آنها معمولا با هماند، با هم درس ميخوانند، با هم نماز ميخوانند، با هم دانشگاه ميروند و با هم لباس روحانيت ميپوشند. دنياي ناصر و ياسر دنياي شباهتهاست. آنها در مسيري قدم برميدارند كه اسمش را گذاشتهاند مسير روشنايي. شيريني روياهايشان تمامي ندارد. بايد با آنها ساعتها حرف بزني و خاطره تعريف كنند و بگويند و بخندند تا كمي پي به آن دنياي جذاب و دوست داشتنيشان ببري. ما تلاش كرديم به اين دنياي شيرين قدم بگذاريم و مدتي با آنها همكلام شويم. برادران دارابي كه هر دو دانشجوي رشته الهيات و معارفاسلامي و ارشاد در گرايش قرآن و حديث دانشگاه امامصادق(ع) تحصيل ميكنند چند وقتي ميشود كه جامه روحانيت پوشيدهاند و فعاليتهاي تبليغي ميكنند. با ناصر و ياسر 24ساله در دانشگاه امام صادق(ع) گفتوگو كرديم و مصاحبهاي كه ميخوانيد حاصل همين گپ و گفت صميمانه است.
- چرا تصميم گرفتيد طلبه شويد؟
ما سال89 بايد خودمان را براي كنكور آماده ميكرديم. در حال درس خواندن براي رشته الهيات بوديم كه به پيشنهاد يكي از اقوام كه خودشان هم روحاني هستند براي حضور در حوزه هم امتحان داديم. ايشان اصرار داشتند كه ما در حوزه درس بخوانيم و ميگفتند آينده شما در اين زمينه روشن است. ايشان شناخت خوبي از ما و ديگر پسرهاي فاميل داشتند. از آنجا كه به تجربه ايشان و نظري كه ميدادند اطمينان داشتيم و باورمان اين بود كه روحيه ما را به خوبي ميشناسند به حرفشان گوش داديم. خودشان كارهاي ثبتنام ما را انجام دادند و با كمكي كه كردند موفق شديم در حوزه نيز حضور پيدا كنيم.
- نظر اعضاي خانواده شما نسبت به انتخابي كه داشتيد چيست؟
به غير از ما دوقلوها، 3برادر و يك خواهر خانواده بزرگ ما را تشكيل ميدهند كه ما فقط روحانيت را انتخاب كردهايم. تمامشان نظر مثبت و مطلوبي داشتند و دارند. روزي كه ما اين مسئله را بين اعضاي خانواده مطرح كرديم همه موافق بودند و تشويقمان هم كردند. الان هم در بعضي چيزها از ما نظرخواهي ميكنند و اين ما را خوشحال ميكند كه خانواده تا اين حد حامي ما هستند.
- خودتان دوست داشتيد كه لباس روحانيت به تن كنيد؟
ما خودمان هم اين احساس را داشتيم كه در اين زمينه موفق ميشويم. به همين دليل كنكور داديم و قم قبول شديم. از طرف ديگر در دانشگاه امامصادق(ع) قبول شديم. بههمين دليل الان همزمان در دانشگاه و حوزه درس ميخوانيم و روحاني هستيم.
- درس خواندن به شكل موازي در دانشگاه و حوزه سخت نيست؟
بههرحال يكسري تداخلها دارد اما خدا را شكر تمام سعيمان را كردهايم كه بتوانيم هر دو را به نحو احسن انجام بدهيم و موفق باشيم. تا الان هم مشكلي بهوجود نيامده است.
- از زماني كه وارد حوزه شديد زندگي شما نسبت به قبل چه تغييراتي كرده است؟
وقتي كه ما وارد فضاي روحانيت شديم نسبت به زندگي قبليمان احساس تفاوت زيادي كرديم و طبيعتا با لباس روحانيت باري كه روي دوش داشتيم سنگينتر شد. علاوه بر آن در دانشگاه و زندگي خصوصيمان بايد تلاش بيشتري داشته باشيم، چون اين لباس براي آدم مسئوليت ميآورد و تا زماني كه آن را به تن نداشتيم در اين حد لمسش نكرده بوديم.
