ثروت واقعي به دلهاي بزرگي است كه خدا در سينه بعضي از انسانهايش قرار داده است؛ انسانهايي كه تمام تلاش خود را ميكنند تا به همنوعانشان بهنحوي كمك كنند و دست آنها را بگيرند. يكي از آن انسانهاي ثروتمند است كه با وضع مالي متوسطش، سعي ميكند هواي مردم شهرش را داشته باشد. براي ديدن او كافي است به ميدان توپخانه، ترمينال فياضبخش ۲ برويد. وارد ترمينال كه ميشويد دست چپ، روبهروي بانك، پيكان استيشن كرم رنگي قرار دارد كه رنگ و رويش حكايت از سن و سال كهنش دارد. استيشن با كتابهاي مختلف و مجلات فرش شده و عابران بهوسيله برگهاي كه كلمه فتوكپي روي آن نوشته شده، باخبر ميشوند كه داخل خودروي قديمي دستگاه كپي هم قرار دارد. در چند قدمي اين خودرو، سماوري قلقل ميكند و مردي در كنارش نشسته است؛ مردي كه صاحب تمام اين اموال است؛ محمدحسين امامزاده.
- صفر؛ نقطهاي براي آغاز
سال۸۰ بود كه از شهرستان آذرشهر، آذربايجانشرقي با جيبي خالي به همراه همسر و 2 فرزندش راهي تهران شد. قبل از اينكه تصميم بگيرد به تهران بيايد، براي خودش كسي بود و زندگي داشت. محمدحسين امامزاده ميگويد: «آن زمان ورشكسته شده و به نقطه صفر رسيده بودم. قبل از اينكه ورشكسته شوم وضع ماليام خوب بود و خانه و زمين و نمايشگاه اتومبيل داشتم. به همراه 2 نفر ديگر شريك شدم و افتادم در كار بساز و بفروشي. اوايل بد نبود اما بعد از مدتي از پس كار برنيامديم و چكهايمان برگشت خورد. 2 شريكم فرار كردند و من ماندم و يك دنيا بدهي و قرض. زندگيام را فروختم و قرض خودم و شركايم را پرداخت كردم».
مرد كتابدار ادامه ميدهد: «۴۰سالم بود كه تصميم گرفتم براي كار به تهران بيايم. قبل از اينكه ورشكسته شوم بيش از ۵۰ميليون تومان سرمايه داشتم و اين پول براي آن زمان مبلغ خيلي زيادي بود. اما زماني كه به همراه زن و بچهام به تهران آمديم، فقط كرايه راهم را داشتم. به تهران كه آمدم يك غرفه داخل ترمينال كرايه كردم. يك سال اول جگركي داشتم اما بعد از يك سال مسئولان مربوطه گفتند كه بايد اين غرفه فضاي فرهنگي باشد و من جگركي را به يك كتابفروشي تبديل كردم؛ از سال۸۱ تا ۸۵ در آنجا كتاب ميفروختم اما كرايه غرفه زياد بود؛ ماهي بيش از يك ميليون تومان براي كرايه بايد پرداخت ميكردم و توانايي مالي من در اين حد نبود. به همين دليل به ناچار كتابفروشيام را تعطيل كردم. آن زمان بيش از ۳هزار كتاب داشتم كه به يكي از انتشاراتيها دادم تا آنها را برايم بفروشد كه همه كتابهايم را برداشت، بدون آنكه پولي به من بدهد».
- خودرويي براي ارائه خدمات
وقتي آقاي امامزاده غرفه را تحويل داد، تصميم گرفت خودروي استيشن كرم رنگش را به كتابخانه تبديل كند. او هر روز ساعت ۴ صبح به ترمينال آمده و كتابها را روي سقف خودرويش ميگذارد و ساعت ۴ بعد از ظهر نيز راهي خانهاش ميشود تا شغل دومش را انجام دهد؛ «صبح حدود ساعت ۴ سوار استيشنم ميشوم و به ترمينال ميآيم. بعد از چيدن كتابها روي خودرو، در نمازخانه را باز ميكنم. مدام حواسم به نمازخانه است و از آن مراقبت ميكنم. از كتابها درآمدي ندارم، تمام درآمدم از فتوكپي است كه روزانه حدود ۲۰ هزار تومان درميآورم. بعد از ساعت ۴ بعد از ظهر با خودرويم تا ساعت ۱۰ شب مسافركشي ميكنم از آن هم روزي ۲۰ تا ۲۵هزار تومان درميآورم. خدا را شكر روزيام ميرسد و از پس زندگيام برميآيم. البته اين را هم بگويم كه غير از خرج زندگي بايد ماهي يك ميليون تومان قسط هم پرداخت كنم اما باز هم راضي هستم و هميشه خدا را شكر كردهام».
