تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۳ - ۲۲:۲۵

همشهری آنلاین: برای یک میخک طلایی یک داستان تخیلی زیبا از یک روزنامه‌نگار کهنه کار است که سعی در گسترش امید و حس انسان‌دوستی در اوج پیشرفت تکنولوژی کرده است!

"برای یک میخک طلایی" یک داستان تخیلی زیبا است كه حس انساندوستی و امید به آینده در آن موج می‌زند اين داستان در سال 1957 انتشار یافت. نويسنده آن پیر گامارا يك روزنامه‌نگارفرانسوي است و قاسم صنعوی آن را ترجمه كرده است.


بچه‌ها دیگر نمی‌مردند.از آن هنگام،که برای دفاع از کودکان،همه علوم انسانها و ماشینهای تحسین‌آمیزی که مولد او بودند،در اختیار بود،بچه‌ها دیگر نمی‌مردند،ممکن نبود که‌ بچه‌ها بمیرند.

بعضی از مسائلی که شاعران‌ و رمان‌نویسها در ایام گذشته به‌ آنها اندیشیده بودند،از پیاده‌ روهای متحرک گرفته تا موشکهای‌ سرگیجه‌آور،همه تحقق یافته بودند و پاره‌ای دیگر هنوز تحقق نیافته‌ بودند مردم در قطبها و درصحرا، زراعت می‌کردند.از گچ، شکر می‌گرفتند. هیچ‌کس گرسنه نبود. با تجزیه یک تکه زغال‌سنگ، شهرها غرق در نور می‌شد. راه‌‌پیمایی به روی ماه انجام گرفته بود و کرات دیگر نسبت به کنجکاوی‌ بی‌پایان ساکنان زمین، فاصله‌شان‌ کمتر می‌شد. دست بشر در زیر هر آسمانی، باران و آفتاب پدید می‌آورد. جنگ مرده بود. رقابت‌های‌ خون‌الود قدیمی، میدان را برای‌ پیکار سازندگان، شاعران و ورزشکاران، خالی کرده بود.

محصولات تمامی ملتها، در فضا به‌ هم می‌رسیدند. انبارهای موشکها از ذرت، برنج، پرتقال، پارچه، لوازم‌ کار ،گوشت آمریکایی و غله سیبری و... انباشته‌ می‌شد.همه میوه‌ها از فراز مرزها پرواز می‌کردند از شیلی به‌ گروئنلند، از بوردو به وانکووريك می‌رسیدند. انبه یا توت‌فرنگی، گلهای یاس و رز، باعث می‌شدند که مردم فصل‌ها را عوضی بگیرند...

از نصف‌النهارها می‌گذشتند، ولی‌ از همه اینها زیباتر، این بود که‌ بچه‌ها دیگر نمی‌مردند.هیچ‌یک از رمان‌نویس‌ها یا شاعران زمان‌های‌ گذشته به فکر نیفتاده بودند که به‌ چنین اختراعی بیندیشند؛ ممکن‌ نبود بچه‌ها بمیرند. نه در آغوش‌ مادرشان، نه در گهواره و نه در زمان شکوفندگی زندگیشان...

مطمئنا،بعدها،وقتی که پا به‌ سن می‌گذاشتند، مرگ به سراغ‌ آنها می‌آمد.اما به یاری پیشرفتهای‌ پزشکی و جراحی، میزان مرگ‌ محدود شده بود.اما به هرحال باید از این دنیا می‌رفتند.ولی در مورد بچه‌ها که جسمشان تازه بود و خونشان طراوت نخستین زندگی را حفظ می‌کرد، تقریبا دیگر مسئله‌ای‌ وجود نداشت.

برای مردم آن روزگار افتخاری شده بود که می‌توانستند بگویند:بچه‌های ما زنده‌اند، بچه‌های ما زندگی می‌کنند، ما به‌ آنها زندگی داده‌ایم و چیزی را که‌ به آنها داده‌ایم،یعنی چشمهای‌ سالم، قلبهای بی‌عیب،اندام درست‌ و اطمینان استفاده از این گنجها را برای آنها حفظ خواهیم کرد.

