قبل از تلبس
بــا چشم سر
آشنايي من با شما بعد از خواندن اين يادداشت و زماني است كه به كسوت روحانيت درآمدهام. اما براي كساني كه با من قبل از ملبس شدن- بهخصوص در برخورد اول- مواجه شدهاند، اوضاع كمي پيچيده يا بهتر بگويم، گيجكننده بوده است. بهتر است به قول طلبهها مطلب را باز كنم تا متوجه اين سردرگمي طرف يا طرفهاي مقابل در نگاه اول به من، قبل از تلبس بشويد. شوربختانه برخلاف داييهايم كه همه خرمني از مو روي سرشان است و گويي از همان بدو تولد نهتنها تار مويي از سر مبارك كم نشدهكه روزبهروز بر كثرتش افزوده ميشود؛ ژنهاي اينجانب به سمت عموهايم كشيده است و در همان عنفوان جواني از گيسو محروم شدم. در ضمن اكثر اوقات مرا با انبوهي از ريش ميديدند؛ سنتي كه سالها قبل از طلبگي براي خودم گذاشته بودم و هنوز هم ادامه دارد. به اين موارد قد 185سانتيمتري و وزن چند كيلويي بيشتر از 110را هم اضافه كنيد. حالا فكر ميكنم تصورش كمي برايتان راحتتر شده باشد. بله! به قول بعضيهايشان كه مدتي از آشناييمان ميگذشت «كمي درشت» بودم. ترس از رودررويي با پديدهاي مجهول كه من بودم را ميشد راحت توي چشمهايشان ديد. تنها راهحلي كه هميشه پيشرو داشتم اين بود كه بگذارم مدتي بگذرد و بيشتر با آنها معاشرت كنم تا اين پرده كميدرشت كنار برود و آدمها بيشتر از اينكه با «چشم سر» مرا ببينند با «چشم دل» تماشايم كنند. اينجا بود كه بيشتر آدمهاي دوروبرم به اين اعتراف ميكردند كه برخلاف هيكل درشتم دلم به اندازه يك گنجشك است. خب، طبيعتا طي كردن اين پروسه و رسيدن از هيكل درشت به قلب كوچك زمانبر بود و براي خيليها كه شايد در طول زندگي تنها همان يك برخورد را در اتوبوس، مترو، تاكسي و يا هر جاي عمومي ديگر با آنها داشتم ملاك همان هيكل درشت بود. سوار تاكسي كه ميشدم سعي ميكردم جمع و جورتر بنشينم مخصوصا اگر تاكسي پرايد بود؛ با اين حال اما نميشد از نگاه مسافر كناري كه احساس ميكرد من بيشتر جا را گرفتهام گذشت و خب بهترين كار هم در اين مواقع نگاه به بيرون بود تا «چشمتوچشم» نشويم. گاهي اوقات هم زيرلب غرولندي ميكردند. در اتوبوس و مترو اما وضعيت بهتر بود و جا بازتر و نگاههاي چپچپ هم كمتر. گاهي هم برعكس ميشد و من را مسئول يا كارهاي ميديدند و با عدهاي خاص اشتباه ميگرفتند؛ مثلا يكبار كه به جلسه نقد آثار تولستوي در شهركتاب رفته بودم و مشغول شنيدن نقد محمدرضا بايرامي و منتظر صحبت رضا اميرخاني بودم، يك نفر كه احساس كرده بود من به او خيره شدهام و شايد آدم ويژهاي باشم از من خواست اگر مشكلي پيش آمده است به او بگويم، درحاليكه من تمام حواسم به سخنراني بود والبته يك فرد معمولي دوستدار ادبيات بودم كه به جلسه نقد آمده است. حالا با ملبس شدنم انگار تكليف بقيه هم با من مشخص شده است و از آن حالت علامت سؤال بزرگ درآمدهام و ديگر يك مرد مرموز نيستم يا با قشري ديگر اشتباه گرفته نميشوم و اين روي خوش مسئله است. ور چالشبرانگيزش اين است كه ديگر به من به چشم خودم نگاه نميكنند و من را يك روحاني ميدانند؛ نگاهي كه كار را برايم سخت ميكند اما من اين چالش را قبول كردهام و تمام سعي خود را ميكنم تا نگاههايشان را به دين و مبلغانش خدشهدار نكنم.
