اما خيليها هستند كه بدون هيچ اسم و رسمي كار پرستارها را انجام ميدهند. نمونهاش، حسام گزارش ما كه از حسين پرستاري ميكند. حسين كمتر حرف ميزند. حسام، هم پاهاي حسين است و هم زبانش! تمام مدتي كه حسام حرف ميزند، نگاههاي حسين از روي ويلچر اطراف را ميشكافد. حسين به واسطه يك معلوليت، فولاد آبديده شده. قصه جالبتر، قصه حسام است؛ پسر بچه 7سالهاي كه معناي زندگي را بهتر از هر كسي درك كرده است. اين گزارش روايت قصه 2كودكي است كه سرنوشت، آنها را سر راه هم قرار داده و زندگيشان به هم گره خورده است. پس اگر بدتان نميآيد قصه انسانيت يك كودك را بشنويد با ما همراه شويد. داستان اين بچهها روحتان را جلا ميدهد.
راسته بلوار شهيد چمران شهر لنده(شهري در استان كهگيلويهوبويراحمد) آدمهايي كه ساكنان ثابت اين آدرساند يا رهگذران ثابت، هر روز شاهد عبور 2پسربچه هستند؛ يكي روي ويلچر ديگري هم پشت ويلچر! برايشان ديگر عادت شده اين دو نفر را هميشه با هم ببينند؛ در پارك محله، ميان بازيهاي كودكان توي كوچه و پسكوچهها و حتي در صف نانوايي و هنگام خريد از مغازه. قد و قامت پسر بچهاي كه روي صندلي چرخدار نشسته، بزرگتر از آن دوست هميشه همراهش است. هيچ شباهتي به هم ندارند، نه تواناييهاي جسمي و سن و سالشان به هم ميخورد و نه حتي چهرهشان كه بشود گفت برادرند. بهدنبال يك شباهت و يك سنخيت هستيم؛ چيزي كه باعث شده آن پسربچه كوچكتر را هميشه پشت ويلچر دوست معلولش ببينيم، پسربچهاي كه در تلاش است مبادا دوستش براي به حركت در آوردن چرخهايي كه حالا پاي اوست به دستان و بازوان كوچكاش فشار بياورد.حسام ميگويد: «غمام غم حسين است. حسين نميتواند مانند بچههاي ديگر بدود و فوتبال بازي كند. او هميشه تنهاست و اگر من هم سراغي ازش نگيرم تنهاتر ميشود».
- آدم تنها گوشهگير ميشود
حسام نقش اول گزارش امروزمان است؛ 7ساله و كلاس اول ابتدايي. اما اتفاقي در زندگي او رخ داده كه يكسالي است كاملا زندگياش از اينرو به آن رو شده. خودش ميگويد: «يك سال پيش حسين با خانوادهاش آمدند محل ما و شدند همسايهمان. راستش تا به حال با هيچ معلولي همصحبت نشده بودم. حسين آن روزها اصلا از خانه بيرون نميآمد و فقط در مدرسه ميديدمش. پسر گوشهگيري است و هميشه بهدنبال يك كنج ميگردد تا خودش را از پيش چشمهاي ديگران پنهان كند. تنها سرگرمياش تماشاي آدمهاست. هيچكس حواسش به حسين نيست اما من از همان نخستين روزي كه ديدمش همه رفتارهاي او را زيرنظر داشتم و زنگهاي استراحت از دور ميپاييدمش. چند روز مات و مبهوتش بودم و به اين فكر ميكردم كه اگر من جاي او بودم چكار ميتوانستم بكنم. وقتي هيچكس آدم را نميبيند و هيچ كدام از بچهها براي بازي رويت حساب باز نميكنند و... زندگي خيلي سخت ميشود. بارها با خودم كلنجار رفتم و در آخر به اين نتيجه رسيدم اگر من هم جاي حسين بودم در مقابل اين طرز برخوردها همين كاري را ميكردم كه حسين دارد ميكند يعني گوشهگيري».
