نه به حقوق چندماه عقبماندهاش فكر ميكند نه به مشكلات زندگي، او تمام اين سالها به يك چيز بسنده كرده و آن رضاي خداست. زندگي ساده و آرامش هم گواه بر همين است. بايد روح بزرگي داشته باشد كه اينگونه بعد از 40سال هنوز هم وقتي حرف كلاس درس ميشود عشق در چشمانش موج بزند و ذوق كند و فردا برايش روز ديگري باشد؛ روزي متفاوت از 40سال گذشته. بچههاي كلاس عاشق خانم هدايتي هستند. همه دور و برش را ميگيرند و مشخص است كه ارتباط خوبي بين ظريفه هدايتي، معلم انشا با آنها برقراراست. او در دانشگاه شهيدبهشتي در رشته ادبيات فارسي تحصيل كرده است. 10سال پيش تصميم ميگيرد روشي جديد را براي آموختن مهارتهاي زندگي به بچهها ثبت كند. او كارگاهي به نام آموزههاي ديني و مهارتهاي زندگي دارد و تمام تلاشاش اين است كه علاوه بر دودو تا چهارتاي رياضي، مهارتهاي زندگي را آموزش دهد؛ مهارتهايي كه گاهي براي چيزهايي كه دودوتاهاي زندگي را 5تا ميكنند، لازم است.
- وقتي معلم شدم
سال 55-54 بود كه تازه تدريس را شروع كردم و به پسربچههاي شيطان درس ميدادم. آن موقع 17ساله بودم. متكلم وحده بودن را از همان اول دوست نداشتم. احساس ميكردم كلاس درس به نيمكت و تخته سياه خلاصه نميشود. از همان سالهاي ابتداي كارم بچهها را به بهانه راحت بودن به نمازخانه ميبردم و ميگفتم روي زمين دراز بكشند و نقاشي بكشند. پسربچه 7ساله يكدفعه نميتواند بيايد محيط جدياي مثل كلاس را باور كند. گاهي ميبردمشان در حياط مدرسه، زيرانداز ميانداختيم و مينشستيم. آنها هم راحتتر بودند. به مرور به قوانين عادتشان ميدادم. نخستين مدرسهاي كه رفتم واقع در ميدان غار بود. با اينكه منزل ما خيابان سهروردي بود اما هر روز صبح به عشق ديدن آن بچهها اين همه راه را ميرفتم. چندين سال معلم آن پسربچههاي دوست داشتني و پرشر و شور بودم. تا اينكه ازدواج كردم و خداوند به من فرزندي داد. بعد از بهدنيا آمدن دخترم وقتي دوباره خواستم به آن مدرسه برگردم مسئول كارگزيني اداره آموزش و پرورش به من گفت كه براي شما جاي بهتري درنظر گرفتهايم. برايم جاي بهتر مهم نبود من به آن بچهها وابسته شده بودم. اين موضوع گذشت تا اينكه تدريس چند مدرسه دخترانه را بهصورت همزمان به من دادند.