- سيمكشي تلفن ثابت
مرد كتابدار تلفن همراه ندارد. وقتي از او ميپرسم چرا تلفن همراه نداريد؟ لبخندي ميزند و ميگويد: «تلفن همراه به چه دردم ميخورد؟ هركسي كه بخواهد مرا پيدا كند، ميتواند با خط ثابتم تماس بگيرد».
او از مخابرات خط ثابتي خريده اما از آنجا كه مغازه اين مرد براي ارائه كتاب و فتوكپي خودروي قديمياش است، سيمكشي خط ثابت از لابهلاي درختها صورت گرفته. او هر روز صبح كه ميآيد سيم تلفنش را به سيمي كه از درخت آويزان شده وصل ميكند و به اين صورت خط تلفن او برقرار ميشود. او فقط براي تلفن قبض پرداخت ميكند و با كمك شهرداري اين منطقه پول آب و برقي پرداخت نميكند اما خودرويش برق دارد و در كنار ماشيناش لولهكشي براي او درنظر گرفته شده است؛ «از شهردارمنطقه ۱۲ خيلي ممنونم. هرچند وقت يكبار به سراغم ميآيد و از حال و احوالم جويا ميشود و اينكه اگر كاري دارم به او بگويم تا برايم انجام دهد. واقعا از شهرداري ناحيه ۲ منطقه۱۲ متشكرم كه هميشه مرا حمايت كردهاند» .
- غرفهاي براي كتابخواني
در ترمينال فياضبخش 2 غرفه خالي بود كه يكي از اين غرفهها را 2 سال قبل رئيس شركت واحد اين ترمينال در اختيار من قرار داد، اين فضاي ۱۵متري شد نمازخانهاي براي مردمي كه در اينجا در رفتوآمد هستند. با آنكه كوچك است اما براي من خيلي باارزش است. مقداري از كتابها را خودم در اينجا گذاشتهام تا كساني كه براي خواندن نماز ميآيند اگر دلشان ميخواهد كتاب هم بخوانند. براي كتابها پول نميگيرم، اگر خواستند برميگردانند. دلم ميخواهد غرفه ديگر را هم در اختيارم قراردهند تا آن را به كتابخانهاي تبديل كنم و كتابهايم را بهصورت رايگان در اختيار مردم قرار دهم. همه كتابهايم را نميتوانم روي ماشين بگذارم، شما درنظر بگيريد كتابهاي نفيس را چطوري ميتوانم روي سقف خودرو قرار دهم. در تابستان آفتاب روي آنها تابيده ميشود و زمستان برف و باران، به همين دليل هر كتابي را نميتوانم روي ماشين قرار دهم. يكي از آرزوهايم اين است كه غرفه خالي در اختيارم قرار دهند تا يك كتابخانه كوچك شود. چند باري هم نامه به مسئولان دادهام، اما موفق نشدهام كه مجوز استفاده از اينجا را بگيرم».
- بزرگترين آرزو
«اي كاش ادامه تحصيل ميدادم». اين جمله را محمدحسين امامزاده با حسرت ميگويد. او ديپلم صنايع غذايي داشته و بعد از گرفتن مدرك ديپلم وارد بازار كار شده است.
وقتي از او ميپرسم اگر درس ميخواندي دوست داشتي چكاره شوي؟ ميگويد: «همين كاري كه الان دارم البته در يك كتابخانه درست و حسابي. من از بچگي عاشق كتاب بودم و دلم ميخواست در رشته كتابداري تحصيل كنم و يك كتابفروشي داشته باشم كه نشد».