البته استثناهای معدودی هم‌ وجود داشت.فلان شکل بیماری‌ دشواری که زیاد شایع نبود یا حادثه‌ای که نه رادار و نه چشم‌ الکتریکی، هیچ‌کدام نتوانسته‌ بودند برطرف کنند، اینها گاهی‌ اتفاق می‌افتاد...

در پایان ژوئیه آن سال بود که مردم باخبر شدند که یک‌ کودک پاریسی را تبی ناشناخته‌ رنجور کرده است.خبر را روزنامه‌ها و تلویزیون اعلام کردند و فقط یک هیجان نسبی در مردم پدید آمد. مردم اعتماد داشتند. آنان ابدا سراسیمه نمی‌شدند.آنان می‌دانستند که اگر نزدیکترین‌ مرکز پزشکی دارو را پیدا نکند از مرکز ملی استمداد خواهند کرد و مرکز ملی نیز محققان و ماموران‌ لابراتوارهایش را باخبر می‌کند. لابراتوارهای خارجی، آکادمیها، شخصیتهای پزشکی به‌ خودی‌خود مطلع خواهند شد.البته‌ باید گفت که آن موقع، فصل‌ تعطیلات مدارس و آخر مسابقات‌ جهانی فوتبال بود.

چندروز گذشت.این خبر که در صفحات داخلی روزنامه‌ها به چاپ می‌رسید،به صفحات اول که‌ مخصوص اخبار درجه اول فرهنگی‌ و علمی بود کشیده شد. خبر، ابتدا دوستونی و بعد سه‌ستونی‌ به چاپ رسید:

"شاگرد مدرسه پاریسی‌ همان‌طور بیمار است‌ پرفسور روبنسون به ما گفت: جستجوی ما به زودی‌ به نتیجه می‌رسد."

این مقاله توضیح می‌داد که‌ "لئوپولد-پ" کودک بیمار مدتی‌ طولانی به وسیله پروفسور روبنسون‌ و اکیپ او در مرکز بهداشت ملی‌ فرانسه مورد معاینه قرار گرفته‌ است. کودک خیلی کم غذا می‌خورد، حواسش به جاست و به نظر نمی‌رسد که خیلی رنج ببرد. به نظر می‌رسید که هیچ‌یک، مطلقا هیچ‌یک از اعضای او آسیب ندیده است. اما تب به کندی شدت می‌یافت و تاکنون چیزی نتوانسته بود جلو آن‌ را بگیرد.

فقط پروفسور روبنسون‌ همچنان خوشبین باقی مانده بود. تلویزیون مصاحبه‌های اشخاص‌ سرشناس مختلف را پخش کرد، خانواده"پ"را که خانواده‌ای‌ کارگر و بدون سابقه تاریخی بود، معرفی کرد. پدر ومادر، برادر بزرگتر لئوپولد همیشه از سلامت کامل‌ برخوردار بودند.

روز بعد تب بالا رفت و هذیان‌ خفیفی با آن همراه شد. رئیس‌ آکادمی پزشکی تفلیس موسوم به‌ "نیکولاس ژیه نادزه" که برای‌ گذراندن مرخصی به"برمودا"رفته‌ بود، با اولین موشک حرکت کرد تا به بالین لئوپولد بیاید و"ویلیامز" بزرگترین زیست‌شناس آمریکا که‌ در شمال چین مشغول تحقیقات‌ مختلفی بود، آنجا را ترک کرد تا فورا به پاریس برسد.

نخستین روزهای ماه اوت در انتظار گذشت. تب مقاومت می‌کرد. "ژیه نادزه"و"ویلیامز"هنوز نظرشان را در آن‌باره اعلام نکرده‌ بودند. مردم فقط می‌دانستند که‌ گزارشهای بسیار مشروحی برای‌ متخصصان ماهر به رم و مخصوصا به سانتیاگو، پایتخت شیلی، فرستاده شده است."آرتوروبنه دتی" متخصص مشهور برزیلی که قرار بود در سومین سفر انسان از زمین‌ به ماه شرکت کند از سفر منصرف‌ شد تا در مشاوره روبنسون ژیه‌ نادزه و ویلیامز شرکت جوید.

