روزي روزگاري دانشمند و پزشك بزرگي به اسم زكرياي رازي در ايران زندگي ميكرد كه همه او را سرآمد دانشمندان آن دوران ميدانستند.
زكريا خيلي كتاب ميخواند. شاگردش بارها ديده بود استاد، كتاب را ايستاده ميخوانَد تا اگر خوابش بگيرد، كتاب بيفتد و او بيدار شود. او دربارهي همه چيز مطالعه ميكرد. مردم از راههاي دور و نزديك ميآمدند پيش او تا بيماريشان را درمان كند.
يك روز پدر و مادري پسر نوجوانشان را كه از شدت درد نميتوانست راست بايستد، پيش او آوردند. مادر گفت: «پسرم دو سه روزي است خون بالا ميآورد.»
پدر هم گفت: «از دل درد نميتواند راست بايستد و هيچ پزشكي دردش را نفهميده.»
پسر ناله ميكرد، زكريا شكم او را كمي فشار داد و دهانش را نگاه كرد. بعد نبضش را گرفت و دست گذاشت روي پيشانياش تا ببيند تب دارد يا نه.
آن وقت، از شروع مريضي و حالتهاي او پرسيد و فهميد با اين كه در استفراغ او خون وجود دارد، سل، زخم معده يا زخم مري ندارد. زكريا به پدر و مادر گفت: «فرزندتان را سه روز اينجا بگذاريد تا جلوي چشمم باشد، بلكه دردش را بفهمم و درمانش كنم.»
آنها چون به زكريا اطمينان داشتند پسرشان را گذاشتند و رفتند.
پسرك خيلي ترسيده بود. پيش خودش فكر ميكرد معلوم نيست چه مريضياي دارم كه حتي پزشكي مثل زكريا هم از آن سردرنميآورد. حتماً در حال مرگ هستم.
شاگرد زكريا حال او را فهميد و با گفتن داستانهايي از مهارت استادش، سعي كرد او را دلداري دهد و اعتمادش را نسبت به درمان زكريا جلب كند. اما انگار هيچ درماني جواب نميداد.
در آن سه روزي كه پسر آنجا بود، طبيب روشهاي مختلفي را براي درمان او به كار برد. اول كمي آب ولرم به او داد، اما پسر آن را نخورده بالا آورد. بعد شير را امتحان كرد.
ميدانست اگر مسموم شده باشد شير سم را از بدنش خارج ميكند. اما پسر باز استفراغ كرد و خون بالا آورد. حالش بهتر نشد. شب كه شد طبيب بالاي سر بيمارش بيدار نشست و حال او را با دقت زير نظر گرفت، اما جز دل پيچه و تهوع چيزي نديد.
فردا صبح او را مجبور كرد آبليمو بخورد. آبليمو ضد سم قويتري بود. اما بيفايده بود. زكريا از او پرسيد: «با پاي برهنه روي زمين راه نرفتهاي؟ ماري، عقربي، حشرهاي نيشت نزده؟»
پسرك كه از درد به خود ميپيچيد و زرد شده بود گفت:«نه! هيچ حشره يا ماري مرا نيش نزده.»
زكريا باز بيمار را خواباند و روي شكمش حولهي گرم گذاشت. كمي به او جوشاندهي چهل گياه داد، با اين كار هم بهتر نشد. او در آن سه روز هر چه كتاب دربارهي دلدرد بود، مطالعه كرد و راههاي مختلف درمان و داروهاي مختلف را روي او امتحان كرد. هيچ يك فايده نداشت.
زكريا از او پرسيد: «قبل از مريضيات صبح و ظهر و شب چه خوردي؟»
بيمار گفت: «صبح نان و كره و عسل، ظهر كباب ماهيتابهاي و شب، شيربرنج.»
طبيب با خودش گفت اين چيزها كه مريض نميكند.