- بار سنگيني كه احساس كرديد روي دوشتان آمده چه بود؟ كمي از جزئيات آن ميگوييد؟
يكي از آنها تبليغ دين بود. ما از زماني كه لباس روحانيت را پوشيديم تقريبا 19سال داشتيم و از همان موقع سعي كرديم با جوانان و نوجواناني كه در نزديكيمان بودند ارتباط بگيريم و درباره دين با آنها صحبت كنيم و چيزهايي كه خودمان يادگرفتهايم را با آنها در ميان بگذاريم. از وقتي وارد حوزه شديم نگاهمان به محيط اطراف، نگاه اسلاميتري شده و سبك زندگيمان تغيير كرده است.
- برخورد مردم با اين تبليغ شما چطور بود؟
زماني كه با مردم روبهرو ميشويم هم شاهد واكنش مثبت هستيم هم منفي. واكنشهاي مثبت به اين شكل است كه مردم وقتي ميبينند ما لباس روحانيت به تن داريم با احترام بيشتري با ما برخورد ميكنند. عموم مردم نگاه مثبتي به لباس ما دارند. گاهي اوقات حتي يك نفر را ميبينيم كه ظاهرش نشان ميدهد خيلي به قشر ما علاقه ندارد اما او هم با لبخند و احترام با ما برخورد ميكند. مثلا خيلي وقتها سوار ماشين شدهايم و از راننده خواستهايم صداي موزيك را كم كند، او هم با روي گشاده پذيرفته است. البته همه برخوردها خوب نيست و بعضيها هم برخورد بدي با ما دارند.
- مهمترين توصيهاي كه استادانتان به شما كردند چه بود؟
روز اولي كه براي امتحان روحانيت به حوزه رفتيم استادي كه مشغول راهنمايي و صحبت با ما بود پرسيد: «هدفتان از اينكه تصميم گرفتهايد در اين رشته درس بخوانيد چيست؟» ما هم گفتيم قصدمان تبليغ دين است. دوست داريم در اين لباس دين را تبليغ كنيم. او به ما گفت: «فكر نكنيد روحاني شدن فقط احترام و گل و بلبل است و...».ما كه خودمان از قبل اينها را ميدانستيم، به استاد گفتيم بههمين دليل است كه ميخواهيم روحاني باشيم. چون هر دوي اينها در كنار هم است اين لباس را دوست داريم. ما هدفمان اين است كه ذهنيت اشخاصي كه ديد خوبي نسبت به روحانيت ندارند را عوض كنيم.
- نگاهتان به روحانيون قبل از اينكه وارد حوزه شويد و بعد از اينكه وارد شديد چقدر تفاوت پيدا كرد؟
تصور قبلي ما با تصويري كه در حال حاضر از روحانيت داريم خيلي متفاوت نبود. ما بعد از پشت سر گذاشتن دوران راهنمايي و ورود به دبيرستان علاقه شديدي براي رفتن به حوزه داشتيم و درباره آن تحقيق كرده بوديم اما وقتي وارد حوزه شديم تصوراتي كه از حوزه داشتيم براي ما ملموستر از قبل شد. البته بعضي تصورات هم وجود داشت كه تغيير كرد.
- چه تصوراتي؟
احساس ميكرديم در بين روحانيت حتي يك نفر هم نيست كه كارش به قول معروف درست نباشد اما الان فهميديم در دنياي بزرگ روحانيت هستندكساني كه خطا كنند و همين خطاي كوچك ديد مردم را نسبت به تمام روحانيون مسموم كند و دليلي شود كه بين بعضيها نگاه منصفانهاي به جامعه روحانيت وجود نداشته باشد.
مثلا من روحانياي را ميشناسم كه از سر صبح تا انتهاييترين ساعات شب سر كلاسهاي حوزه است و به بچههاي مردم درس ميدهد اما او نسبت به حقوق خانواده خودش خيلي مقيد نيست و وظايفي كه نسبت به آنها دارد را به نحو احسن انجام نميدهد. رفتار او باعث شده دخترانش بگويند اگر روزي خواستگار روحاني داشتيم، او را رد ميكنيم و اصلا دوست نداريم با يك روحاني زندگي كنيم. با رفتار اين فرد نهتنها خانواده نزديك بلكه نگاه بقيه هم نسبت به روحانيت عوض ميشود. درحاليكه ما احساس ميكرديم حتي يك نفر را هم در ميان روحانيون نبينيم كه چنين مشكلي داشته باشد. تصور ما اين بود كه بهترين زندگي را روحانيون دارند و اصلا پيش نميآيد كه در انجام وظايف خودشان نسبت به تك تك اعضاي خانواده كوتاهي كنند.
