البته در كودكي و نوجواني به او چيزي ندادند. حتي يك لوح تقدير هم نگرفته بود. از بس گيج و گول بود. و اما ماجراي اين موش.
موش قصهي ما، موشكور نبود. اتفاقاً چشمهاي تند و تيزي داشت. روزي از روزها موش رفت جلوي يك سوراخ. همانطور كه داشت توي سوراخ را نگاه ميكرد، كلهي ماري بيرون آمد و او را نيش زد. البته نيش مار سمي نبود. تفريحي بود. يعني واسه تفريح و مردمآزاري نيش ميزد. شاعر ميفرمايد: نيش عقرب نه از سر كين است، بلكه اقتضاي طبيعتش اين است. مار هم كه خودتان ميدانيد، همخانوادهي عقرب است.
ولي خب، جاي نيش تا چند ساعت ميسوخت. فرداي آن روز دوباره موش از جلوي سوراخ رد شد. به نظرش آن سوراخ آشنا بود. جلو رفت... جلو رفت... جلوتر رفت. بعد كلهاش را كرد توي سوراخ كه ببيند چه خبر است. ناگهان فيش! به صورتش خورد نيش. كلهاش سوخت و پا گذاشت به فرار.
روز بعد دوباره خورشيد از همان نقطه طلوع كرد و موش از جلوي سوراخ رد شد. جلو رفت و جلو رفت. سوراخ به نظرش آشنا بود. فكر ميكنيد چي شد؟
دوباره كلهاش رفت جلو و دوباره فيش! تكرار همان نيش.
خب اگر بخواهم بگويم كه روزهاي بعد موش از همان سوراخ گزيده شد، تكراري و خستهكننده خواهد شد. راستش را بخواهيد، مار از رو رفت. خسته شد بس كه نيش زد و موش درس عبرت نگرفت. آخرش دست موش را گرفت و برد به «انجمن نبوغ به روش ماست و دوغ» و او را ثبت نام كرد.
خودش هم چون خيلي خوش خطوخال بود و دستي به قلم داشت، با خطي خوش روي كاغذ تذهيب نوشت:
هر آن گاهي كه باشد مرد هوشيار
ز سوراخي دوبارش كي گزد مار؟
و بهخاطر اين شعر زيبا كه مال فخرالدين اسعد گرگاني بود، به مار جايزه صلح دادند. حالا اين شعر و اين داستان و اين جايزه چه ربطي به هم داشتند، بماند!