اما داشتن كتابفروشي بزرگترين آرزوي مرد ميانسال نيست. بزرگترين آرزوي او داشتن آشپزخانهاي است كه غذاي آن را بين مردم نيازمند و مستمندان تقسيم كند. محمدحسين امامزاده ميگويد: «بزرگترين آرزويم اين است كه در فضاي ۴۰۰ تا ۵۰۰متري، آشپزخانهاي در شهرستانمان درست كنم و 2 آشپز نيز در آنجا مشغول بهكار شوند كه پولي براي كارشان نخواهند. غذاهايي را درست كنيم كه در ايام عزاداري به هيئتها بدهيم و در ايام معمول به مردم نيازمند. اين بزرگترين آرزويي است كه در زندگي دارم».
- شيرينترين حادثه
و اما يكي از بهترين و قشنگترين خاطرههاي كه مرد ميانسال دارد، در رابطه با آتشسوزياي است كه سحرخيزي او از وقوع يك فاجعه جلوگيري كرد؛ «همين ساختمان چند طبقهاي كه پشت سرمان است، يك روز صبح حدود ساعت ۴ بود كه به ترمينال آمدم و آماده نماز ميشدم كه ناگهان حس كردم جرقهاي زده شد و بوي سوختگي آمد. سرم را كه بلند كردم ديدم زير كانالكشي كولر، بالاي آخرين پنجره ساختمان آتشسوزي شده است. شعلههاي آتش زياد نبود اما داشت شعلهور ميشد. سريع با آتشنشاني تماس گرفتم و آنها هم خيلي زود، آتش را خاموش كردند. اگر آن روز صبح من اينجا نبودم و كمي ديرتر ماجرا به آتشنشاني اعلام شده بود خاموش كردن آن آتش به همين راحتيها نبود و ممكن بود حوادث خيلي بدتري رخ دهد. من از اينكه توانستم جلوي اين اتفاق را بگيرم خيلي خوشحال هستم».
- هرچه دارم از ائمه است
با آنكه آقاي امامزاده زماني كه وارد تهران شد، جز كرايه راهش پولي نداشت اما الان به كمك خدا زندگياش رو به شكوفايي است. توانسته است با وام براي خودش خانهاي خريداري كند؛ خانهاي كوچك اما گرم و صميمي كه خيليها حسرت داشتن آن را ميخورند. خداوند به مرد كتابدار 2 فرزند داده است؛ فرزندان صالحي كه پدر با ديدن آنها جوان ميشود و روزي هزار بار خدا را شكر ميكند؛ «بچههايم انسانهاي بزرگي هستند؛ پسرم ۲۱ سال دارد و مهندسي ميخواند و دخترم ۱۶ ساله است و مدرسه استعدادهاي درخشان ميرود. اينها گنجهاي زندگيام و ثروت من هستند. خدا را شكر ميكنم كه بچههايي دارم كه نگرانشان نيستم و ميدانم كه در آينده انسانهاي بزرگي ميشوند». مرد ميانسال ادامه ميدهد: «در زندگي هرچه دارم از ائمهاطهار است. در تمام زندگيام سختيهاي زيادي كشيدهام و شاديهاي زيادي ديدهام و به اين نتيجه رسيدهام كه تنها بايد در راه راست قدمبرداشت. هركسي اين راه را برود پشيمان نميشود. از زندگيام خيلي راضيام و مطمئن هستم خيلي از انسانهاي ثروتمند به اندازه من از زندگيشان لذت نميبرند. من خوشبخت هستم و خدا را شكر ميكنم. در تمام عمرم سعي كردم سبك زندگيام اسلامي باشد و آنچه دين ميگويد را اجرا كنم و همين مسئله باعث شده در اوج شكست، بتوانم روي پاهاي خودم بايستم».
