در صفحهی کارگاه رمان که از آغاز تابستان شروع شده، محمدحسن شهسواری، نویسندهی رمانهای «شب ممکن» و «پاگرد» و مدرس رماننویسی، علاقهمندان به نوشتن را به زبانی ساده با اصول و مراحل نگارش رمان آشنا میکند.
این هشتمین و آخرین قسمت کارگاه است.
تازه داستاننویسی را شروع کردهاید. داستانی نوشتهاید و فکر میکنید بد نشده. دربهدر دنبال یک آدم باتجربه میگردید که داستان سرش بشود و آنقدر وقت داشته باشد که داستان شما را بخواند. میخواند.
به احتمال زیاد این آقا یا خانم میانسالِ باتجربه، وقتی داستان شما را تمام کرد، چانه یا گونهاش را میخاراند و ضمن اینکه تاکید میکند در همین لحظه عصارهی تجربهی همهی زندگیاش را درمورد داستاننویسی در اختیار شما خواهد گذاشت، میگوید: «نگو، نشان بده!»
شاید هیچ جملهای به اندازهی این جمله در کتابها و کلاسهای داستاننویسی تکرار نشده باشد. و البته دربارهی هیچ جملهای هم به اندازهی آن سوءتفاهم وجود ندارد. برویم جلو ببینیم این گفتن (Telling) و نشان دادن (Showing) چی هستند اصلا.
در محافل ادبی ما، در دو سپهر جداگانه به گفتن و نشان دادن اشاره میشود که همین ابتدا باید این دو را از هم جدا کرد:
الف ـ گفتن و نشان دادن در ارائهی اطلاعات
ب ـ گفتن و نشان دادن در ساختار
همین نشان دادن و گفتن در این دو سپهر جداگانه، معنای متفاوتی دارد که در جای خودش تعریف میکنم.
- ارائهی اطلاعات
هیچ رمانی بدون دادن اطلاعات داستانی شکل نمیگیرد. موقع خواندن، خواننده باید بفهمد شب است یا روز، قهرمان ما پیر است یا جوان، اصلا چهشکلی است، زشت است یا زیبا، فضا چهشکلی است. صندلیها قهوهایاند یا سبز و... . تازه این ظاهر ماجراست.
لازم است خواننده بداند قهرمان داستان ما خوشحال است یا ناراحت، ترسیده یا نه، اصلا به چی فکر میکند. پس اطلاعات هم به دو صورت در داستان میآیند.
اطلاعات عینی: چیزهایی که بیرون از قهرمان وجود دارند (زمان، مکان، اشیاء، شکل ظاهری قهرمان و...)
اطلاعات ذهنی: همهی آن چیزهایی که درون قهرمان میگذرند. بهویژه احساسات و افکار او.
در اینجا، «گفتن» یعنی اطلاعات را مستقیم و بیواسطه روی کاغذ آوردن. «نشان دادن» یعنی تاثیر آن را به خواننده منتقل کردن. مثالهای بعدی ماجرا را روشنتر میکند.
- تعریف در حرکت به جای تعریف حرکت
این بهترین تکنیک برای دادن اطلاعات عینی است. راستش من این عنوان را از رماننویس بزرگ کشورمان احمد محمود گرفتهام که یکبار در مصاحبهای گفته بود داستان، تعریف در حرکت است و نه تعریف حرکت.
البته توضیح بیشتری نداده بود و خودم اندکی تهوتویش را درآوردم. شرح همهی زوایای این تکنیک، مجالی بیشتر از این مقاله طلب میکند اما سادهترین حالت این است که اطلاعات را مستقیم و نخراشیده به خواننده ندهیم.
یعنی ضمن تعریف کردن داستان اطلاعات را میدهیم، نه آنکه داستان را نگهداریم، اطلاعاتی بدهیم و بعد داستان را ادامه بدهیم. مثلا نگوییم: «علی سیوسهسال داشت. او به سودابه نگاه کرد.» بگوییم: «علی درست مثل سیوسهسالهها به سودابه نگاه کرد.»
برای درک درستتر ماجرا بگذارید این تکنیک را در بخشی از یک صحنه بیاوریم. در این صحنه قهرمان به محل کار شریکش رفته. او تازه متوجه شده که شریکش تا به حال دروغ گفته و مدتهاست دارد سر او کلاه میگذارد. در اتاق کسی نیست. حالا آن را به هر دو شیوه روایت میکنم.
- تعریف حرکت
در دفتر کارش را باز میکنم. غروب است. گوشهی اتاق یک کاناپهی بزرگ چرمی مشکی است. بالای کاناپه به دیوار تابلویی آویزان است. وسط اتاق یک میز کوتاه است.
بالای میز یک لوستر بزرگ آبی به سقف آویزان است. ته اتاق یک میز بزرگ کار است و پشتش یک صندلی بزرگ چرخان که آنهم چرمی و مشکی است.
روی میز یک کامپیوتر است و تعدادی پوشه که مرتب روی هم چیده شدهاند. کنار پنجره، یک بخاری کوچک برقی است. چاقویم را از کیفم در میآورم. کاناپه را پاره میکنم.
میز وسط اتاق را میکوبم به لوستر و بعد هم به تابلوی بالای کاناپه. بخاری را از پنجره پرت میکنم بیرون. کامپیوتر را میشکنم. پوشهها را پاره میکنم. صندلی را هم جر میدهم. حالا دلم کمی خنک میشود.
- تعریف در حرکت
در دفتر کارش را که باز میکنم زیر نور غروب، اولین چیزی که میبینم کاناپهی گندهی مشکی است. بدون کوچکترین شکی چاقو را از کیفم درمیآورم و میپرم رویش.
آنقدر چاقو میزنم، آنقدر چاقو میزنم که دیگر تقریبا یک تکهی نیمسانتی هم از چرمش نمیماند. وقتی دارم از وسط اتاق رد میشوم، میز کوتاه را برمیدارم و میکوبم به لوستر آبی بیقوارهای که از سقف آویزان است.
صدای جرینگجرینگ شیشهها و ریختنشان کف اتاق، تمام رشتههای عصبیام را به وجد میآورد. از همان جایی که ایستادهام میز را پرت میکنم سمت تابلوی بیریخت بالای کاناپه.
بخاری کوچک کنار پنجره را برمیدارم و صاف از پنجره میاندازمش بیرون. به درک اگر توی سر کسی بخورد. حالا نوبت مانیتور روی میز ته اتاق است، و بعد نوبت کیبرد، و بعد هم نوبت کیس.
با نگاه خریدارانهای ردیف مرتب پوشههای چیده شدهی روی میز را نوازش میکنم. جان میدهند برای جر و واجر کردن. و صندلی چرخان پشت میز که چرم سیاهش باعث میشود تا دستهی چاقو دوباره توی دستم به رقص دربیاید... حالا همینجا روی آتوآشغالهای کف زمین مینشینم و فکر میکنم یعنی دلم خنک شده.
منبع:همشهريداستان
نظر شما