نرسيده به در پاساژ، یکی صدایم زد. برگشتم. رمضان بود، یکی از کارگرهای چاپخانه. توی پیادهرو کنار نردهها ایستاده بود، بهطرفش رفتم، جلو آمد و با من دست داد. ناگهان دو مرد قویهیکل مرا از دو طرف گرفتند. جاخوردم، اصلاً نمیدانستم چه شده.
مردها مرا به طرف خیابان بردند، یک فولکس آبی کنار خیابان پارک بود، نزدیک ماشین که رسیدیم گفتند: «برو تو ماشین.»
سرم را که داخل ماشین کردم، دیدم بقیه کارگرهای چاپخانه هم توی ماشین هستند. مرا هم به زور وسط آنها چپاندند. تازه یک چیزهایی دستگیرم شده بود، اما هنوز نمیدانستم چه خبر شده. بچههای دیگر هم ساکت بودند و چیزی نمیگفتند. گمانم آنها هم هنوز هوش و حواسشان سرجا نیامده بود.
مدتی همانطور ماندیم، هنوز یکی از کارگرهای چاپخانه نیامده بود. مأمورهاي ساواک با هم حرف زدند، بالأخره تصمیم گرفتند بيخيال او شوند و فقط ما را ببرند. ماشين راه افتاد.
من توی کارگرها تنها کسی بودم که ریش داشتم. یکی از آنها به من گفت: «تو پیرو خمینی هستی؟»
من چیزی نگفتم. اولینباری بود که اسم خمینی را میشنیدم. شنیده بودم چندوقت پیش چند جاي تهران شلوغ شده و توی سبزهمیدان، سربازها مردم را کشتهاند، اما از کم و کیف آن خبر نداشتم.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم.
ساواکی، فحشی داد و ساكت شد. کمی که رفتیم به یک خیابان نسبتاً خلوت رسیدیم که این طرف و آن طرفش هنوز کاملاً ساخته نشده بود. یکی از آنها گفت: «میدونین شما رو کجا میبریم؟»
یکی از کارگرها که ماشینچی چاپخانه و از همه بزرگتر بود گفت: «زندان قزلقلعه.»
بعد، آن دیگری گفت: «خوب اگه میدونین که چه بهتر. حواستون جمع باشه. اگه راستش رو بگین، با شما کاری نداریم؛ وگرنه وای به حالتون!»
فولکس وارد یک خیابان شنی شد که اطرافش درخت داشت. جلو یک در بزرگ که دو سرباز نگهبانی میدادند، ایستاد. سربازها راه دادند و ماشین رفت تو. وسط یک محوطهي خالی ایستاد و ما را پیاده کردند.
دو ردیف خانهي مخروبه، اینطرف و آنطرف قرار داشت. ما را جلو یکی از خانهها به صف کردند. من نفر آخر بودم. چندتا مرد از توی خانه بیرون آمدند. لباسهای گرانقيمتي به تن داشتند. ما را ورانداز کردند. به من که رسیدند، به هم اشاره کردند و چیزهایی گفتند که متوجه نشدم.
یکی از آنها که ظاهراً رئیسشان بود، به من اشاره کرد که جلو بروم. دلم هوری ریخت پایین و نفسم تند شد.
جلو رفتم. آنها مرا به داخل همان خانهي کاروانسرا مانند بردند. چند تا سرباز بدون تفنگ اینطرف و آنطرف ایستاده بودند. وارد یک اتاق گلی شدیم. آن مرد ساواکی که قد بلندی داشت و کراوات زده بود و یک دستش هم همیشه توی جیب شلوارش بود، شروع کرد از من سؤال کردن.
ـ کی اومدی تهران؟ با کی زندگی میکنی؟ نماز میخونی یا نه؟ کدوم مسجد میری؟ هیئت چهطور؟
بعد یک کاغذ را از جیبش درآورد و گذاشت روی میز و پرسید: «این اعلامیه رو شما چاپ کردین؟»
به اعلامیه نگاه کردم. بالای اعلامیه نوشته شده بود: «ای مسلمانان...» بقیهي اعلامیه را فرصت نکردم بخوانم. بد چاپ شده بود و ته اعلامیه هم نوشته بود: «حوزهي علمیهي قم»
مرد دوباره گفت: «پرسیدم این اعلامیه رو شما چاپ کردین؟»
ـ نه، ما چاپ نکردیم. ما این حروف رو نداریم.
آن مرد چند تا سؤال دیگر کرد و بعد رمضان را صدا زد؛ همانی که جلو چاپخانه صبح اول وقت با من دست داده بود.
رمضان هنوز از در وارد نشده، مرد چند تا سیلی آبدار به گوشش نواخت. بعد دربارهي اعلامیه از او پرسید و بعد چند لگد هم زد. صدای داد و فریاد رمضان بلند شد.
رئیس ساواکیها به من گفت: «از اتاق برو بیرون.»
بیرون آمدم. مرا دوباره بردند توی صف کنار كارگرها. چند دقیقه بعد رمضان هم آمد.
رئیس اشاره کرد و یک مرد قد کوتاه را آوردند. از بس کتکش زده بودند، سرو صورتش باد کرده بود، درست نمیتوانست راه برود. اول نشناختمش. اما بعد متوجه شدم، آقا رضا بود، یکی از کارگرهای چاپخانه. او را هم کنار ما به خط کردند. بعد یک مرد دیگر را هم آوردند. او را هم آش و لاش کرده بودند. ساواکی خطاب به آن مرد گفت: «خوب نگاه کن پدرسگ. بگو کدوم یکي از اینها بود. اعلامیهها رو از کی گرفتی؟!»
مرد جلو آمد و به تکتک ما نگاه کرد. عجیب بود که او با آن همه کتکی که خورده بود و با آن سر و صورت ورم کرده و چشمهای پف کرده، اصلاً بتواند درست تشخیص دهد. مرد به آقارضا که رسید ایستاد و گفت: «شبیه این بود.»
آقارضا ناگهان زار زد: «خدا شاهده ما این آقا رو نمیشناسیم.»
رئیس ساواکیها گفت: «خفهشو بیپدر... هردوشون رو ببرید.»
و اشاره به ما کرد: «این کرهخرها رو هم ببرید ولشون کنید.»
ساواکیها آقارضا و آن مرد را با خود به داخل خانه بردند. و بعد ما را سوار ماشین کردند و آوردند وسطهای خیابان امیرآباد رها کردند.
راننده گفت: «برید دیگه اینجاها پیداتون نشه.»
از ماشین که پیاده شدیم، نفس راحتی کشیدیم. اما من همچنان به یاد آقارضا بودم. بیچاره با آن کتکی که خورده بود، باید دوباره به اتاق شکنجه میرفت.