داستانها هرچقدر هم که عجیب و باورنکردنی باشند، خیلی وقتها از دلِ زندگی واقعی و اتفاقهای بهظاهر سادهی دوروبرمان درآمدهاند. پیچوتاب خوردهاند، کم و زیاد شدهاند و کمکم هویتی مستقل از ریشهی واقعیشان پیدا کردهاند.
اتان کوئن در این متن از شیوهای میگوید که مادربزرگشان به خاطرهها شاخوبرگ میدهد و خیال و واقعیت را درهم میآمیزد. شیوهای که بعدها در فیلمهای او و برادرش، جوئل، بارها تکرار شد.
حالا که صحبت از داستانهای واقعی شد، این یکی را مادربزرگمان برایمان تعریف کرد. داستان خیلی سال پیش در نیویورک اتفاق افتاد: یک روز که مادربزرگ در آپارتمانش تنها بوده، صدای در را میشنود.
در را باز میکند و یک زن درشتهیکلِ سیاهپوست، آنطور که میگفته، تشنه و خسته، از او یک لیوان آب میخواهد. مادربزرگ زن را دعوت میکند که در راهرو بنشیند و خودش میرود آب بیاورد.
مادربزرگ قبل از رسیدن به آشپزخانه میایستد و برمیگردد که از زن بپرسد آیا یخ میخواهد یا نه. او زن را درحالیکه بالاسرِ میز عسلی ایستاده و مشغول گشتن کیفدستی مادربزرگ بوده، غافلگیر میکند.
زنِ سیاهپوست کیف پول را که بیرون میکشد، سرش را بالا میآورد. دو زن یک لحظه بیحرکت میمانند و بههم زل میزنند. اینجاست که مادربزرگ خیز برمیدارد. به بازویی که کیف پول را نگهداشته، چنگ میزند. کشمکش شروع میشود. زن سیاهپوست خود را عقب میبرد و بالا میکشد و با آن دستِ آزادش به صورت مادربزرگ میگوبد.
عینک مادربزرگ میپرد، به زمین میخورد و خرد میشود. اما مادربزرگ سفت بازوی زن را میچسبد و ناخنهایش را در کمر او فرو میکند. زن سیاهپوست نالهای میکند و کیف پول را میاندازد و پا به فرار میگذارد.
مادربزرگ بارها داستان زن سیاهپوست را تعریف کرد و ما هرگز از آن خسته نشدیم - بهصدا درآوردن معصومانهی زنگِ در، رویارویی، وارون شدن تکاندهندهی شخصیت و آنگاه درام جنگ.
مادربزرگ همیشه از آنجای داستان که زن سیاهپوست او را میزد و عینکش میپرید، آشفته میشد؛ فروکردن ناخنهایش در کمر زن بهنظرش فکر بکری بود و نالهی زن غارتگر و فراری دادنش نه تنها اوجِ داستان، که نتیجهی تکاندهندهای بود از تبدیل شدنِ آن زن از یک آدمِ تشنهی مظلوم به یک عفریتهی دیوانه.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.
منبع:همشهري داستان