شماره پلاكها را دنبال ميكنم و ميبينم مركز نگهداري شبانه روزي از سالمنداني كه دنبال آن ميگردم درست همان ساختمان چشم نواز است كه از ابتداي خيابان توجهم را جلب كرده است. در دل اين خانه سفيد و رويايي آدمهايي زندگي ميكنند كه عموما متمول، تحصيلكرده و البته با خانواده هستند اما هر كدام به دليلي مركز توانبخشي و نگهداري از سالمندان آرام را بهعنوان خانه دوم خودشان انتخاب كردهاند؛ جايي كه نه پولهاي زيادشان رخوت تنهاييشان را چاره ميكند و نه حسابهاي بانكي برايشان جاي مهر فرزندانشان را ميگيرد.
- به خانه تنهايي خوش آمديد
بعد از فشردن زنگ و معرفي خودم مدتي طول ميكشد تا در باز شود. پلههاي حياط را ميگيرم و بعد از گذر از آبنما به در ورودي ميرسم. يكي از افرادي كه آنجا ايستاده راهنماييام ميكند تا كفشهايم را در بياورم و وارد سالن اصلي شوم. امروز روز استخدام در مركز است و چند خانم در لابي نشستهاند. ديوارهاي سفيد، پردهها و ستونهاي بنفش و زميني كه از سفيدي برق ميزند و كارمنداني كه همه لباسهاي ياسيرنگ پوشيدهاند و مشغول بهكار هستند تمام چيزي است كه در زمان ورود مشاهده ميكنم. تا قبل از رسيدن به اتاق مسئول خانه سالمندان و صحبت با او درخصوص بيماران، متوجه ميز ناهاري ميشوم كه بعد از پلههاي ورودي خانه سالمندان قرار گرفته و جند نفر دور آن نشستهاند. پسر جواني كه عينك سياهي به چشمانش زده و از عدمبينايي رنج ميبرد مجلس را به دست گرفته و درخصوص آلزايمر براي خانه سالمند نشينان صحبت ميكند. حرفهايش آنقدر علمي و دقيق است كه حيفم ميآيد گوش ندهم؛ درست برعكس كساني كه دور ميز نشستهاند و اصلا حال و حوصله شنيدن حرفهايش را ندارند و هر كدام مشغول انجام كار خاصي هستند. دقايقي بعد از صحبت با مدير مركز با سرپرستار گيلكي به اتاق تعدادي از بيماران ميروم وبا آنها درخصوص اينكه چرا در اين مركز هستند به گفتوگو مينشينم.
- آقاي مهندس! شما كجا، اينجا كجا؟
به همراه گيلكي به سمت اتاقي ميروم كه در طبقه همكف است. صداي تلويزيون بلند است و مردي كه روبهروي آن خوابيده مشغول نگاهكردن برنامه اي كه از تلويزيون پخش ميشود. سرپرستار به من ميگويد كه او به زبان انگليسي و فرانسه تسلط دارد و يكي از تحصيلكردههاي اين مركز است. به او ميگويد كه من آمدهام تا گپ كوتاهي با هم بزنيم و او با لبخند و گفتن جمله «دتز گود» به سؤالات من پاسخ ميدهد.
شرط اولش اين است كه فاميلياش را منتشر نكنيم. متولد 1310 است و جزو تحصيلكردههاي آمريكاست. رشته مهندسي نفت و گاز خوانده و نزديك به چندماه است كه در مركز سالمندان زندگي ميكند. وقتي درباره جوانياش ميپرسم شروع ميكند به صحبتكردن و لابهلاي صحبتهايش از جملات انگليسي هم استفاده ميكند: «جواني من دوراني بود كه انگليسها شروع كرده بودند به استعمار نفت و گاز ما؛ همان موقع بود كه تصميم گرفتم در رشتهاي درس بخوانم كه به صنعت نفت كمك كند. براي درسخواندن به آمريكا رفتم. سال 1330ازدواج كردم و براي ادامه درسم اين بار به همراه خانواده به آمريكا رفتم. بعد از گرفتن مدرك به ايران برگشتم و در پالايشگاه آبادان مشغول بهكار شدم. البته يكي از پسرهايم موقع برگشتن آمريكا ماند تا درس بخواند و الان هم همانجاست».
