داستان> محمود افشاری: توضیح مترجم: برگردان آن‌چه در سر گربه‌ها می‌گذرد به‌قدری دشوار است که نمی‌توانم بگویم ترجمه‌ای که در ادامه می‌خوانید، چه‌قدر به واقعیت وفادار است؟

البته تلاش کرده‌ام  زبانی به‌عنوان زبان واسطه حائل میان گربه و انسان ایجاد کنم که عموماً بر مبنای گمانه‌زنی‌های فلسفی و گاه زبان‌شناسانه شکل گرفته است. با این امید که مورد قبول مخاطبان دوپا افتد.

***

بعضی از گربه‌ها، گاهی به‌خاطر تنبلی و گاهی هم به‌خاطر دشواری‌های زندگی، برای خودشان آدمِ خانگی می‌آورند. بهتر بگویم: می‌روند با یک آدم زندگی کنند و کسی را داشته باشند که به اموراتشان برسد. البته آدم‌ها هم از این قضیه نفع می‌برند و اجازه پیدا می‌کنند گاهی او را نوازش کنند. راستش را بخواهید من از این جور گربه‌ها زیاد خوشم نمی‌آید، چرا که به نظرم با این کار آدم‌ها را از طبیعت واقعی خود دور می‌کنند و از احساسات گربه‌دوستانه‌شان سوء استفاده می‌شود. اما بر عکس من، هستند گربه‌هایی که حسرت داشتن یک آدم را بخورند و برای رسيدن به اين هدف به هر كاري تن می‌دهند!

پوشي، که دوبرابر خودش مو دارد و به‌اصطلاح پرشین‌کت است (در حالی که بیش‌تر شبیه خارجی‌هاست)، یکی از همان‌ گربه‌هایی است که آدم خانگی دارد. هر روز صبح پشت پنجره می‌آید و به من، پيشي و ميشي نگاه می‌کند که چه‌طور آزاد و رها در کوچه ول می‌گردیم و کسی کاری به کار‌مان ندارد. اما او مجبور است در خانه بماند و از آدمش مراقبت کند. به‌خاطر همین گاهی به او سر می‌زنیم تا از تنهایی درش بیاوریم و او از خوراکی‌های خوشمزه‌ای که آدمش آماده می‌کند به ما می‌دهد.

خانم‌مهربونه، آدمِ پوشي، جلویمان کاسه‌ای شیر می‌گذارد و ميشی به او می‌گوید مئو! تا بفهمد که آزاد است و می‌تواند به کارهای خودش  برسد. پيشی می‌گوید: «پوشي این چه غذاییه که این آدم به تو می‌ده؟»

پوشي جواب می‌دهد: «خیلی هم خوبه. تو هیچ می‌دونی شیر چه‌قدر برای گربه‌ها مفیده؟»

من می‌گویم: «بابا، کبابی، چیزی؟ زشت نیست از مهمونت با یه چیز آبکی پذیرایی کنی؟»

- اگه دوست نداری می‌تونی بری پیش كوشی تو اون سطل آشغالش ازت پذیرایی کنه.

ميشی به میان حرفش می‌پرد که: «بیاین بریم داداش‌ها! گربه هم گربه‌های قدیم.»

ميشی راه می افتد که برود اما به پوشي برمی‌خورد و می‌گوید: «باشه! باشه! الآن می‌رم آشپزخونه ببینم چی
داریم.»

ميشی خوشحال از این که نقشه‌اش گرفته جواب می‌دهد: «خب چرا ما رو نمی‌بری؟»

- چون سر وصدا می‌کنید.

- خب سر و صدا کنیم. نکنه از آدمت می‌ترسی؟

من در حالی‌که می‌خندم می‌گویم: «واقعاً که! گربه‌ای که از آدمش بترسه گربه نیست، موشه!»

پيشی می‌گوید: «موش؟ موش کو؟»

پوشي درحالی‌که عصبانی شده می‌گوید: «هیچم به‌خاطر ترس نیست!»

پيشی داد می‌زند: «پس موش کجاست؟»

که ميشی نیشگونش می‌گیرد تا ساکت شود. بعد به پوشي می‌گوید: «پس اگه واقعاً نمی‌ترسی ما هم باهات می‌آیم.»

در حالی که پاورچین‌پاورچین طول اتاق را طی می‌کنیم به آشپزخانه می‌رسیم. هیچ‌کس آن‌جا نیست ولی قابلمه‌ی بزرگی روي گاز قل می‌زند و از درز درش بخار به هوا بلند می شود. من در حالی‌که آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم می‌گویم: «اون‌چیه؟ چیه اون تو پوشي؟»

- آب‌گوشته! اما اگه بهش دست بزنی جیز می‌شی! الآن خیلی داغه. این مالِ شامِ امشبمه.