فرستادگان مخصوص مطبوعات‌ جهان به پاریس هجوم می‌آوردند. دیگر در میلان و نیز در نیویورک‌ اخبار شش‌ستونی با این عناوین‌ چاپ می‌شد:
- تب باز هم شدت یافت.
- بیماری باز هم نامکشوف‌ است.
- روز هجدهم اوت، برای اولین‌ بار از"میخک طلایی"صحبت به‌ میان آمد.

در همان روز که معاینات‌ پزشکی پشت سرهم انجام می‌شد، تحقیقات دقیقی نیز صورت گرفته‌ بود.جزئیات اعمال لئوپولد در طی‌ هفته پیش از بیماریش بررسی شده‌ بود. هیچ‌چیز غیرعادی به نظر نرسید.

لئوپولد در ساعات معمولی‌ به کلاس درس(کلاس اول متوسطه خوبی با پانزده شاگرد)، به زمین‌ ورزش، به استخر شنا و به مرکز اکسیژناسیون‌2 رفته بود. پزشک‌ مدرسه، مددکار اجتماعی، پرستار و خود معلم در همان لحظات اول‌ اعلام کردند که در کار و بازی پسر بچه هیچ‌چیز نگران‌کننده‌ای‌ نیافته‌اند.

معلم پس از مدتی تفکر اظهار داشت که به گمانش وظیفه دارد بگوید که در طی یکی از ساعات‌ اخیر درس جغرافیا و درست‌تر بگوید به مناسبت فیلمی که پس از درس نمایش داده شد،او به وجود تحریکی در شاگرد مدرسه پی برده‌ است.فیلم مزبور قدیمی و مربوط به صحرای "گبی"بوده است و در آن چشم‌اندازهای مختلفی از صحراهای مزبور نشان داده می‌شده‌ که همه مربوط به ایام گذشته و قبل از اقدامات عمرانی بوده است. در یک جای فیلم، یکی از مسافران، قهرمان فیلم،(در یک صحنه زودگذر)گلی ناشناس، نوعی میخک‌ به رنگ زرد درخشان و بسیار معطر پیدا می‌کند. قهرمان فیلم اسم‌ آن را"میخک طلایی"می‌گذارد.

متأسفانه هیچ نمونه‌ای از آن‌ حفظ نمی‌شود و کسی برای مطالعه‌ یا پرورش نمونه‌ای از آن را به‌ همراه نمی‌آورد. معلم تصریح کرد که لئوپولد در مورد این میخک طلایی سئوالهای‌ بسیاری کرد.

‌پرسید: آیا نمونه‌های دیگری از آن پیدا شده‌ است؟ می‌توان آن را در باغ گياهان پاریس یا در جای دیگری مشاهده‌ کرد؟ معلم مدرسه اطلاعی نداشته‌ است و جوابهای طفره‌آمیز داده‌ است. کودک ظاهرا ناامید شده‌ است.

از این موضوع، این فکر پیش‌ ‌آمد که کنجکاوی کودک که با مانع روبه‌رو شده ریشه این بیماری‌ است اما این فکر به هرحال‌ نمی‌توانست به عنوان اصل پذیرفته‌ شود. مطبوعات این اظهارات را نیز درج کردند.اما در مورد ماجرای‌ میخک طلایی زیاد پافشاری نکردند.
به نظر می‌رسید که حال کودک‌ فرقی نکرده است، پزشکان موفق‌ شده بودند آن‌چنان که باید به او غذا بخورانند. با وجود درخشش‌ ظاهری ناشی از تب، چشمان او را پرده‌ای از بی‌اعتنایی گرفته بود. کودک می‌کوشید به روی خانواده‌اش، به روی دکترها لبخند بزند و باز به‌ خوابی اندوهناک فرومی‌رفت. وقتی‌ که هذیان می‌گفت از میخک طلایی‌ حرف می‌زد. فقط می‌گفت:میخک‌ طلایی...میخک طلایی...میخک‌ طلایی...

روزنامه‌نویسی برای اولین‌ بار خبر را چاپ کرد.روزنامه‌نویس‌ دوم بدون تردید اعلام کرد که یگانه‌ دارو در این گل کوچک اسرارآمیز است.