زكريا سه شب و دو روز كامل را نخوابيد. روز سوم به شاگردش گفت: «آبمان تمام شده و بايد دم نوشي به او بدهم؛ برو آب بياور. اما تنبلي نكني و آب جوي را به جاي آب چشمه نياوري!» شاگرد زكريا جوان خوبي بود اما اصلا حوصله نداشت دو ساعت برود و كوزهها را از آب چشمه پر كند.
در اين مدت زكريا با بيمارش حرف ميزد تا نخوابد مبادا حالش بدتر شود. او به پسر گفت: «چشمه به ما خيلي دور است.»
بيمار كه دل دردش برطرف نشده بود، همانطور كه شكمش را سفت گرفته بود و فشار ميداد با ناله گفت: «من هم بايد خيلي راه بروم تا از چشمه آب بياورم. بعضي وقتها كه تنبليام ميآيد تا پاي كوه بروم از جوي نزديك خانه، كوزه را پر ميكنم.»
طبيب تا اين حرف را شنيد، پرسيد: «سه روز پيش هم از آنجا آب آوردي؟»
پسر گفت: «بله.»
زكريا كتابش را كنار گذاشت و دويد توي كوچه. بعد، چند مشت لجن و خزه از كنار جوي آب كند و آورد به بيمار داد و گفت: «بيا بايد لجن بخوري!»
پسرك كه نميدانست دارد چه اتفاقي ميافتد لبهايش را سفت به هم فشار داد! لجن كه خوراكي نبود! اما زكريا دستبردار نبود آنقدر اصرار كرد تا لجن را به زور به خورد پسرك بيمار داد و اين كار را آنقدر ادامه داد كه هر دو از نفس افتادند! هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه حال پسرك بدتر شد. بهشدت حالت تهوع داشت و هر چه خورده بود را بالا ميآورد.
زكريا با مهرباني و حوصله شانههاي او را ميماليد و با حرفهاي اميدواركننده سعي ميكرد او را آرام كند. شاگرد كه از راه رسيده بود دستهاي لجني زكريا و حال پسر را ديد و ترسيد. استاد چه ميكرد؟ نكند از شدت نااميدي كار احمقانهاي كرده باشد؟ اين ديگر چه درمان عجيب و غريبي بود؟
پسرك آنقدر استفراغ كرد تا از حال رفت. زكريا و شاگردش با پارچهاي مرطوب صورت و دستهاي او را تميز كردند و با حوصله و ملايمت لباس تميز به او پوشاندند و او را كه حال آرام شده بود، خواباندند. پسرك به خواب عميق و راحتي فرو رفت.
زكريا با چوب نازكي لجني را كه او بالا آورده بود، كنار زد. انگار دنبال چيزي ميگشت. بالاخره زالوي سياه گندهاي را بيرون كشيد. چشمهاي شاگرد از وحشت گرد شده بود. زكريا گفت: «آب نزديك خانهي آنها پر از جانور و حشره است.
وقتي كوزه را از آنجا پر كرده زالو وارد آن شده. وقتي آب جوي را خورده، زالو وارد شكمش شده و به ديوار معدهاش چسبيده و آن را زخم كرده و خونش را ميمكيده. با دادن لجن و خزه، در واقع براي زالو غذا و خانه فرستاديم! زالو به خزهها چسبيد و با استفراغ پسرك بيرون آمد.»
شاگرد كه باورش نميشد بيمار به اين شيوهي عجيب درمان شده باشد، به زكريا گفت: «اي كاش من هم ميتوانستم طبيب بشوم تا جان مردم را نجات بدهم.»
زكريا گفت: «تو هم ميتواني، اما به شرطي كه تنبلي نكني و هر وقت استادت آب خواست از جوي نزديك خانه، كوزه را پر نكني كه اينجوري استاد را به ديار باقي ميفرستي و درسَت ناتمام ميماند!»
شاگرد با خجالت خنديد و كوزهها را پاي گلهاي باغچه خالي كرد و دوباره راه افتاد. زكريا گفت: كجا؟ شاگرد گفت: آب ميآورم. اما اين بار از سر چشمه!
بازآفريني: جميله سنجري/ تصويرگر: عليرضااسدي
منبع:همشهري بچه ها