خودش را روي تختش جابهجا ميكند. او جزو افرادي است كه در اين مركز از تختهايي با ويژگيهايي خاص استفاده ميكنند. اينطور ادامه ميدهد: «عروس و پسر بزرگم مهدي در پايتخت آمريكا زندگي ميكنند و احمد پسر كوچك ترم در يكي از شهرهاي ديگر آمريكاست و آنها با هم رابطه خوبي دارند. در تهران يك دختر دارم كه تا چند وقت پيش به ديدنم ميآمد و الان ديگر نميآيد. همسرم درگير زندگي است و وقت نميكند به من سر بزند. او بيشتر براي ديدن بچههايم به سفر ميرود».
از او ميپرسم شما كه اينقدر تحصيلكرده و سرحال هستيد و از نظر مالي جايگاه خوبي داريد، چرا به اينجا رسيديد؟! صداي تلويزيون را كم ميكند. يكبار ديگر سؤالم را ميپرسم و جواب ميدهد: «من خودم خواستم بچههايم جاي ديگري درس بخوانند اما فكر نميكردم كه نتوانم آنها را ببينم. بهنظر من پول خوشبختي نميآورد؛ هر چند نداشتنش هم ممكن است يك نفر را دچار مشكلاتي كند، اما چيزي كه واضح است اينكه پول در سن پيري براي من نتوانست كاري بكند و خوشبختي زيادي نياورد».
بعد از پرسيدن اين سؤال ديگر حال و حوصلهاي براي پاسخهاي بعدي ندارد و مشغول نگاه كردن به تلويزيون ميشود. از او خداحافظي ميكنم و به سمت مرد ديگري ميروم كه در طبقه بالا خودش را براي گفتوگو آماده ميكند.
- 60سال كار كردم اما...
براي ديدن آقاعزت بايد يك طبقه بالا برويم. در اتاقي كه تمام پنجرهها، تخت و ديوار آبيرنگ است مردي كلاه به سر نشسته و مشغول خوردن ناهار است. به همراه يكي از آقاياني كه در مركز كار ميكند وارد اتاقش ميشوم. بعد از معرفي خودم، نگاهي ميكند و با حالتي غمگين ميپرسد: «ميخواي مامانت رو بياري اينجا، اومدي ببيني چطوريه؟» و بعد شروع ميكند به توضيحدادن و حدسزدن اينكه چرا يك دختر جوان به مركز نگهداري سالمندان مراجعه كرده است.
يك صندلي نزديك تخت خودش ميگذارد و ميگويد: «اينجا بنشين سؤالهايت را بلند بپرس، گوشم نميشنود». از او ميخواهم خودش را معرفي كند؛ توضيح ميدهد: «92سالم است و چندين شغل داشتهام. 20سال دبير بودم، 20سال در مركز كارگزيني هلال احمر كار كردم و نزديك به 16سال در بيمارستان تهران رئيس كارگزيني بودم».
آقا عزت با اينكه سن زيادي دارد اما به گفته خودش تا همين 2سال قبل سر پا بود و به كسي نياز نداشته كه كارهايش را انجام بدهد اما اتفاقي در زندگي شخصي او رخ داده كه تمام قواي جسمي و روحياش را گرفته است: «23سال قبل همسرم آلزايمر گرفت و من با اينكه براي كاركردن مشكلي نداشتم از بيمارستان تهران استعفا كردم و براي مراقبت از همسرم خانهنشين شدم. روزهاي سختي را با هم گذرانديم و از اينكه ميديدم ديگر تواني براي زندگيكردن و بهيادآوردن خاطراتمان ندارد روحيهام را از دست دادم. همسرم مردادماه سال گذشته فوت كرد. بعد از فوت او من خانهنشين شدم. ديگر انگيزهاي براي زندگيكردن نداشتم. نزديك به 7ماه پرستار داشتم اما تنها بودم و اين تنهايي آزارم ميداد؛ به همين دليل براي گذراندن زندگيام به اينجا آمدم. در خانه را قفل كردهام و آمدهام اينجا تا روزهاي آخرم را اينجا بگذرانم.»
آقاعزت همينطور كه مشغول غذاخوردن است به باقي سؤالات ما جواب ميدهد و از چهرهاش مشخص است هنوز هم فكر ميكند من قصد دارم مادرم را به خانه سالمندان ببرم و به همين دليل او را سؤالپيچ كردهام. از او ميخواهم درباره بچههايش توضيح دهد: «پسر بزرگم 50سال دارد و در انگلستان زندگي ميكند. آن زمان كه سرپا بودم زياد به ديدارش ميرفتم اما بعد از مريضي همسرم و ازدستدادن بنيه خودم، او هم كمتر به ايران آمد. از آخرين دفعهاي كه او را ديدم 15سال ميگذرد. اما پسر ديگرم هر چندماه يكبار به ايران ميآيد و به من سر ميزند. زماني كه مادرش فوت كرد و حتي در دوران مريضي هم ميآمد و از او پرستاري ميكرد. او عاطفهاش بيشتر است. يك دختر در ايران دارم و عروسم. پسري داشتم كه چند سال بعد از ازدواجش فوت كرد اما هنوز با عروسم ارتباط داريم و از او حمايت ميكنيم. عروسم به اتفاق دخترم من را به اينجا آوردند تا همين جا بمانم. 16روز است اينجا هستم و با تمام دلتنگيهايي كه براي خانهام دارم اما ترجيح ميدهم اينجا باشم.»