البته از آن طرف روحانياي را ميشناسيم كه 9فرزند دارد و همهچيز زندگياش سرجاي خودش است. خنده، شادي، عبادت، سفر و هر چيزي كه در زندگي ديگران وجود دارد در زندگي اين مرد نيز هست. بهنظر من شايد اگر ايشان روحاني نبود نميتوانست در اين وضعيت 9فرزند را بزرگ كند و در كنار اينها زندگي شادي داشته باشد.
- محدوديتهايي كه شما بابت لباستان داريد چيست؟
يكي از استاداني كه در حوزه به ما درس ميدهد ميگفت: «با لباس روحانيت زندگي عاديتان را بگذرانيد. با لباستان در صف نانوايي بايستيد، خريد كنيد و جوري رفتار كنيد كه مردم بدانند روحانيون هم مانند آنها زندگي ميكنند».
لباس روحانيت محدوديتهايي هم ميآورد ازجمله اينكه با اين لباس نميشود به هر مكاني رفت و سر زد چون شأن لباس پايين ميآيد. در نوع رفتارمان هم بايد دقت بيشتري بكنيم. اشتباهات ما در چشم مردم خيلي بزرگ ديده ميشود.
گاهي اوقات ممكن است وقتي لباس بر تن داريم و پشت فرمان هستيم خلافي انجام بدهيم، سبقت بگيريم يا از چراغ قرمز رد شويم. در اين شرايط است كه مردم سريع نسبت به ديگر روحانيون جبهه ميگيرند و ميگويند اينها خودشان قانون ميگذارند و خودشان هم آن را زير پا ميگذارند.
مورد ديگر اين است كه بعضي از مردم فكر ميكنند روحانيون فقط اشك ميريزند، گريه ميكنند و فقط از شنيدن صداي مداحي خوشحال ميشوند. ما را كه ميبينند ميگويند: «چي ميشه شما هم يه كم شاد باشين؟ چيه همهاش مداحي».
- حالا واقعا اينطوري است كه مردم ميگويند؟
نه واقعا ما آدمهاي افسرده و غمگيني نيستيم، برعكس، هر دوي ما بهشدت پايه خنده و شادي هستيم. گاهي كساني كه در جمع ما هستند باورشان نميشود ما روحاني باشيم. درست است موسيقي گوش نميدهيم اما از خيليها كه موسيقي گوش ميدهند خوشحالتر هستيم. بعضي از استادان ما خودشان موسيقي گوش نميدهند و فرزندانشان بدون اينكه اجباري داشته باشند، علاقهاي به گوش كردن موسيقي ندارند. آنها دقايقشان را طور ديگري ميگذرانند.
- قبل از روحاني شدن هم موسيقي گوش نميداديد؟
نه. بهخاطر فضاي خانوادگياي كه داشتيم كلا اهل موسيقي نبوديم و از اول هم خودمان را عادت نداديم كه موسيقي گوش بدهيم. بهنظر من موسيقي گوش دادن يك عادت است كه وارد زندگي آدمها ميشود. يكي از هم محلهايهاي ما عادت كرده به صداي موسيقي. يك روز از او پرسيدم: «چطور است كه تو روزهاي شهادت مداحي گوش ميدهي و روزهاي ديگر موسيقي شاد و اين ضبط تو هميشه روشن است؟» او هم گفت كه عادت كردهام به اينكه وقتي در ماشين مينشينم يك صدايي در گوشم باشد؛ حالا فرقي ندارد چه صدايي.
- در فضاي مجازي هم فعاليت داريد؟
حسابي فعال هستيم. علاقهاي به اينستاگرام، ويچت و فيسبوك نداريم چون دردسرهاي خاص خودشان را دارند و فضاي جالبي براي ما نيست اما واتسآپ، تلگرام، لاين و وايبر فضاهايي هستند كه در آنها فعاليت ميكنيم. ما عكسهاي پروفايلمان را هم با لباس روحانيت انتخاب ميكنيم تا كسي فكر نكند كه روحانيون از تكنولوژي بيزار هستند و علاوه بر آن اگر سؤالي هم داشتند از ما بپرسند.
