نیمههای آبان امسال، زایندهرود بعد از حدود دوسال خشکی کامل، دوباره رنگ آب به خودش دید و اصفهان به تصویر همیشگیاش برگشت؛ شهری که شریان حیاتش را در آغوش گرفته و نگین پلهایش را روی انگشت بلند آب به نمایش گذاشته.
عکسهای بستر خشک رود برای همه غمانگیز است اما هیچکس به اندازهی خود اصفهانیها نمیداند که بودن و نبودن زایندهرود چقدر تفاوت دارد. متن پیش رو، روایت نسیبه فضلاللهی از شبِ باز شدن آب در اصفهان است.
از سر صبح به هر چیز نگاه میکنم فقط قنطورسسردر بازار قیصریه را میبینم که کمند مَرکبش را گرفته و میتازد. صبح سهشنبه است یا شاید هم چهارشنبه؛ درس امروز نمادهای جانوری است، و یکی از پسرهای معماری از سر لغزپرانی یا حیرت میگوید آب را امروز باز میکنند.
دانشگاه هنر، همان ورودی خورزوق است و از خورزوق تا اصفهان فقط نیمساعت طول میکشد اما باید تا عصرِ دیر صبر کنم که ببینم آب رودخانه را باز کردهاند یا هنوز خشک و خالی است.
الان هفت هشتسال است که آب زندهرود همیشگی نیست. اوایل آب را میبستند و چندماه بعد یا گاهی هم سر سال باز میکردند اما با امروز که سیزدهم یا چهاردهم آبان است، دوسالی میشود که رودخانه رنگ آب را ندیده.
سر ظهر دیگر طاقت نمیآورم و زنگ میزنم خانه اما کسی جواب نمیدهد. زنگ میزنم طبقهی پایین اما عمه هم چیزی نشنیده.
اصلا موقع خشکیِ رودخانه، همه و حتی خود شهر، جنّی و خواببین میشوند؛ هرکسی فکر میکند همین فردا آب را بازمیکنند و نمیکنند.
دل توی دلم نیست، منتظرم این سه چهارساعت هم بگذرد و بروم اصفهان. به کلاس بعدی نیمساعتی مانده. چشمهایم را میبندم و فقط شکاف خشک و بلندی به چشمم میآید که شهر را نصف کرده.
آبدارچی مریض شده و خودمان باید چای بریزیم. زیر عکس قنطورس فیروزهرنگی که به دیوار چرک آبدارخانه چسبیده، کسی با ذغال یا مداد، موجهای منظم و پُرچینی کشیده که یعنی آب. انگار خشکی به غیر از اصفهان، خورزوق را هم جنّی کرده.
سالهای اول، کسی دلش را نداشت و از پهنای خشک رودخانه نمیگذشت. قساوت یا طوری نسیان میطلبید که هنوز در عهدهی همه نبود. هرکسی که گذرش به پلها یا رودخانه میافتاد، راهش را کج میکرد تا برهوت رودخانه به چشمش نیاید.
خشکی که شروع شد، همه به یکباره جلوپلاسشان را برچیدند: حصیرهای رنگیشان را از روی پلههای پل برداشتند و توی پارکها و باغها پهن کردند که پشت به آب بود.
آوازهخوانهای زیر پل گموگور شدند و غرفههای خالی پل، پُرِ مردهایی شد که در سرما و گرما همیشه خواب بودند. گهگاه فقط مسافرانی جسارت میکردند و از این خشکیِ لوت میگذشتند که بهنظرشان شهر خندهدار شده بود.
اینجا و آنجا چشمشان به تابلوهایی میافتاد که رویش نوشته بود: «خطر آب» یا «شنا ممنوع» اما تا چشم کار میکرد فقط بیابان بود. «آیرونی» از سر و روی شهر میبارید. اما حالا همهچیز عادی شده؛ عابران از کمر رودخانه میگذرند، بچهها در بستر رود بازی میکنند و تازهعروسودامادها در بیابان رودخانه عکس میگیرند.
انگار نه انگار اینجا آبِ قتالی روان بوده.
پنج و شش عصر از دانشگاه بیرون میزنم. ماشین دانشگاه، اول چهارباغ نگهمیدارد. تشنهام و حتی حوصله نمیکنم به کتابفروشی سپاهانی سر بزنم. از دکهای آب میخرم و یکنفس سر میکشم اما هنوز عطش دارم، انگار نه انگار که ماه دوم پاییز شروع شده.
شاخ و برگ چهارباغ هزاررنگ است؛ زرد، اُخرایی، قهوهای، شنگرفی، اُکر حتی. میخواهم بهانهای جور کنم و خودم را برسانم به سیوسهپل اما اگر رودخانه را باز نکرده باشند، خلقم حسابی میگیرد.
به هوای دیدن «ماهی و گربه» میروم سینما ساحل تا هم فیلم ببینم و هم برگشتنی برای عمه کیک یزدی بخرم اما کارت عابرم را توی دستگاه جا میگذارم و تا برگردم و بردارم، دیر میرسم و سینما بسته است. تازه «متروپل» را نشان میدهد یا شاید هم «آتشبس۲» که حوصلهی هیچکدامشان را ندارم. هتل کوروش آن دست رودخانه است و چراغهایش را روشن کردهاند.
حتما مشتریهای هتل هم خبر را شنیدهاند که هی از پنجرهها آویزان میشوند و سرک میکشند. هنوز روی پلههای سینما ساحل ایستادهام و دارم فکر میکنم کجا بروم که یکهو دربان سینما دستش را از لای در نیمهباز ورودی بیرون میآورد و سیگارش را میتکاند و میپرسد: «وازش کردن؟» میگویم: «آبو؟» میگوید: «گفتن تا شب وازش میکونن.» باور نمیکنم.
از بالای پلهها چشمم به رودخانه است که چراغهای رنگی سیوسهپل، روی خشکیاش میتابند و در خاک فرو میروند.
منبع:همشهري داستان