- بهترين هديه
صحبتم با محمدحسين امامزاده يك ساعتي طول ميكشد و زماني كه ميخواهم از او خداحافظي كنم چند كتاب نفيس به من هديه ميدهد. كتابهاي با ارزشي كه بيشك باارزشترين و گرانبهاترين هديههايي هستند كه در زندگيام دريافت كردهام. از مردي با دلي به بزرگي دريا خداحافظي ميكنم و او ميگويد؛ «اميدوارم بتوانم غرفه خالي كه كنار نمازخانه است را به يك كتابخانه تبديل كنم».
- بخشش در نهايت بزرگي
بخشش مرد كتابدار تنها در آرزوهايش نيست و او سعي كرده در دنياي واقعي تا آنجا كه توانسته است و از دستش برآمده به مردم كمك كند؛ «هر روز ساعت ۴ صبح اينجا هستم و افراد زيادي را ميبينيم؛ افرادي كه شايد با روشن شدن هوا و در طول روز كمتر ديده شوند مثل كارتنخوابها. من به تمام كارتنخوابها، مسافراني كه وضع مالي خوبي ندارند يا سربازان چاي ميدهم، معمولا روزي ۱۰۰ چاي بهصورت رايگان به آنها ميدهم. شايد از نظر خيليها ۱۰۰ چاي در روز چيز زيادي نباشد اما چه كنم وسع و دارايي من در همين حد است و توانايي مالي من براي كمك بيش از اين نيست!»
البته اين همه ماجرا نيست بلكه چند سال قبل زماني كه آقاي امامزاده ۳ ميليون تومان به مردي جنس فروخت و او توانايي پرداخت آن را نداشت، به جاي آنكه چكي را كه بابت هزينه اجناسش گرفته بود برگشت بزند و او را به زندان بيندازد، تصميم بزرگي گرفت كه شايد خيليها آن تصميم را نگيرند؛ «وقتي فهميدم مرد جوان توانايي پرداخت چك را ندارد، دلم نيامد او را به زندان بيندازم. به او گفتم ماهي ۵۰ هزار تومان به شيرخوارگاه آمنه كمك كن. اينطوري او با پرداخت ۷۰ قسط بدهياش را به من صاف ميكرد. شايد من به پولهايم نرسيدم اما هم آن جوان از زندان نجات پيدا كرد و هم بچههايي كه هيچكسي را جز خدا ندارند، مبلغ ناچيزي پول به حسابشان واريز ميشد». مرد ميانسال براي كمك به هموطنانش دست به هر كاري ميزند، او لباسهايي كه دستفروشان ميفروشند را خريداري ميكند و به نيازمندان ميدهد: «لباسهايي كه دورهگردها ميفروشند را خريداري ميكنم. 2 نفر هستند كه اين لباسها را بين مردم نيازمند بهطور رايگان توزيع ميكنند. هزينه كرايه و لباسها را خودم پرداخت ميكنم» .
- اشكها و لبخندها
محمدحسين امامزاده خاطرات زيادي دارد. زندگياش پر است از خاطراتي كه با يادآوري آنها گاهي اشك در چشمانش جمع ميشود و گاهي لبخند ميزند. بهترين، ارزشمندترين و بيهمتاترين خاطراتش مربوط به سالهاي جنگ است. سالهايي كه پر بود از گذشت، بخشش و بزرگي! «۱۳ماه جبهه رفتم و تمام اين ۱۳ماه را به خوبي به ياد دارم. مگر ميشود كه آن روزهاي بزرگ را فراموش كرد. روزهاي سخت و دردناكي بود اما مردانگي همرزمانم تلخي و سختي را از بين ميبرد».
در تمام مدت گفتوگويمان اين نخستينباري است كه اشك در چشمهايش حلقه ميزند. سرش را پايين مياندازد و ادامه ميدهد: «يادم ميآيد يك روز كه دژبان بودم، خودروي باري قصد عبور داشت. ماشين را نگه داشتم و گفتم بارت چيست؟ راننده گفت خودت ببين. باربند را بالا زدم و با تلخترين صحنهاي كه در عمرم ميتوانستم ببينم مواجه شدم. دهها جسد شهيد جلوي رويم قرار داشت، نميدانستم چه بگويم. مردم سرزمين من انسانهايي هستند كه به خاطر اعتقاداتشان از وجودشان ميگذرند».