پزشکان مرتبا مشاوره‌ می‌کردند. با وجود این از لابراتورهای‌ تشریح گياهان و از موزه‌های سراسر جهان استمداد شد. متخصصان‌ روانکاوی نیز مسئله را مورد بررسی‌ قرار دادند. سپس این خبر هولناک از پایتختی به پایتخت دیگر رسید: ناتوانی علم مسلم شده است. پزشکان قادر نیستند بگویند که اسم‌ این تب چیست،علتش کدام است و از چه راههایی ممکن است که کودک‌ را به سوی مرگ بکشاند.

آنها بی‌آنکه اعتقادی داشته‌ باشند، تمام داروهای ممکن را امتحان می‌کردند. زحمت عبث بود. حال لئوپولد بدتر می‌شدو به هنگام‌ هذیان کلماتی که میل او را بیان‌ می‌کردند، یعنی میخک طلایی، بر زبانش جاری می‌شد...

آخرین راه‌حل این بود که‌ گل را بیابند و به دست او بسپارند. با تهیه‌کننده فیلم و دستیارانش‌ مشورت شد. بلافاصله سه موشک‌ کرایه شد و گروههایی از گیاه‌‌شناسان مجرب با آنها به صحراهای‌ "گبی" رفتند. کپي‌های فیلم به تمام‌ کشورها فرستاده شد. هیچ‌کس‌ نتوانست بگوید که نام میخک چیست. هیچ دانشمندی آن را مشخص‌ نکرده بود، اسم لاتینی برایش‌ تعیین نکرده بود، آن را در تیره‌ای‌ جا نداده بود. فقط تصویر آن، تصویر نامطمئن و زودگذر آن به‌ روی فیلم نقش بسته بود.واقعا میخک بود؟ شاید...

محلی که سابقا گل کشف‌ شده بود خانه‌های بسیار و یک مرکز انرژی، باغهای میوه و باغهای گل‌ احداث شده بود. از میخک زرد درخشان که عطری غریب داشت‌ اثری نبود...آیا این گل، گل کوهی بود یا در دشت می‌رویید؟ یا بذری بود که از سواحل دریا رسیده بود؟

فرهنگستان‌های جغرافیایی و زمین‌شناسی کنفرانس‌ها ترتیب دادند. انجمنهای اکتشافات وسایل سفرهای‌ تازه‌ای فراهم کردند. پیامها و استمدادهای آنها در فضا با هم‌ تلاقی می‌کرد. مغزهای الکترونیک‌ میلیون‌ها و میلیون‌ها فیش بیرون‌ می‌ریختند.همه تیره‌های میخک به‌ دقت مورد بررسی قرار گرفتند.

کودک بیمار صدای ضعیفی‌ داشت.دست سفید و تقریبا شفافش‌ از روی ملحفه برمی‌خاست، گویی‌ می‌خواست انحنای مبهم کاسه گل‌ و گلبرگی را ترسیم کند.دیگران‌ کوشیده بودند گلهاي میخک‌ مختلف، رزهای زعفران رنگ و لاله‌های درخشان را به او نشان‌ بدهند.اما او فریب نمی‌خورد. با دست اشاره می‌کرد: نه، نه...او میخک صحرای دوردست، گل‌ درخشان، عطر لطیف و غریب این‌ گل شگفت‌انگيز وناشناخته را می‌خواست.

باغبان‌ها شروع به جستجو کردند و در گرمخانه‌هایی که‌ فصلها به تندی می‌توانستند از پی‌ یکدیگر بیایند، کوشیدند تا میخک‌ طلایی را پرورش دهند.اما کودک‌ با ضعف دست بلند می‌کرد، انگشتش از چپ به راست می‌رقصید: نه، نه این همان گل نیست، آن گل‌ نیست...

کودک رو به مرگ بود. سرتاسر زمین برای او به لرزه افتاده‌ بود.موشکها، هلیکوپترها و بالونها برفراز کوهها و دشتها می‌غریدند. مردم به زیرزمین‌های عمیق سر می زدند، معادن متروک قدیمی را باز می‌کردند. افراد متهور باز هم به‌ سفرهای فضایی دیوانه‌وارتری می‌اندیشیدند. آنها می‌گفتند که بذر این میخک طلایی زمین را ترک کرده‌ است. یکی از کرات دوردست آن‌ را گرفته است و در فضاهای بی‌پایان آسمان است که باید به دنبال‌ این گل اسرارآمیز گشت.