- با بچهها گفتوگو كنيد
گاهي اوقات ميديدم بچهاي سر كلاس تمام مدت توي خودش است. وقتي متوجه ميشدم، سعي ميكردم او را هم وارد بحثهاي كلاس كنم. ميفهميدم كه احتمالا در خانه مشكلي پيدا كرده است. معمولا بعد از كلاس، زنگهاي تفريح هميشه در كلاس ميماندم. اين كلا عادتم است كه خارج از كلاس هم با بچهها معاشرت ميكنم. وقتي ميديدم بچهاي حوصله ندارد همان زنگ تفريح صدايش ميكردم و ميگفتم دماغت چاق نيستها! ميخنديد و ميگفت يعني چه؟ ميگفتم يعني حوصله نداري. سرحال نيستي! اوايل همهشان كمي انكار ميكردند اما بعد متوجه ميشدم كه مثلا مادر با پدرش سر صبحي بحث راه انداخته يا بالعكس و اين باعث شده كه بچه ناراحت و پروبال شكسته سر كلاس بيايد. ميگفتم تا به حال مرغ و خروسها را نديدهاي؟ دعواي گربهها را نديدهاي؟ تا به حال با دوستات دعوا نكردهاي؟ با اينكه كار درستي نيست اما آدمها گاهي با هم قهر ميكنند. اصلا من و تو... من و تو هم گاهي از هم دلخور ميشويم و بحث ميكنيم. اما بعدش چكار ميكنيم؟ ميبوسيدمش و ميگفتم: « آشتي ميكنيم. مامان باباها هم همينطورند. زودي آشتي ميكنن فقط تو الان بايد به اين فكر نكني و بري پيش بچهها و بدوي و بازي كني!» او ياد ميگيرد فكرش را منحرف دعواي گربهها كند. بايد با بچهها حرف زد. گفتوگو راهحل خيلي چيزهاست كه متأسفانه ياد نگرفتهايم.
- اينجا «من» وجود ندارد همه «ما» هستيم!
من عين 40سال را قبل از ورود به كلاس فكر ميكنم. در اين 10سال اخير به آيههاي قرآن فكر ميكنم. وقتي آيه «لان شكرتم لازيدنكم» را ميخوانم به اين فكر ميكنم كه چطوري براي بچه مفهوم اين آيه را جا بيندازم. براي بچههاي مهد و دبستاني كه معني نعمت را نميدانند حفظ كردن اين آيه كمكي نميكند. در روش من، اولي ميگويد سلام سلام من سيبم، خوشمزه و مفيدم، قرمز و زرد و سبزم...، دومي هم انگور است كه ميآيد شعر ميخواند. نعمت را با چشمشان و سيب و انگور برايشان جا مياندازيم. اين سيب و انگور و چشم، الفباي فهماندن نعمتند. حالا اگر بابت داشتن اينها از خدا تشكر كنيم خدا 2 تا سيب به ما ميدهد نه براي خودمان براي اينكه سيب دوم را به دوستمان بدهيم. باد ميگويد: «اسمام جناب باده، خداي مهربون به من ياد داده ميوهها رو تاب بدم ابرا رو جابهجا كنم، درختا رو آب بدم.» جابهجايي ابرها همان آيه قرآن است. خورشيد بعد از آن ميآيد و خودش را معرفي ميكند. بچهها ميگويند حالا چه كنيم؟ خورشيد در جواب ميگويد: «ميوههاي خوشمزه رو ميخوريم، شكر خدا ميكنيم، چون كه خدا گفته به ما اي مردم، لان شكرتم لازيدنكم»
وقتي كودك مفاهيم آيه «و لا تنازعوا» (دعوا نكنيد) را با شعر و نمايش و شادي ياد ميگيرد اين مسئله نهادينه ميشود. نمايش اجرا ميكنيم چون ميخواهيم «منيت» بچهها را خط بزنيم. در كلاسهاي ما «من» وجود ندارد. همه بچهها «ما» ميشوند چون كه ميدانند اگر ديالوگ دوستشان را يادآوري نكنند گروهشان ميبازد. كارها گروهي ميشود. دنبال آدم بهتر و آدم بهترين و شاگرد درسخوان و شاگرد اول نيستيم. ما دنبال آموزش اين هستيم كه ماشين مدل بالاي پدر او نبايد مايه فخرش باشد. نبايد مارك لباسش باعث شود كه فكر كند نسبت به دوستش كه برندپوش نيست برتري دارد. هيچ شاگرد تنبل و هيچ شاگرد زرنگي نداريم؛ اگر به همه ميدان بدهيم و بدون سركوبكردنشان بگذاريم خودشان را باور كنند و ببينند در چه كاري بهتر هستند.
