خورشید هست، ولی به اندازه. وای از وقتیکه هر چیزی از اندازهاش بیرون میآید؛ بسیار کم یا بسیار زیاد. تنها چیزی که بسیار زیاد است و هر چه بیشتر میشود زیباتر است مهربانی توست. تنها چیزی که دلم به آن گرم است!
* * *
اینروزها که وحشت خشکسالی همهي دنیا را گرفته است، در روزهای تشنگی خاک و دلهای ترکخورده و لبهای کوچک چاکچاک بچهها و زبانهای خشکی که به سقف دهانها چسبیده است، در این روزهای بسیار گرم که طراوتی نیست و انگار بادهای خنک به سرزمینی رفتهاند که دیگر نمیخواهند از آن بازگردند، حس میکنم که بسیار ترسیدهام!
* * *
میدانم که کویریها مهربان و صبورند. وسعت کویر را دوست دارم و حس میکنم کویر آغوشی است که میتواند تمام انسانها را یکجا بغل کند و با آنها مهربان باشد. میدانم که کویر مادر است و رمز و رازهای عجیبی در خود دارد. میدانم کوير بلد است آواز بخواند، شعرهای خوبی در سینهاش دارد، صدایش مهربان و انگشتان ترکخوردهاش بیدریغاند. میدانم که میشود درحالیکه به عشق فکر میکنیم در کویر زندگی کنیم و رؤیا ببافیم. میدانم که در کویر بسیار مهربان و صبور خواهیم بود، ولي ماجرا در بارهي قلب آدم متفاوت است و من از داشتن قلبی خشك و کویری وحشتزدهام!
* * *
از خشکسالی میترسم. روزی که خبر رسید چشمهی طاقبستان بعد از هزار سال خشک شده است، احساس کردم شخصیت یک قصهی نفرینی هستم. بسیار تنها و وحشتزده و هر دعایی که میکنم برآورده نمیشود.
من به این حال میگویم حال قلب کویری. قلبیکه در آن خشکسالی آمده است و هیچ دعایی در آن جوانه نمیزند و هیچ گلی در آن نمیشکفد و هیچ صدایی از آن در نمیآید.
قلبیکه خشک شده. قلبیکه یکروز صبح، ناگهان آبشارش ناپدید شده، جنگلش پژمرده است و از آسمانش بهجای خورشید دودی سیاه و غمگین بالا میرود. کودکان در این قلب عریان و لکنتزده، به ریشههای پوسیدهی درختان چنگ میزنند و از مادران میخواهند که باز هم برایشان دعای آب بخوانند. کودکان چهرههای معصوم خود را از دست دادهاند و صدای شرشر آب به تاریخ پیوسته است.
* * *
من دلم میخواهد تمام فصلهای قلبم فروردین باشد. دعاهایم فروردینی، خندههایم فروردینی، انگشتهایم خیس و مهربان و صدایم نزدیک به رودخانه.
در من فصلی عوض نمیشود مگر اینکه پربارانتر شود. در من آوازی خوانده نمیشود مگر این که آبیتر و گیاهی نمیروید مگر به سمت نور و دریا.
* * *
حالا که هنوز خشکسالیِ كامل از راه نرسیده است باید دعا کرد، بايد نام تو را خواند، بايد از تو باران خواست، بايد به سمت رودخانه رفت. باید هفت سنگریزه برداشت و هفت آرزو کرد و نام خداوند را گفت. باید دریا را صدا زد. به فکر دوستان کویری خود بود. باید به سمت آب رفت. قدرش را دانست. صدایش را شنید. به جوانهها دلداری داد. درختها را فهمید. باید بنفشه کاشت و به دعاهای روشن احترام گذاشت.
حالا که هنوز خشکسالی كامل از راه نرسیده، باید نام خدا را به زبان آورد و از او قلبی فروردینی خواست. با کودکان و بادبادکها و درختان و پرندهها آواز خواند و به چشمه گفت که ما صدای تو را میشنویم. ما آوازهای تو را بلدیم. ما دوست داریم خودمان را در تو تماشا کنیم. ما آهو هستیم، پرنده هستیم، صدا هستیم، شمعدانی هستیم، ما شکل فروردین هستیم. ما خیال درخت هستیم که در آسمان به شکل ابر درآمدهایم و میتوانیم بباریم.
خدایا به ما کمک کن، بباریم و هر کداممان یک چشمهی روشن باشیم. به ما کمک کن، بسیار سبز شویم و هر کداممان خواهر و برادر یک درخت بزرگ باشیم. ما دعای روشنی را بلدیم. تو آن را برآورده کن و ما را به مصیبت قلبهای کویری مبتلا نکن!