بعد از تلبس
بالاخره بعد از چند سالي، شك و دودلي را كنار گذاشتم و تصميمام را گرفتم. به همه جوانبش فكر كردم؛ اينكه ممكن است چه محدوديتهايي برايم پيش بيايد. درست روز بعد از تلبس بود كه با ترس و لرز قدم در خيابان يا به قول دوستان پا در ره گذاشتم. برخلاف بيشتر اوقات كه از وسط خيابان رد ميشدم اين بار راه پلهوايي را پيش گرفتم. اواسط شهريور بود و هوا هنوز گرم ؛ من هم به لباس جديدم عادت نداشتم و مدام قطرات عرق روي پيشانيام مينشست و شره ميكرد پايين. عينكم روي صورتم شل ميشد و هي تندتند روي بينيام محكمش ميكردم. سخت است از روزي كه ملبس شدهاي همهچيز را رعايت كني. بايد از همان اول كه طلبه ميشوي به رسيدن اين روزها هم فكر كني و خودت را آماده كني تا كمتر غافلگير شوي. تشنگي شديد و دستمال كاغذيهايي كه زود مچاله ميشد، وضعيت نخستين ساعات زندگي جديدم بود. حالا اما چند ماهي از آن روز گذشته است و من به موقعيت جديدم بيشتر خوگرفتهام. هوا سردتر شده است و من هم كمتر عرق ميريزم. برخلاف تصورم كه با ملبس شدن و ترددبين مردم و جامعه هر لحظه خودم را در وضعيت بغرنجي ميديدم و سعي ميكردم همهچيز را از قبل پيشبيني وتمرين زيادي براي حفظ خونسردي و آرامش در مواقع عصبانيت بكنم، نهتنها با آنچنان وضعيت حاد و خاصي روبهرو نشدم بلكه پيدرپي مورد لطف و محبت مردم قرار ميگرفتم و اينها باعث شد همه تصوراتم را كنار بگذارم و به راحتي در ميان مردم و يكي از آنها باشم؛ يكي كه اتفاقا لباس پيامبر به تن كرده و قرار است باريكهاي از مكارم اخلاق او را داشته و سنگ صبور مردمي باشد كه اين روزها با مشكلات زيادي دست و پنجه نرم ميكنند. بهخودم ميگويم اگر قرار نيست مرهمي بر زخمهايشان باشي حداقل گوش خوبي باش و حرفهايشان را بشنو، شايد كمي هم آرامش به آنها دادي. نوشتن از نخستين برخوردها در مترو، تاكسي، اتوبوس و حتي پشت موتور يا در ميان جمع دوستان تحريريه يك مجله هم كار سختي است و هم شيرين؛ شيرين از اين لحاظ كه درست برعكس نگاه تو، همهچيز خوب و رنگي است و محبت زياد مردم كه غيرقابل پيشبيني است؛سخت هم از اين جهت كه نخستين برخورد است و اگر خراب شود سنگينياش را تا سالها روي دوشت حس ميكني و چهكسي است كه نداند نخستين نگاهها و برخوردها چقدر مهم است؛ ممكن است تو را دلزده و از ادامه راه منصرف كند يا عزمت را جزم كند تا محكمتر قدم برداري. خوشبختانه اين دومي براي من اتفاق افتاد و بهخاطر اين مسئله روزي هزار بار خداوند را شاكرم.
در تاكسي؛ از توپخانه تا تجريش، ساعت
2 بعدازظهر
اولين برخورد براي من از سوارشدن به تاكسي تجريش شروع شد.
- «حاجآقا دربست بريم؟»
- «نه عزيزم!»
- «بابا يه كم از اون پولهاي توي جيبتو خرج كن حاجي.»
با همين ديالوگها در جلو را باز كرد و من نشستم. روي همان لباسهاي فراوان كمربندم را بستم و خدا خدا كردم كه تا آخر شب كه نخستين بيستوچهارساعتي كه لباس تنم است هيچ اتفاق نامعقولي برايم نيفتد. هنوز با جيبهاي جديدم كنار نيامده بودم و كيف پول و موبايلم توي جيب شلوارم بود و خب درآوردنشان وقتي تو تاكسي نشستهاي و با لباس و كمربند كار سختي بود درحاليكه موبايلت زنگ بخورد و راننده جيبهاي زيادت را به رخ بكشد كه موبايلت در يكي از آنها غرق شده است. نميدانم چرا اما آن موقع واقعا از تكههاي راننده نهتنها ناراحت نشده بودم بلكه خندهام گرفته بود شايد از خاصيت لباس بود كه همهچيز را شيرين كرده بود.
