حدس میزنم چه خبر است. پشت در کلاس میایستم و زل میزنم به نوشتهی روی در. «به کلاس مهندسان آینده خوش آمدید!»
زیر لب میگویم: «خدایا این روز آخری رو به خیر بگذرون!» بسمالله میگویم و در کلاس را باز میکنم. میز معلم وسط کلاس است. بچهها صندلیهای تکنفرهشان را دور میز چیدهاند و دستهجمعی مشغول رونویسی جوابهای مسئله از روی حلالمسائل هستند.
- بچهها! جون مادرتون بزنین صفحهی بعد. از سؤال پنج به بعد جوابها رو ندارم!
مجتبی که کنار عباس نشسته دفترش را میدهد تا از روی آن بنویسد. چهرهی آرش خیلی مجهول میزند. به سامان که مخ ریاضی کلاس است میگوید: «جواب این سؤال خیلی داغونه. فقط یه صفحه جا میخواد.» وحید جوابش را میدهد: «بیخیال بابا! مهم اینه که دفترت سیاه باشه. یه کم از این، یه کم از اون، سروتهش رو هم بیار، یه چیزی میشه دیگه!»
امیرعلی، بچهی شوخ کلاس، طرفم میآید و مظلومانه میگوید: «صادق، دفترت کامله؟» دفترم را نشانش میدهم. با تعجب میپرسد: «خودت حلشون کردی؟»
- چیزی رو که جوابش رو میدونی نپرس.
- ایول! پس تو هم از خودمونی!
سرش را نزدیک گوشم میآورد و میگوید: «همین سامان که آقای دانا نمرههاش رو میکوبه توي سر ما، داره تمرینهاش رو توی کلاس مینویسه. تازه آخر سالی فهمیدم همه عین هم هستیم!» میخندد و میرود.
حسن، کنار دستیام، دارد جوابهای دفترش را با سردرگمی میخواند. همهمان بعد رونویسی یک بار جوابها را میخوانیم تا وقتی میرویم پای تخته گیج نزنیم. یکدفعه سجاد، نمایندهی کلاس، میپرد توی کلاس و مثل جارچیها فریاد میزند: «دانا داره میآد. بروبچ بساطتون رو جمع کنین.»
کلاس غلغله میشود. تندتند میز دبیر را سر جایش میگذارند. صندلیها را مرتب میکنند و هرکس سرجایش مینشیند. طبق معمول تختهپاککن هم نداریم. سجاد دستمال مچالهای از جیبش درمیآورد و هنرنمایی بچهها را که از روز قبل روی تخته جا مانده پاک میکند. ذرات گچ هوای کلاس را خفه میکند. آقای دانا با کت و شلوار اتوکشیدهي سرمهای وارد میشود. دفتر حضور و غیاب را باز میکند: «به سلامتی غایب که نداریم؟» امیرعلی میگوید: «خورشید هم جرئت نمیکنه سر کلاس شما حاضر نشه!» همه میزنند زیر خنده. آخر سر زنگ ریاضی همیشه آفتاب میتابد توی کلاس. آن هم دقیقاً وسط سر کچل آقای دانا و حسابی سرش را برق میاندازد!
- خب، حالا نوبت خندیدن من هم میرسه! قرار بود دفترهای ریاضیتون رو کامل کنین.
امیرعلی که پشت سرم نشسسته، دفترم را میدهد: «دمت گرم!» کیفم را نگاه میکنم، اما آن یکی دفتر ریاضیام را پیدا نمیکنم. سراغش را از حسن میگیرم. به میزم اشاره میکند.
- این نه. دفتر اولی که تموم شده بود. اگه برداشتی بده. الآن وقت شوخی نیست.
نوک دماغش سرخ میشود: «مگه دیوونهام که همچین شوخیای بکنم؟ بیا اصلاً کیفم رو بگرد. آخرینبار دفترت رو کجا گذاشته بودي؟»
آقای دانا اسمهايمان را از روی دفتر میخواند تا برویم و دفترمان را امضا کند. به من که میرسد، با درماندگی میگویم: «آقا دو تا دفتر دارم. یکیاش همینجا گم شده! بچهها شاهدن.» این را میگویم که متلک بارم نکند. چشمهای آقای دانا به سمت تخته و عباس که پای تخته است میچرخد.
- این چرت و پرتها چیه که نوشتی؟
- جوابه دیگه آقا! مگه غلطه؟
آقای دانا دفتر عباس را از دستش میگیرد و با چشمهایی که از فرط عصبانیت گشاد شده فریاد میزند: «بهبه! بهبه! خیلی پیشرفت کردین. دیگه زحمت رونویسی رو هم به خودتون نمیدین. برگههای حلالمسائل رو جدا میکنین میذارین لای دفتر، میآین پای تخته؟! شانس آوردین امروز روز آخره.»
پچپچ بچهها را میشنوم: «چه کلکه! بیمعرفت به ما نگفت ما هم چهارساعت وقت تلف نکنیم برای نوشتن جوابها.»
آقای دانا او را میفرستد گوشهی کلاس بایستد و خودش تندتند مسئلهها را حل میکند. زنگ میخورد. قبل از اینکه از کلاس خارج شود، یادش میآید و میگوید: «اونهایی که دفترشون رو ندیدم، ساعت بعد بیان کلاس دوم ب.»
همین که پایش را بیرون میگذارد، انگار نفس بچهها را آزاد کرده باشند، شروع میکنند به والیبال بازی کردن با دفترهایشان. آخ که چهقدر جای دفترم خالی است! اگر پیدا نشود، سه نمره از نمرهی مستمرم کم میشود. همینجوری هم خیلی نمرهی درخشانی ندارم، وای به وقتيکه...
بچهها کلاس را خالی کردهاند. همهی کلاس را میگردم. حسن صدایم میزند: «صادق...» زل زده به صندلیاش. آنجا را نگاه میکنم: «اینکه دفتر منه! یعنی... تو... یک ساعت روی دفتر من نشسته بودی و چیزی نمیگفتی؟ بزنم؟» یقهاش را دودستی میچسبم. باز نوک دماغش سرخ میشود: «به جون مادرم، روحم خبر نداشت. من چه میدونستم دفترت افتاده روی صندلیام؟»
یکدفعه آقای بهادری، معاون مدرسه میآید توی کلاس. سریع یقهی حسن را ول میکنم. گوشم را میپیچاند و یک پسگردنی هم به حسن میزند: «فکر کردین میتونین از زیر کار در برین؟ برای چی موندین تو کلاس؟ زنگ بعد دبیر ندارین. بچههای کلاستون رو فرستادم نمازخونه، صندلی بچینن برای امتحانات. برین کمکشون.» و ما را از کلاس بیرون میکند.
مرضیه کاظمپور
خبرنگار افتخاری هفتهنامهي از پاکدشت