- محبت كودكانه
گنجينه لاغر و كوچك كلمات و لغات بزرگمرد 7ساله او را ياري نميدهند تا حرف دلش را بزند. نميتواند با الفاظ بازي كند و از احساساتش بگويد. حسام با همان زبان كودكانهاش ادامه ميدهد: «زنگ آخرهاي مدرسه هميشه من جزو نخستين بچههايي هستم كه از مدرسه بدو بدو خارج ميشوم اما يك روز درسمان تمام نشده بود و مجبور شديم 5دقيقهاي بيشتر در كلاس بمانيم. بعد كه تعطيل شديم همه بچههاي مدرسه رفته بودند خانهشان به جز يكي! شاگردي كه روي ويلچر، كوچه مستقيم و طويل مدرسهمان را به سمت خيابان روبهرويي سلانهسلانه داشت طي ميكرد. دويدم و در سهسوت رسيدم پشت ويلچرش. يكدفعه احساس كرد معجزه شده! ديگر نيازي نبود به بازوانش فشار بياورد تا چرخهاي پايش را بچرخاند. سرش را سريع برگرداند تا مرا ديد با يك لبخند تشكر كرد. نخستين باري بود كه لبخند حسين را ميديدم. خيلي خوشحال شدم كه توانستم با اين كارم او را خوشحال كنم. بعد، چند سؤال از همديگر پرسيديم. فهميدم حسين كلاس پنجمي است. هيچي ديگر، با هم دوست شديم. فرداي آن روز هم با او قرار گذاشتم كه با هم برويم مدرسه. بعد از آن اتفاق هميشه با هم به مدرسه ميرويم».
- قولهاي كودكانه
همسفرشدن حسين و حسام در مسير كوتاه مدرسه، رفتهرفته پايههاي رفاقتشان را محكمتر كرد. كمكم نهتنها در مسير مدرسه بلكه در ميان زنگهاي استراحت هم اوقاتشان را با هم سپري ميكردند. حسام دست از بازيهاي كودكانهاش كشيد و نشست پاي صندلي چرخدار حسين و حرفهايش. حسام ميگويد: «حسين دنياي عجيبي دارد. حرفهاي خوب ميزند؛ مثلا يك روز مينشينيم در مورد آرزوهايمان حرف ميزنيم. نميتوانم چيزي در مورد آرزوها بگويم چون به هم قول دادهايم تا برآورده نشوند در مورد آنها چيزي به كسي نگوييم». حسام گاهي وقتها دلش براي يك دست فوتبال جانانه تنگ ميشود اما دلش نميآيد حسين را تنها بگذارد آخر آنها وقتي از مدرسه تعطيل ميشوند با هم هستند؛ «اغلب حسين را ميبرم به پارك محله. من از دل حسين خبر دارم؛ از اينكه او چقدر دوست دارد فوتبال بازي كند اما نميتواند. دلم ميخواهد هميشه حسين بخندد. وقتي در كنارش هستم شادي را در چشمانش ميبينم.»
- انسانيت كودكانه
« يك روز داشتيم به پارك ميرفتيم كه در يكي از كوچهها بچهها داشتند گل كوچيك بازي ميكردند؛ آن هم با چه شور و حالي. ياركشي كرده بودند و كري ميخواندند براي هم. از آن بازيهايي بود كه همه ما پسرها دوست داريم در آن شركت كنيم. يك دفعه حواسم پرت شد. غرق آن شور و هيجان شدم. كمي بعد بهخودم آمدم و ديدم حسين با حسرت به بچهها زل زده. غصهاش گرفته بود. حسين دمغ شد و رفت توي لاكش. اين حالتش را خوب ميشناسم. هر وقت حالش گرفته ميشود جمع ميشود و چمباتمه روي ويلچر مينشيند. تاب ديدن غصه خوردن حسين را ندارم. آن وقت هم هر كاري كردم كه سرحالش بياورم، نشد. عادت دارد در مورد ناراحتياش حرفي نميزند اما من خوب ميدانستم كه چه چيزي باعث نگراني دوستم شده. چند دقيقهاي سكوت كرديم؛ هردويمان. غمانگيز بود. طاقت تحمل اين لحظات را نداشتم. يكدفعه با 2دستم محكم دستههاي صندلي چرخدارش را چسبيدم و با تمام توانم ويلچر را هل دادم و شروع كردم به دويدن. حسين فرياد ميزد: «ديوانه داري چكار ميكني؟ حواست كجاست الان زمين ميخوريم. پسر يكدفعه تو چت شد و...». تا دم در خانهمان يك نفس دويدم. با ويلچر وارد خانه شدم. حسين را مستقيم بردم پاي تلويزيون. بعد دستگاه را راهانداختم. به او گفتم حالا مينشينيم يك دست فوتبال با حال ميزنيم از فوتبال بچههاي توي كوچه هم جالبتر و بهتر. آن روز با 2ساعت نشستن پاي پلياستيشن حال حسين خوب شد. چقدر هيجان زده شده بود و چقدر به هر دويمان خوش گذشت!»