تحريريه مجله، ساعت 3بعدازظهر
ايستاده بودم روبهرويش! كه هنوز باورش نميشد و تا چند دقيقه مبهوت من بود. دست آخر دبير نشريه آمد و بين من و آقاي مشاور ايستاد و گفت: واقعا جدي است! و من هم ادامه دادم كه درست است و تمام اين چند سالي كه براي مجله خبرنگاري ميكردم، طلبه هم بودهام. دبير مجله به نشانه تأييد سرش را تكان داد و گفت: «بله! مهدي درسش را خوانده است». ويراستار مجله كه چند صندلي آنطرفتر نشسته بود روبه دبير مجله كرد و با لحن طنزي گفت: «واقعا فكر ميكردي كه يك روز روحاني را با اسم كوچكش صدا كني؟» و بعد از چند لحظه مكث، آقاي دبير جواب داد: « واقعا نه!». يكي از بچههاي نويسنده گفت: يعني الان جايگاه تو با فلاني، يكي است و من در جواب گفتم: «نميدونم. شايد! آره، يكيه». همه تبريك ميگفتند. نخستينبار بود كه با اين هيبت به دفتر مجله ميرفتم. خيلي از بچهها غافلگير شده بودند. چندتايي با بچهها عكس انداختم. توي راه كه به مجله ميآمدم هنوز براي خودم سؤال بود آيا عبايم را بايد با دستم بگيرم يا بگذارم آزاد باشد. وقتي عكسالعمل دوستانم را در مجله ديدم حال خوبم از پوشيدن لباس چندبرابر شده بود. در اوج بودم. البته قبلا هم به اين فكر كرده بودم كه بهعنوان يك خبرنگار اجتماعي حالا نميتوانم به هرجايي بروم و گزارش تهيه كنم و اين برايم ناراحتكننده است، ولي وقتي هدف بزرگتري را انتخاب كرده باشي بايد از بعضي دوستداشتنيهايت بگذري. شايد هم بهتر باشد جوري ديگر روزنامهنگاري را ادامه بدهم.
ايستگاه مترو، ساعت 5بعدازظهر
در دست راستم، كيف لباس و كتابهايم بود و در دست ديگرم كولهپشتي لپتاپم. حالا ديگر نميشد مثل قديم كوله را به پشتم بيندازم و بيخيال وزنش، كيف بهدست تردد كنم. بايد عبايم را هم توي دستم ميگرفتم كه امكانپذير نبود. موقعيتي عجيب شده بود و من هم در اين مواقع اضطرابآور تا دلتان بخواهد عرق ميكنم. از طرفي قرار بود آن همه پله ايستگاه را بروم پايين. با احتياط و نرمنرم پله را پايين ميرفتم. قسمت زياد مسير خوشبختانه پله برقي داشت، باز هم ميترسيدم از اينكه عبايم لاي پلهها گير كند. اتفاق خاصي نيفتاد. ورودي ايستگاه مجبور شدم كناري بايستم تا كارت مترو را از جيبم درآورم و لباسم را مرتب كنم. يك گوشه از ايستگاه ايستادم و كيف و كوله را به ديوار تكيه دادم. ايستگاه شلوغتر از آن بود كه بتوانم سوار قطار بشوم. منتظر قطار بعدي شدم. قطار كه رسيد باز هم شلوغ بود. چارهاي نداشتم. براي چند لحظه و هنگام سوارشدن به قطار كولهام را روي شانهام انداختم. توي همان چند دقيقه مردم جور ديگري به من نگاه ميكردند. توي قطار پيرمردي كه ريشهاي سفيد داشت چند باري تعارف كرد تا جايش را به من بدهد. قبول نكردم و گوشهاي ايستادم. قطار كه خلوت شد كنار پيرمرد نشستم و او از دوري خانهاش گله كرد. از اينكه چندين سال است خانهاش را تحويل ندادهاند و مجبور شده است در جاي دور خانه بگيرد. از فرزندانش هم گله داشت كه سال تا سال به او سر نميزدند. از ايستگاه كه بيرون آمدم باز هم پلهها را يواش بالا ميآمدم. هنوز قلق لباسها دستم نيامده بود و هنگام بالا رفتن از پلهها لباسم زير كفشم رفت. آن روز چيزي كه برايم تازگي داشت سلامهاي گاه و بيگاه مردم بود كه با جواب من و دستي كه ناخودآگاه روي سينه قرار ميگرفت همراه بود. انگار با مردم صميميتر شده بودم.
