با تعجب گفتم: « من روم نمیشه!»
مادرم سرش را برگرداند طرفم: «تو بگی بهتره بهارجون... چندسال شاگردش بودی... میونهتون هم که عالیه... ما بپرسيم ملاحظه ميكنن و هیچی نمیگن.»
نفهمیدم این فکر از کجا افتاده بود در سر هر دوشان. شاید هم کلكشان بود که آنها چیزی نخواهند.گفتم: «تازه... شمارهشون رو ندارم!»
مامانم فوری دستش را دراز کرد طرفم: «خُب... با گوشی من بگیر عزیزم!»
رسیده بودیم به «دَرگَهان». هوا ابری بود و رنگ، رنگ خاکستر. بعد از سلام و احوالپرسی با خانم اسلامی و تبریک عید قربان، پیغام بابا و مامان را گفتم. صداهای اضافی توی گوشی بالا گرفت و یکی دو جمله از حرفهای خانم معلم را نشنیدم. فقط شنیدم که چیزی خواست برایش بخریم: «چی خانم اسلامی؟ اسحاق کی؟ مشقهاش؟ مشقهای من؟»
برق، خط شکستهای از بالای آسمان ابری تا افق سمت راست جاده کشید. صدا قطع شد. الو الو کردم، اما بیفایده.«یه چیزی گفتن نفهمیدم. اسحاق یا نمیدونم چي... اما شنیدم که گفت چهل پنجاهتا. حالا هم نمیگیره.»
مامان اشاره کرد گوشیاش را پس بدهم و گفت: «حالا خودم میگیرم.»
بابا برفپاکنهای ماشین را روشن و خاموش کرد. قطرههای پراکندهي باران روی شیشه نشست.
«بعد از چندماه و اون هم درست روز عید قربان. حالا هی بگین جزیره خشک و بیبارونه.»
پاهایم را کمی جلو دادم و روی صندلی شل شدم. یک ساعت راه داشتیم تا «دولاب». خانم اسلامی معلم دورهي دبستانم بود. چند ماهی بود با یکی از همکاران پدرم ازدواج کرده و رفته بودند پیش پدرشوهرش. گاهی که همراه همسرش یا برای کارهای اداری به قشم میآمد جایشان خانهی ما بود. یکی دو شب میماندند. موقع خریدهایش به اصرار مرا هم با خودش میبرد و هربار هم چیزی برایم میخرید. وقتی قبول نمیکردم صورتش در هم میرفت و با لهجهاي غليظ ميگفت: «تو خواهر کوچک مِه هستی بهار... کَبول کن ناراحت نَبَش.» و سرش را میآورد پایین، سرم را می بوسید و به خودش فشارم میداد.
عشقش به بچهها آنقدر بود که فکر میکردم شاید حتی حاضر باشد برای هرکدام از شاگردهایش بمیرد.
مامانم میگفت: «فقط بچهها نه... بزرگترها، بهخصوص پیرمردها و پیرزنهای دولاب...»
بابام میگفت: «به درد دکتری میخوره نه معلمی...»
اینجور وقتها یادم میافتاد که یکبار برایم داستان مرگ مادربزرگش را تمام و کمال تعریف کرده بود. گفته بود پیرزن مهربان تو بغل نوهاش، یعنی خودش، از دنیا رفته. پدر و مادرش و بقیهي فامیل سعی کرده بودند دکتری بیاورند بالای سرش یا او را به درمانگاهی برسانند. از همان موقع تصمیم گرفته بود درس دکتری بخواند. ولی باز هم نشده بود. بالأخره پیش خودش گفته اگر نشده درس پزشکی بخواند و به مریضها و بچهها کمک کند، میتواند معلم بشود. فکر کرده اگر معلم خوبی بشود شاید بتواند بچههای بیشتری را تشویق کند كه راه نیمهتمام او را بروند.
«دکتر یا معلم یا هرچی... به هرحال این خانم اسلامی یه ستارهاس تو آسمون جزیره... یه ستارهی پر نور...»
مامان نگاهم میکند و لبخند همهي صورتش را پر میکند: «بهار من هم همینطوره... البته هنوز کمی مونده که نورش تو آسمون این جزیره و حتی ایران درست و حسابی بدرخشه. فعلاً تو آسمون من و بابا...»
اینجور وقتها هم خجالت میکشم و برای این که از تعریف و تمجید دست بردارند میگویم: «آره دیگه... سوسکه چی میگفت به بچهی دست و پا بلوریاش؟»
عید فطر و قربان و بعضی وقتها که تعطیلیها پشت هم میافتاد و جزیره بودیم راه میافتادیم سمت دولاب. ناهار میخوردیم، بیشتر ماهی برشته. اگر هوا خنک بود دو سه ساعت عصر و غروب را لب دریا میگذراندیم. آقای اسلامی همهي وسایل را میریخت توي صندوق عقب ماشینش و بساط کباب راه میانداخت. چندباری هم رفته بودیم تا ته جزیره. قبرستان انگلیسیها... ساختمان قدیمی گمرک و سد خاکی. آقای اسلامی سیر تا پیاز بناهای تاریخی را بلد بود. بابام لنز دوربینش را میچرخاند به اینطرف و آنطرف، دور و نزدیکش میکرد و از هرچیزی عکس میگرفت. همهمان را وادار میکرد رو به آفتاب در حال غروب یا پشت به دیوار دور محوطهي قبرستان کنار هم بایستیم: «لبخند همگی!»