- حسين ميتواند...
حسين و حسام هر دو از خانوادههاي متوسط هستند. حسين 2خواهر كوچكتر دارد و نخستين فرزند خانواده است اما حسام بعد از دوبرادرش ته تغاري خانه است. اين روزها ميان اهالي محل و خانوادهها حرف از فداكاري حسام است. اما براي حسام تنها يك چيز مهم است آن هم پر كردن تنهاييهاي حسين. مادر حسين ميگويد: «پسرم قبل از اينكه با حسام دوست شود افسرده بود. دل و دماغ هيچ كاري را نداشت. او در جامعه هم سن و سالانش جايي نداشت. كسي با او دوست نميشد. بچهها در اين سن و سال دلشان ميخواهد بازي كنند و جنبوجوش داشته باشند بههمين خاطر هم ميروند دوستهايي پيدا ميكنند كه مثل خودشان پرانرژي باشند اما حسين من نميتواند مثل بچههاي سالم بازي كند. او تنهاست. حسين مادرزادي فلج بود. پاهايش كوتاه است. پزشكان گفتند او ميتواند با پاهاي مصنوعي راه برود. بعد از آن من و همسرم خودمان را به هر آب و آتشي زديم تا اينكه توانستيم هزينه ساخت 2پاي مصنوعي پسرمان را فراهم كنيم اما متأسفانه پاهاي مصنوعي خيلي بد ساخته شده بود و حسين چندبار تلاش كرد با آنها راه برود و وقتي ديد كه نميشود، سر خورده شد. حالا از آن 2پاي مصنوعي متنفر است و ميگويد اينها را جايي بگذاريد كه جلوي چشم من نباشد. همسرم يك كارگر ساده است هزينه ساخت اين پاها را با مشقت توانستيم جور كنيم. ديگر توان اين را نداريم دوباره سفارش ساخت پاهاي استانداردتر بدهيم. اين موضوع خيلي مرا آزار ميدهد. خدا به حسام و خانوادهاش خير بدهد. حسام يك مرد بزرگ است. او با محبتهايش باعث شده كه ما خندههاي حسين را ببينيم. خدا اين پسر بچه را فرستاده كه همدم پسرم بشود».
- يك سؤال كودكانه!؟
حسام ميگويد بزرگترين آرزويش اين است كه بتواند روزي همپاي حسين راه برود. حسام هم چيزيهايي در مورد پاي مصنوعي شنيده. او در اينباره ميگويد: «من نميدانم ساخت 2تا پاي مصنوعي چقدر پول ميخواهد اما من يك قلك دارم با اينكه به شكل اردك است و سفالي و هيچوقت دلم نميخواهد اردكم را بشكنم اما بهخاطر حسين حاضرم آن را بشكنم تا خرج پاهايش شود. ولي پدرم ميگويد بايد 1000تا از اين قلكها باشد تا بشود براي حسين پا خريد. يك روز حسين را راضي كردم تا با هم برويم به درمانگاه و يا جايي كه پاي مصنوعي ميسازند. ميخواستم با يك پزشك حرف بزنم و راضياش كنم براي دوستم پا بسازد. حيف كه تلاشمان بيفايده بود. هر چه گشتيم و پرسوجو كرديم كسي نميدانست كجا پاي مصنوعي ميسازند. آقاي خبرنگار شما نميدانيد كجا پاي مصنوعي ميسازند؟ »