در پایان ماه اوت، لئوپولد دیگر بسیار ضعیف شده بود.یک‌ روز صبح، وقتی که از حالت خواب‌الود بیرون ‌آمد، مادر به روی پیکرش‌ خم شد، قلب مادر از اضطراب‌ لبریز بود. او دیگر نمی‌دانست چه‌ وسیله‌ای به کار برد. با اطمینان‌ خاطر ساده و دیوانه‌وار مادران،

نجواکنان گفت:خوشحال باش! صاحب این میخک طلایی می‌شوی. به زودی زود آن را می‌آورند...

لئوپولد با صدای خیلی آهسته‌ پرسید:می‌آورند؟

مادر ادامه داد: بله،مطمئن‌ باش،می‌آورند. با خود می‌اندیشید: "این تب چیست؟ این میل دیوانه‌وار که سلامت جسم او را مختل کرده‌ از کجاست؟"
مادر، باز هم نجواکنان، ماجرای تحقیقات را برای فرزندش‌ تعریف کرد.از کسانی که می‌دویدند، پرواز می‌کردند و در جستجوی گل‌ در آب‌ها غوطه‌ور می‌شدند سخن‌ گفت...

اطمینان دارم که تو گل را به دست خواهی آورد!

مادر از عمق وجودش، نگران‌ مرگ بود. در یک زمان، بیم و شجاعت مادران همه زمان‌ها را در خود ‌یافت. بیم و شجاعت مادرانی‌ را که شب‌زنده‌داری کرده بودند، گهواره جنباده بودند، مراقبت کرده‌ بودند. بیم و شجاعت هزاران هزار مادری را که دیده بودند جسم‌ کودکشان، گوشت و تن خودشان، به سوی مرگ می‌رود، در خود می‌یافت.

در اتاق خاموش برگ از برگ نمی‌جنبید.هیاهوی شهر و شدت گرمای تابستان در آن سوی‌ دیوارهای متوقف می‌شد. کودک در خواب و خیال فضا و همه افرادی‌ بود که برای او زمین را زیر پا می‌گذاشتند و در جستجوی عطری‌ سبکتر از نسیم بودند.
پلک‌های چشم لئوپولد به هم‌ آمد.نفسش کند شد. مادر به خود گفت: تمام شد. من یکی از آخرین‌ مادرانی هستم که مرگ پسرشان را به چشم می‌بینند...

ناگهان در به روی پاشنه‌ چرخید. کسی وارد اتاق شد. نوری‌ طلایی رنگ بستر کودک بیمار و دستها و پیشانیش را در خود غرق‌ کرد.کودک چشم گشود تا تحسین‌ کند. گلهای میخک به روی بسترش‌ توده می‌شد.همان گلهای او بودند. گلهایی که او به آنها اندیشیده‌ بود. او فقط یکی از آنها را آرزو کرده بود، ولی هزاران گل از سراسر دنیا برایش می‌رسید.کاشفان‌، مسافران، دریانوردان و خلبانان‌ سفینه‌های فضایی آنها را چیده بودند و بعضی از آنها را نیز صبر و شکیبایی‌ باغبانها آفریده بود...میل کودکی، قدرت مردان را درهم شکسته بود، اما قدرت انسانها قادر بود که از این‌ نیز پیشتر برود تا آخرین کودک را نجات دهند.

لئوپولد یکی از گلهای میخک‌ طلایی را برداشت و به لبها برد و لبخند زد.برقی جز برق تب در چشمانش درخشید و گفت:خودش‌ است. من آن را می‌شناسم.

لئوپولد از فرط لذت آه کشید. مادر پیشانی او را نوازش کرد.تب‌ موذی به زودی ناپدید می‌شد.مادر اینها را می‌دانست.با این موضوع‌ اطمینان داشت.

شب رسید.کودک به خواب‌ واقعی فرورفت، به رؤیاهای آرام‌ کشیده شد.در اتاق دربسته، بجز یک کودک خفته و یک مادر و سایه‌هایی رقیق که در روشنایی گلی‌ سر خم کرده بودند، دیگر هیچ نبود.