گاهی نشانمان میداد چه کرده: «محشر نیست؟»
باران حالا دیگر از تیکتیک رد شده بود و شُرشُر میبارید. «رمکان» را رد کرده بودیم. فلکهي فرودگاه را دور زدیم و به سمت جنگل حرای طبل و سهلی راندیم. حالا باران بیداد میکرد. آب روی جاده راه افتاده بود. مامان نگران بود و مرتب به بابا سفارش میکرد مواظب باشد.
- معلوم نیست تو این بارون عید گرفته باشن اصلاً!
بابا با تعجب نگاهی انداخت به مامان و سریع رویش را به سمت جادهي پیش رو برگرداند.
- شوخی میکنی؟ عید به این خوبی... پر از بارون... پر از نعمت خدا... الآن بچهها سر از پا نمیشناسن. بزرگها هم قلبشون تاپتاپ میکنه. دلشون میخواد همینطور تا عید سال دیگه بباره...
خودم را کشیدم جلو و سرم را بردم وسط شانهی هردوشان: «یادم اومد باباجون... فکرکنم خانم اسلامی گفت یه چیزایی براش بخریم. فکرکنم چهل پنجاهتا چیز میخواست... گفت از اسحاق فکر کنم. گفت كه خودش صدتایی از بندر خریده با خودش آورده دولاب اما کم اومده...»
هم آنها و هم خودم نفهمیدیم اسحاق چیست: «شاید اسم یه شیرینی محلی باشه. شاید میخواسته از هُلُر براش بخریم. شاید اسم شیرینیفروشی، اسحاق بوده.»
بابا که خیره بود به جاده و بخاری را روی درجهي کمش روشن کرده بود، گفت: «حالا هر چی... نشد دیگه... همونوقت هم از هلر رد شده بودیم. حالا هم اگر آنتن میده زنگ بزن دوباره. بگو یه ربع دیگه میرسیم.»
* * *
بچهها دستهدسته تو کوچهها میدویدند. از خانهای بیرون میزدند و داخل خانهی دیگری میشدند. آقای اسلامی با روی باز به استقبال ما آمد. باران قطع شده بود، اما همهجا خیس بود و گُل به گُل آب توی گودی زمینهای ماسهای جمع شده بود. هفتهشتتایی بچه دم در خانه ایستاده بودند. خانم اسلامی ظرف شکلات و جعبهی شیرینی را دستش گرفته بود و با حوصله و لبخند جلو بچهها نگه میداشت تا چنگ بزنند و بردارند.
ما را دید. بلند و پرخنده سلام کرد و تبریک گفت. انگار چیزی یادش افتاده باشد رو کرد به من که جلوتر از بقیه به دو قدمیاش رسیده بودم: «آوردی بهار جون...صدتا تموم شد، اما یی بچهها همینطور پشت سر هم ميان شیرینی و شکلات میخوان.»
با دستپاچگي گفتم: «رد شده بودیم از هلر خانم اسلامی... بابام گفت از اون شیرینیها فقط فروشگاه اسحاق داره که محلی میفروشه... فقط تو هلر...»
آقای اسلامی برگشت و با تعجب نگاهمان کرد:«چیزی میخواستین آقای مهندس؟»
قبل از این که بابا یا مامان حرفی بزنند خانم اسلامی زد زیر خنده. بچهها همگی برگشته بودند و ما را نگاه میکردند.
- اسحاق نگفتم که دُختر... گفتم مسواک. خودم صدتا خریده بودم همه رو دادم به این چوکون و دختون. از بس شیرینی و شکلات خوردن دندونشون خراب اَبود.
- من فکر کردم گفتین اسحاق یا مشقهاش یا... خِرخِر تلفن نذاشت درست بشنوم. بعد هم که آنتن به کُل رفت.
حالا دیگر هرکس چیزی میگفت. بچهها دست دراز کرده بودند و به شکلاتهای داخل ظرف چنگ میزدند. مامان و بابا و آقای اسلامی هم آنطرف دربارهي مراسم مخصوص عید قربان و خوشحالی بچهها حرف میزدند و میخندیدند. خانم اسلامی که دورش را خلوت دید دست دراز کرد و مرا به سمت خودش کشید.
«عیدت مبارک دُخت گل... بهار مِه... عیب نداره حالا... دیدم نمیتونم جلوی یی بچهها بگیرم ییقدر شیرینی و شکلات نخورن، گفتم لااقل بعدش... بهخاطر سلامتی دندوناشون... حالا به صدتاشون رسید. بعضیهاشون هم از پارسال دارن... بقیه شون هم سال دیگه ایشاءالله»
خودم را چسباندم به او که بوی خوش عید میداد. انگار کردم چه خوب که خواهر بزرگترم کنارم ایستاده و مواظب من و بقیهي بچههای کلاس و مدرسه و دولاب و جزیره است.
قشم، آبان 1393