- سرنوشت آدمها برايم مهم است
براي خانواده من آدمها مهم بودند. هميشه سر سفره ما خيليها بودند. ما يك خانواده 9نفره بوديم به همراه 3تا كارگر كه هم در مغازه كار ميكردند و هم در خانهمان. از بچگي لذت بخشيدن را ديده بوديم. خيلي وقتها پدرم دست مشهدي عباس، پرتقالفروش را هم ميگرفت و براي ناهار به خانه ميآورد. پدر من خياط بود. در آن زمان، تابستانها خانوادهها پسربچههايشان را ميگذاشتند پيش كسي تا كاري ياد بگيرند و از الان پادويي كنند تا وقتي بزرگ شدند حرفهاي بلد باشند. يادم ميآيد پدرم براي عيد آن بچهها علاوه بر عيدياي كه ميداد كت و شلوار ميدوخت و تنشان ميكرد. آن موقع هر بچهاي نميتوانست كت و شلوار به تن كند. وقتي به خانه ميرفتند دقايقي بعد ميديديم كه مادر آن بچه با اشك شوق پيش پدرم ميآمد تا تشكر كند. شايد از همان موقع فهميدم كه از وسايل و چيزهايي كه در اختيار دارم استفاده كنم و به ديگران لذت ببخشم و لبخند روي لبهاي بچهها بنشانم. من از كاردستي درست كردن با وسايل ساده مثل ظرف ماست لذت ميبرم. از خندههاي بچهها هنگام نمايش لذت ميبرم.
- هيچ وقت قرار نبود راحت شوم!
3-2 سال مانده بود تا بازنشسته شوم. اكثر همكارها ميگفتند كاش اين 3-2سال هم زودتر تمام شود تا راحت شويم. اين حرف براي من خيلي غيرقابل هضم بود. پيش خودم گفتم مگر ميشود راحت شد؟ مگر ميتوان بچهها را نديد و زنده بود؟ شايد اين مسئله باعث شد كه من هيچوقت بازنشسته نشوم. من هنوزم معلمام و خودم را از بچهها جدا نكردهام. 2 سال قبل از حرف همكاران، اتفاقي در يكي از كلاسهاي درسم افتاد كه جرقهاي در ذهنم زد. اين همه سال تدريس به من ياد داد كه بچهها خيلي خلاقند. اگر به آنها پر و بال بدهيم خلاقيتشان شكوفا ميشود و ميتوانند هر كاري انجام دهند. آن موقعها، حدود15سال پيش، بچهها در خلوتهايشان دفترچهاي به نام دفترچه خاطرات داشتند؛ دفترچههايي كه در آن گل و بلبل ميكشيدند و شعر و خاطره مينوشتند. يك روز از روزهاي پاياني سال تحصيلي بود كه از بچهها خواستم اگر دفترچه خاطرات دارند با خودشان بياورند. يكي از شاگردانم كه هيچگاه اسمش از خاطرم نميرود، گفت كه خانم دلمان خيلي تنگ ميشود، ميشود يك چيزي پايين دفترم بنويسيد؟ مشغول يادگاري نوشتن بودم كه يك دفعه گفت: «خانم من با دوستام قرار گذاشتم كه 10سال ديگه همديگهرو ببينيم.» كلاس همهمه شد. همه شروع كردند به مسخرهكردن كه خدا ميداند ما تا آن موقع كجا باشيم و چه كنيم و... اما من يكدفعه جرقهاي در ذهنم زد. خب، ميشد ما با شاگردان چنين قراري بگذاريم. خيلي فكر خوبي بود. اينطوري ميتوانستم رابطهام را با آنها حفظ كنم و از آنها جدا نمانم. از آن سال كه قرار بود آخرين سالهاي تدريسم باشد و بازنشسته شوم، اين قرار را با تمام كلاسهاي درسم گذاشتم. قرارهاي ما هر 4سال است. نميدانيد چقدر لذت دارد كه بزرگ شدن شاگردانت را ميبيني. ميبيني با همسرانشان سر قرارهاي چهارساله ميآيند. الان هم كه خيليهايشان بچه دارند.