- پس اون غذایی که می‌گفتی کوش؟

پيشی داد می‌زند: «موش؟ کی موش دیده؟»

ميشی سقلمه‌ای حواله‌ی پيشی می‌کند و می‌گوید: «موش چیه بابا، گفتم کوش!»

پوشي از ما می‌خواهد صبر کنیم. بعد جستی روی کابینت می‌زند و سراغ ظرفی می‌رود که رویش را پوشانده‌اند. در حالی‌که با دستش درپوش آن را کنار می‌دهد، می‌گوید: «بیاین! این قرار بود ناهار آقای پیژامه‌پوش باشه، چون به آب‌گوشت حساسیت داره.»

بهتر از این نمی‌شود؛ ظرف پر است از گوشت چرخ‌کرده و خدا را شکر نه یخ بسته و نه پیاز به آن اضافه کرده‌اند. ما همگی روی کابینت می‌جهیم و شروع به خوردن گلوله‌های سرخ گوشت می‌کنیم. من با دهان پر می‌گویم: «خوبه! خوبه! حیف کمی سرده. این خانم مهربونه چرا شوهرش ‌رو این‌قدر لوس می‌کنه؟واقعاً که!»

به نظر می‌رسد پوشي از این که توانسته میهمانانش را راضی کند خوشحال است. ما به اتاق نشیمن بر می‌گردیم و آن‌جا ظرف شیر را هم تا ته لیس می‌زنیم. قبل از خداحافظی پيشی سری هم به کپه خاکی می زند که برای توالت پوشي گوشه‌ی ایوان گذاشته‌اند. او اعتقاد دارد که این چیزها خیلی با کلاس است، ولی من شخصاً خاک باغچه را به هر چیزی ترجیح می‌دهم. پوشي یک موشِ پلاستیکی هم دارد که خیلی لوس است. پيشی آن را که می‌بیند داد می‌زند: «وای! موش! یه موشِ واقعی!»

بعد جلویش گارد می‌گیرد و پوف! پوف! می‌کند و تا پوشي اسباب بازی‌اش را قایم نکرده دست برنمی‌دارد. پيشی می‌خواهد کوسن او را هم برای خوابِ قیلوله امتحان کند، ولی ميشی یواشکی می‌گوید: «الآن که وقت این‌چیزا نیست، بجنبیدتا گندش در نیومده بریم.»

و به این ترتیب ما به کوچه‌ی همیشه دوست داشتنی بر می‌گردیم. موقع خداحافظی به پوشي می‌گویم که اگر لازم شد امشب می‌توانم کاپوتِ ماشین آقای پیژامه‌پوش را با او قسمت کنم. ولی او خودش را می‌گیرد و با غرور می‌گوید جایِ او روی مبل آقای پیژامه‌پوش است، نه موتور ماشینِ او. به هر حال من وظیفه‌ام را انجام دادم و اگر شب از سرما يخ بزند دیگر تقصیر من نیست!

آخرهای عصر است که مرد پیژامه‌پوش با اتوموبیلش از راه می‌رسد. من از این که خانه‌ام به سلامت برگشته است خوشحال می‌شوم و ماجرای ظهر را پاک فراموش می‌کنم. تنها چند دقیقه بعد اما صدای جیغ و داد از خانه‌ی پوشي بلند می‌شود. به نظر می‌رسد خانم‌مهربونه می‌خواهد شوهرش را آرام کند اما موفق نمی‌شود. تا به حال آقای پیژامه‌پوش را این‌قدر عصبانی ندیده بودیم. ميشی می‌گوید: «مرد که نباس این‌قدر لوس باشه. حالا آب‌گوشت یا کباب، چه فرقی می‌کنه؟!»

یکی از مشکلات نگهداری آدم‌ها این است که بعضی وقت‌ها نمی‌دانی چه مرگشان می‌شود. البته این موضوع چندان عجیبی هم نیست، چرا که بعضي آدم‌‌ها موجودات بی‌منطقی هستند. من و خواهر و برادرم اعتقاد داریم که اگر آدمِ گربه‌ای به سرش زد، گربه باید او را به حال خودش بگذارد تا سر عقل بیاید. اما پوشي ترجیح می‌دهد که جلو در کوچه بنشیند و یک بند میومیو کند تا دوباره راهش بدهند داخل خانه. و همان طور که سر صبح فکر می‌کردم، گربه‌ها نباید به‌خاطر داشتن یک آدم به هر كاری تن بدهند!