كنجكاو ميشوم كه اگر او ترجيح ميدهد اينجا باشد، چرا از اينكه فكر ميكرد من ميخواهم مادرم را به اينجا بياورم دلگير بود: «در خانه هيچكس به من سر نميزد اما اينجا ميتوانم با كساني كه هم سنوسال خودم هستند و به قول معروف دنياديدهاند صحبت كنم. اما هيچوقت در زمان جواني فكر نميكردم كارم به اينجا برسد. من سابقه 60سال كار دارم و بهنظرم عاقبتي از اين بهتر بايد انتظارم را ميكشيد.»
- نميخواستم زير منت بروم
قديمترها معمولا خانمها را با شغل همسرشان ميشناختند؛ به يكي ميگفتند خانم دكتر، به ديگري خانم مهندس. زني كه بهعنوان آخرين فرد در اين خانه سالمندان به ديدنش ميرويم خانم مهندس هستند و ظاهرا همسرشان از سرشناسان اين حرفه بوده است. البته او نيازي بهعنوان شوهرش نداشته چون خودش هم سالها مدير يكي از مدرسههاي بزرگ ايران بوده است.
78سال دارد، از تمام آدمهايي كه در خانه سالمندان حضور دارند وضعيت جسماني بهتري دارد و به قول معروف سرپاست. دليل حضور او را ميپرسم. اينطور توضيح ميدهد: «چندماه قبل زمين خوردم و لگنم شكست. شكستگي از اين ناحيه براي جوانها هم سخت است چه برسد به من. روزي كه لگنم شكست دكتر گفت بايد مراقبت كامل داشته باشم. هميشه از قديم گفتهاند انگشتان دست با هم فرق دارند؛ بچهها هم همينطور هستند. من وقتي ديدم ديگر تواني براي گذراندن زندگي خودم ندارم از بين بچههايم به كسي كه از همه بهتر بود اعتماد كردم و زندگيام را به او سپردم. كارهاي بانكي و ماليام را او انجام ميدهد. البته اين را هم بگويم كه بارها امتحانش كردهام و امتحانش را پس داده. مادرها به هزار شكل ميتوانند بچههايشان را بدون اينكه شك كنند امتحان كنند. من مدتي در خانه عروس بودم. با اينكه زن خوبي است اما خودم احساس ميكردم شأنم پايين ميآيد. نوههايم جوان هستند. آنها دوست دارند صداي موزيك را بلند كنند يا با لباس راحت در خانه باشند اما حضور من مانعشان ميشد. براي اينكه اصلا دوست نداشتم به من توهين شود و زير سؤال بروم، قبل از اينكه اتفاقي بيفتد از دخترم خواستم من را به اينجا بياورد چون خودش هم ازدواج كرده و شرايط زندگياش اصلا طوري نيست كه بتواند از من نگهداري كند. به همين دليل بود كه كارم به اينجا كشيد».
خانم مهندس از اينكه به خانه سالمندان آمده دل خوشي ندارد و تنها چيزي كه به آن دلخوش كرده اين است كه چندماه ديگر بعد از بهبود پيدا كردن لگنش به خانه برميگردد: « حسني كه اين مركز دارد اين است كه هيچكس براي كاري كه ميكند سرت منت نميگذارد. منتگذاشتن من را بيشتر از هر چيز ديگري آزار ميدهد. پرستاران و خدمتكاران اينجا چون حقوق ميگيرند نميتوانند سر آدم منتبگذارند و من از اين بابت حالم خوب است، اما كاش خانوادههايي كه پدر و مادر مسن دارند اين را بدانند كه والدين در زماني براي فرزندان خود بدون هيچ منتي و با قلبي پر از عشق زحمت كشيدهاند و نبايد در اين چند سال آخر عمر با منتگذاشتن و بداخلاقي آزارشان بدهند و كاري كنند كه خودشان براي آمدن به خانه سالمندان پيشقدم شوند.»