سوار اتوبوس، ساعت 6 و 15دقيقه عصر
از ايستگاه مترو شوش كه بيرون آمدم تصميم گرفتم هر چه زودتر خودم را به حجره برسانم تا وسايلم را جمع كنم و عازم ايستگاه قطار شوم. شب براي مشهد بليت داشتم. خوابگاه حوزه در ميدان قيام قرار داشت. خواستم سوار يكي از همين ماشينهاي كنار ايستگاه شوم.
- «آقا تا پل ري چقدر ميبري؟»
راننده 3 يا 4 برابر قيمت معمول گفت. مردد بودم كه سوار بشوم يا نه كه اتوبوسي كنار پايم ايستاد.
- «كجا ميري حاجآقا؟»
- «پل ري.»
«ما تا پل آهنگ ميريم. 200متري بيشتر تا پل آهنگ راه نيست.»
سوار شدم. نشسته بودم و مسافر كناري در حال راهنمايي من بود كه كجا پياده شوم و چه مسيري را بروم تا به خوابگاه برسم. نميدانستم اين مسير هم اتوبوس دارد. به لطف راننده محترم توانستم قسمت زيادي از هزينه سفرم بكاهم. لباسم را مرتب كردم. به زير پل آهنگ كه رسيديم راننده من را صدا كرد. توي مسير برگشت به حجره به اين فكر ميكردم كه تا ديروز هميشه با تاكسي رفت و آمد مي كردم اما حالا اگر قرار باشد هر مسير كوتاهي را دربست بگيرم چقدر بايد خرج كنم. حالا كه براي بار اول اتوبوس و مترو سوار شدم و خب ترسي هم كه داشتم ريخته است، بايد از اين به بعد از همين وسايل استفاده كنم.
ايستگاه قطار ساعت 9شب
فايل پاياننامه را به يكي از بچههاي طلبه داده بودم تا به استاد راهنما نشان بدهد. تا او از مسجد برگردد، دير شده بود. ساعت حركت قطار هم 9:35 بود. سريع خودم را به ميدان قيام رساندم ولي انگار داشت دير ميشد. چارهاي نبود. دست بلند كردم. ترك موتور هم ننشسته بودم كه آنهم به كمك ترافيك چهارراه مولوي و دير راه افتادن ميسر شد. انگار همه تجربهها را بايد در همين يك روز از سر ميگذراندم. از مقصدم پرسيد و من گفتم: مشهد. موتورسوار از فرزندش گفت كه تصادف كرده و به لطف امام رضا(ع) بعد از دعا و نذر و نياز شفا پيدا كرده است. از من خواست وقتي به پابوس آقا ميروم حتما او را به نام ياد و حسابي برايش دعا كنم. مردم از يك روحاني چه توقعي دارند جز اينكه جواب سلامشان را بدهد و سلامشان را به امامشان برساند. 10دقيقهاي قبل از حركت به ايستگاه رسيده بودم. مسافران منتظر بودند و ايستگاه غلغله بود. گوشهاي ايستادم. بچههاي راهنمايي كه با لباس فرم مدرسهشان از بقيه مشخص بودند، يكي يكي به سمت من ميآمدند و سلام ميكردند و از همسفريمان ميپرسيدند. وقتي فهميدند من هم، همقطارشان هستم حسابي كيفشان كوك شده بود. چراهايشان را از همان توي ايستگاه شروع كردند به پرسيدن و تا مشهد انگار قرار بود بساط همين باشد. گشادهرويي چيزي بود كه همسفرهايم ميتوانستند از من به يادگار در خاطره داشته باشند؛ تنها دارايياي كه من ميتوانستم به همه آنها هديه كنم. ميگويند لبخند هيچگاه از صورت پيامبر(ص) محو نشد.