهاي بعد در دانشگاه بود. اين آقا با ويلچر حركت ميكرد و من وقتي شرايط او را با خودم مقايسه ميكردم احساس ميكردم كه خيلي هم شرايط سختي ندارم و حداقل ميتوانم خودم پلهها را بالا بروم». با اين حال چند تصوير از روزهاي درس و دانشگاه در ذهن ليلا مانده؛ پررنگتر از همه خاطرهها؛ تصاويري كه ما دوباره زندهاش ميكنيم؛ «كتابفروشي دانشگاه جايي ساخته شده بود كه شيب زيادي داشت. ترم جديد تازه شروع شده بود و بايد كتاب تهيه ميكردم. همانطور كه اين شيب را به سختي بالا ميرفتم يك دفعه سر خوردم، عصا از دستم جدا شد و سرم محكم خورد زمين. كفشهايم درآمد و كوله پشتيام پرت شد آن طرفتر، وضع بدي بود. البته آدمهاي خوب زياد بودند كه آمدند و كمك كردند تا بلند شدم اما آنقدر اين اتفاق برايم سخت بود كه تا يك هفته دانشگاه نرفتم. بعد ديدم با اين گوشهنشيني فقط خودم ضرر ميبينم. يكبار هم ميخواستم در كلاس درسي كه در طبقه سوم بود شركت كنم كه بازهم نتوانستم خودم را كنترل كنم و افتادم... تمام پلهها را قل خوردم و آمدم پايين تا اينكه بالاخره خوردم به پاگرد طبقه اول و ايستادم. چشم كه باز كردم ديدم همه دورم جمع شدهاند. حس خوبي نبود ديدن آن همه چشم نگران كه با دلسوزي نگاهت ميكنند، به خاطرهمين به هرسختياي بود از جايم بلند شدم و دوباره عصاها را زير بغلم زدم. با اينكه درد زيادي داشتم اما آن روز روحم خيلي بيشتر درد گرفت». با اين حال ليلا دختري نبود كه با اين چيزها پا پس بكشد؛ «براي ارشد شركت كردم و با رتبه علمي 5 در رشته مطالعات منطقه خاورميانه (شمال آفريقا) در همان دانشگاه آزادشهر قبول شدم. اما دوره ارشد براي من خيلي بهتر بود. رئيس دانشگاه لطف كرده و ترتيبي داده بود كه همه كلاسهاي من در طبقه اول تشكيل شود. دوستان و همكلاسيهاي بهتر و همدلتري داشتم و همه اينها باعث شد كه با معدل 17/39فارغ التحصيل شوم».
روايت چهارم: شورا
ارديبهشت 1392 براي ليلا برزميني يك تاريخ به يادماندني است؛ « در يك جمع خانوادگي نشسته بودم و مهمان داشتيم كه قضيه ثبتنام كانديداهاي انتخابات شوراي شهر به گوشم رسيد. همه تشويقم كردند كه من هم ثبتنام كنم. من گفتم با اين طرز نگاه جامعه به من و بقيه معلولان شما فكر ميكنيد رأي بياورم؟! فكر ميكنم جواب براي خيليها مشخص بود چون ديگر حرفي نزدند.»اما اينجا درست همانجايي بود كه ليلا بازهم با خودش خلوت كرد؛ «چند روز گذشته بود. دورادور ميشنيدم كه خيليها رفتهاند و ثبتنام كردهاند. تصميم گرفتم من هم شركت كنم. نيتم واقعا اين بود كه مردم شهرم را محك بزنم و ببينم كه سطح پذيرش معلولان در شهرمان چقدر است؟!»همين شد كه ليلا برزميني به سختي از پلههاي ساختمان فرمانداري بالارفت تا براي شركت در انتخابات شوراي شهرشان ثبتنام كند؛ «همين كه خيليها شنيدند من با اين وضعيت جسمي و حركتيام نامزد انتخابات شدهام، حرفها شروع شد؛ حرفهايي كه دورادور به گوشم ميرسيد؛ مثلا ميگفتند واقعا فكر ميكند رأي ميآورد؟ با خودش چه فكري كرده؟ حتي شنيدم خيليها ميگفتند اين اصلا ميتواند 2كلمه درست و حسابي حرف بزند؟! بهخاطر همين بود كه با اينكه بيشتر نامزدهاي شورا سخنراني انتخاباتي نداشتند من ترجيح دادم براي شناساندن خودم و تواناييهايم به مردم و جلب اعتماد آنها برايشان از هدفهايم بگويم و در يكي از آخرين روزهاي مرداد در مسجد جامع شهرمان سخنراني كردم. مسجد واقعا پر بود. جاي سوزن انداختن هم نبود. اين نخستين باري بود كه من براي اين تعداد آدم سخنراني ميكردم. با اين حال توكل كردم به همان خدايي كه دست من را گرفته و تا اينجا رسانده بود». نتيجه سخنراني تبليغاتي ليلا برزميني فوقالعاده بود؛ «همان روز برق افتخار را در چشمهاي پدرم ديدم و همان براي من كافي بود... . من از اول هم براي پيروز شدن نيامده بودم. آمده بودم تا نگاه مردم را به تواناييهاي آدمهاي معلولي مثل خودم عوض كنم و حس ميكردم اين مردم حالا ميتوانند به معلولان با چشم ديگري نگاه كنند». نتيجه انتخابات اما دقيقا تحقق روياهاي ليلا بود؛ «بهعنوان نفر دوم وارد شوراي شهر شدم و خوشبختانه با اعتماد 3نفر از اعضاي شورا از 12شهريورماه سال قبل رياست شورا را برعهده گرفتم و از آن تاريخ در خدمت مردم شهرم هستم.
درحقيقت اعتمادي كه همكارانم به من كردند به اندازه انتخابي كه مردم شهرم كردند براي من ارزش داشت و از آنها سپاسگزارم». موفقيت غيرمنتظره ليلا نهتنها براي ديگران كه براي خودش هم عجيب بود؛ «وقتي فهميدم انتخاب شدهام نگرانيهاي بيشتري پيدا كردم. برحسب وظيفهام بايد به نهادها و سازمانهاي مختلف مراجعه و در جلسات زيادي شركت ميكردم؛ ساختمانهايي كه براي معلولان مناسبسازي نشده بودند؛ جاهايي كه پلههاي زيادي داشتند يا پل و رمپ ويژه معلولان نداشتند اما خوشبختانه مساعدتهاي زيادي با من شد. مثلا به محض اينكه انتخاب شدم جلوي در ساختمان شورا رمپ كوچكي درست كردند كه رفتوآمد من راحتتر شود». حالا يكي دوماهي از پايان دوره يكساله رياست ليلا برزميني بر شوراي شهر دلند گذشته و خيلي چيزها عوض شده است؛ «باور و اعتماد را در نگاه مردم ميبينم. خيليها ميگويند ما وقتي تو را ميبينيم روحيه ميگيريم و اين براي من اتفاق مثبتي است. ميبينم كه حالا همه به من اعتماد دارند و سعي ميكنم همه تلاشم را بكنم تا از اين اعتماد پشيمان نشوند و همين جا از همه آنها قدرداني ميكنم». عجيب نيست كه ليلا برزميني نگاه ويژهاي هم به جمعيت 200نفري معلولان شهرش داشته باشد؛ «شايد بيشتر از هركسي با مشكلاتشان آشنا باشم، بهخاطر همين سعي ميكنم حداقل فضا را براي فعاليتهاي اجتماعي آنها آماده كنم چون ميدانم چه چيزهايي سد راه معلولان براي ورود به اجتماع است؛ مثلا يكي از سادهترين مشكلات ما، كف براق و زيباي بيشتر ساختمانهاست؛ يعني همان سراميك كه باعث ميشود راه رفتن و حفظ تعادل براي ما سخت شود. شايد باور نكنيد اما من هنوز هم هر جلسهاي كه ميخواهم شركت كنم قبل از شروع جلسه زنگ ميزنم و درباره امكانات محيط ميپرسم و شرايط خودم را توضيح ميدهم تا همه حواسم اين نباشد كه زمين نخورم!»
با همه اين تفاسير، رياست شورا نخستين شغل ليلا برزميني است؛ شغلي كه شايد از نظر خيليها كار پردرآمدي باشد اما خودش ميگويد: «حقوق من ماهانه 300هزارتومان است. شايد خيليها فكر كنند اعضاي شورا بيشتر از اين درآمد دارند و شايد در شهرهاي بزرگتر اينطور باشد اما براي اعضاي شوراي شهر ما اينقدر تعيين شده كه البته من از اين وضعيت ناراضي نيستم چون هدفهاي بزرگتري دارم.»