- قرار نبود تشت طلا بدزديم!
از كودكي به بازي با انگشتان علاقهمند بودم چون مادربزرگم مرتب انگشتان ما را ميگرفت و ميگفت ليلي لي لي حوضك. اين شعر در كودكي ما جا افتاده بود و خيلي لذتبخش بود. ما آن موقع خيلي با خواندنش ذوق ميكرديم اما ما قرار نبود تشت طلا دزد شويم يا جواب خدا را آن كله گنده بدهد. اين فكر بازي با انگشتان هم از كودكي خودم نشأت گرفته. تصميم گرفتم كه مفاهيم درستي را به ناخودآگاه كودك بدهم. بعد از بازنشستگي در اين 10سالي كه گذشته است تمام دغدغه من اجراي زيباي كارهاي قرآني است. آيههاي ساده و قابل فهم و كوتاهي كه درس زندگي به كودك ميدهد را در آوردم و در 5 جلد كتاب «بازي با انگشتها» منتشر كردم. در اين كتابها عروسكهاي انگشتي قابل قيچيشدن وجود دارند كه بچهها از آنها كپي ميگيرند و رنگشان ميكنند و بعد از قرار دادن روي انگشتهايشان نمايش بازي ميكنند و شعرهاي كتاب را ميخوانند. در اين شعرها مهارتهايي مثل مهربانيكردن، مسخرهنكردن، سلامدادن، فكركردن، تشكركردن، همكاري و... كه از توصيههاي قرآني هستند گنجانده شده. علاوه بر كتاب «بازي با انگشتها» كتاب «انشاء، درس زندگي» را هم نوشتهام. در اين كتاب راهكارهايي را كه در 40سال تدريسم تجربه كرده بودم جمعآوري كردم تا معلمهاي انشايي كه در شروع كارشان هستند بتوانند از آنها كمك بگيرند.
- مراقب باورهايي كه ميسازيم باشيم
هميشه ميدانستم كه بچهها دركلاس درس و پشت نيمكتها نميگنجند. مولفهاي كتابهاي درسي هم چيزي براي اين بخش فعال كودكان درنظر نگرفته بودند. در همان زمان هم مواد درسي خوبي مثل داستان 2 كاج يا كبوتربچه پروين اعتصامي در كتابهاي درسي بود اما شيوههاي تدريس خيلي خشك بود. بهنظر من خواندن و حفظ كردن اين اشعار اصلا مهم نبود. اين پيام درسها بود كه بايد نهادينه ميشد. آنجا بود كه جرقههايي در ذهن من زده شد. فكر كردم چرا از خود بچهها كمك نگيرم و آنها را در اجراي اين داستانها دخالت ندهم؟! كوكب خانم را بهصورت نمايش درآوردم. خيلي وقتها متأسف ميشدم. از رفتار مديران مدارسي كه از وقتي دختربچهها تكليف ميشدند سختگيريهاي آنچناني ميكردند. حجاب و نماز 2 چيزي است كه بايد با روي خوش به بچهها آموزش داده شود. مهم فقط اين نيست كه كودك شما جزء 30 را حفظ ميكند، از او بپرسيد از آن كلمات، چه چيزي فهميده است. بچهها معني تقوا را نميفهمند.
حالا شما مدام بگوييد ان اكرمكم عندالله اتقيكم... بچهها بايد با صورت مهربان و شاد دين آشنا شوند. دنياي بچهها لب تيغ است. مبادا با رفتارهاي بد، آنها را از خدا و قرآن زده كنيم. خيلي وقتها بچهها را با خودمان اردو ميبرديم و ميديدم كه بعضي مربيها با چه اصراري بچههاي كوچك 9ساله را براي نماز صبح بيدار ميكردند. بچه را ميگرفتند تكان ميدادند. با اين كار، آن بچه چه تصويري از دين و نماز خواهد داشت؟ مراقب اين تصاويري كه از دين براي آينده بچههايمان ميسازيم باشيم.
نظر شما