- تعجب نميكنند؟
خيلي... مدام ميپرسند: «شما واقعا روحاني هستيد؟! پس چطور در فضاي مجازي وارد شدهايد؟! » انگار برايشان خيلي عجيب است.
- اوقات فراغت شما چطور ميگذرد؟
هر دوي ما بهشدت اهل فوتبال و واليبال و ورزشهاي گروهي ديگر هستيم. ما سعي ميكنيم اوقات فراغت را با چيزي پر كنيم كه برايمان مفيد باشد و صرفا گذران وقت نباشد. اگر ورزش نشد نرمافزارهاي جديد را خريداري ميكنيم و شروع ميكنيم به يادگيري آنها. گاهي اوقات زبان ميخوانيم و بعضي وقتها خودمان را در علوم جديد و تكنولوژيهاي نوين تقويت ميكنيم چون بهنظر ما 2چيزي كه خيلي مهم است و هر كسي بايد آنها را به نحو احسن ياد بگيرد كامپيوتر و زبان انگليسي است.
- ماجراهاي من و داداش دوقلوام
ناصر و ياسر دارابي مانند خيلي از دوقلوهاي ديگر قابل تميز دادن نيستند. شباهتهاي زيادي دارند كه تشخيص آنها را از يكديگر مشكل ميسازد. از ياسر دارابي ميخواهيم خاطراتي را برايمان تعريف كند كه به دوقلو بودن آنها مربوط ميشود؛ «در مسجد محل يا مدارسي كه براي تحصيل ميرويم خيلي ما را اشتباه ميگيرند. شباهت ظاهري ما زياد است اما گر كسي با ما معاشرت داشته باشد بهراحتي ميتواند تشخيصمان دهد. اما براي ديگران اين كار كمي مشكل است. خاطرهاي كه دارم به همين مراسم اعتكاف گذشته مربوط ميشود. روزهاي يكشنبه، دوشنبه و سهشنبه كلاس داشتم. خودم 2روز اول را براي تدريس رفتم اما روز سوم برنامهاي داشتم كه نميرسيدم براي تدريس به مدرسه بروم. برادرم ناصر را به جاي خودم به مدرسه فرستادم. هفته بعد وقتي وارد مدرسه شدم و با بچهها صحبت كردم فهميدم هيچكس متوجه غيبت من نشده است. خودم شروع كردم به صحبت كردن با بچهها و برايشان توضيح دادم كه آن روز برادر دوقلويم به جاي من درس داده است.» ياسر و ناصر دارابي در دوران تحصيل خودشان خيلي اهل شيطنت نبودند اما مگر ميشود يك نفر، بدلي كاملا شبيه بهخود داشته باشد و يكبار وسوسه نشود كه از او استفاده كند؟! آقا ياسر هم يكبار درحاليكه خيلي بدحال و مريض بود برادرش را به جاي خودش راهي مسابقه كرد: «سالها قبل وقتي خودمان دوران تحصيل را پشت سر ميگذاشتيم در دوره دبيرستان مسابقهاي برگزار ميشد. من براي اين مسابقه خيلي تمرين كردم اما چند روز قبل از مسابقه مريض شدم. بههمين دليل تصميم گرفتم ناصر را به جاي خودم به مسابقات بفرستم. او در مسابقه شركت كرد و اتفاقا مقام هم آورد.» ياسر تازهترين خاطرهاي كه دوقلو بودن براي آنها رقم زده را اينطور تعريف ميكند: «چند روز قبل در مسجد نشسته بودم كه يك نفر آمد و گفت: «كاري كه ظهر به تو گفتم را انجام دادي؟!» گفتم: «نه، شما كه كاري به من نسپردي» ايشان اصرار داشت: «چرا من ظهر آمدم كلي وقت گذاشتم و برايت توضيح دادم چهكار كني، حالا ميگويي به من چيزي نگفتي» بين صحبتهاي آن آقا يادم افتاد كه احتمالا من را با ناصر اشتباه گرفته است براي همين شروع كردم به آرام كردن او و توضيح اينكه با برادر دوقلويم حرف زده است.»